_ حق با شماست ولی آخه منم که چیزی نگفتم….خودش انگار مشکل داره…..
_ یعنی چی این حرف…… میخوای بگی مشکل از خواهر زاده ی منه….
عجب گیری کردم خدا….
موبایلو یکم فاصله میدم و نفس عمیقی میکشم و دوباره میچسبونم به گوشم…..
_ ببینید آقای محاشم….من میگم خواهر زاده ی شما بیخود و بیجهت به من گیر میده..شما خودتون خیلی چیزها رو بهم گفته بودین…از کارمم راضی بودین….از وقتی که آقا آرمان رو گذاشتین جای خودتون مدام باهام بحث میکنه….انگار اصن دنبال یه چیز دیگست…
دوست نداشتم جمله آخرمو بگم…ولی انگاری نیازه که همه چیز رو بهش بگم تا قضاوت بیجا نکنه در موردم….
صداش رو با مکث و تعجب میشنوم…..
_منظورت چیه…..
همه چیز رو مو به مو براش تعریف میکنم…از حرفایی که آرمان تو مغازه بهم زده تا پیاما و تماسایی که بهم داده….
وقتی هم که بهم میگه تو نگران نباش خودم درستش میکنم با خیال راحت ازش خداحافطی میکنم…
در و با کلید باز میکنم و میخوام از پله ها بالا برم که با شنیدن صدای اشنایی حس میکنم توان از پاهام میره و رو همون پله ها میشینم….
این اینجا چیکار میکنه…..
منو از کجا پیدا کرده…
یعنی چی که هر جا میرم اینم هست…..
بهم گفته بود دیگه کاری باهات ندارم که….
وااااای خدااا…..عجب روز مزخرفی…..
_ شرمنده که مزاحم شدم مادر جون…
با شنیدن صداش مثل جت بلند میشم و میخوام بزنم بیرون ولی دیگه دیره و به محض اینکه از خونه سمیه خانم بیرون میاد باهام رو به رو میشه……
با حرص و خشم نگاش میکنم که جلو میاد و با خونسردی لب میزنه: چطوری دختر خاله…
زبونم انگار قفل میشه از تعجب و عصبانیت و فقط خیره خیره نگاش میکنم….. یه قدمیم وایمیسه و میگه: چطوری عسلم…..
دلم میخواد دست بندازمو و چشای دریده ش رو از کاسه دربیارم تا صورتش از اینی هم که هست زشت تر و کریه تر بشه….
با دندون های کلید شده میگم: اینجا….چه غلطی میکنی…..
_ مگه نگفتم برگرد دیگه کاریت ندارم….
دهنمو برا اینکه بهش بگم به تو چه مربوطه کثافت، باز میکنم که همون موقع سمیه خانم جلو در میاد و من حرفم تو دهنم میماسه…..
بهش گفته بودم هیشکی رو ندارم ولی حالا این عوضی خودشو پسرخالم معرفی کرده و منو پیشش یه دروغگو جلوه داده…..از چشمای سرزنشگر سمیه خانم مشخصه که کاملا باور کرده و این برا من شروع یه دردسر جدیده….
با هزار بدبختی همین یه اتاق رو بهم داده و روز اولم گفته بود حوصله دردسر رو نداره و اگه روزی بفهمه دختر فراریم برام خیلی بد میشه….
_ هر وقت پسرخالت تشریف بردن بیا کارت دارم…
میگه و در رو محکم میبنده و داخل میره….
_ خب خب….دخترخاله جان بریم بالا که حسابی باهات حرف دارم…..
از در بسته چشم میگیرم و رو بهش با حرص میگم: تمومش کن نامرد….چی میخوای از جونم….یه بار زمدگیمو بهم ریختی برات کافی نبود….چیکارم داری دم به دیقه دنبالم میکنی…برا چی هر جا میرم تو هستی..هااا؟….اصن تو…
_هووووووشه……نفس بگیر دختر…..چته پشت سر هم میبافی برا خودت….. اصن جی پی اس بهت وصل کردم…خوبه؟…بریم بالا باهات حرف دارم….
سمت پله ها میاد که دستمو سد راهش به دیوار میزنم….
_ غلط اضافی موقوف….راه خروج هم از اون وره…گم شو برو بیرون…..
حالت شوخ صورتش از بین میره و میگه: چرا اینقده واسه فهمیدن مقاومت میکنی احمق…میگم کارت دارم….حرف باهات دارم….زر اضاف بزنی میرم و پیش همین خانم محترمی که بهت جا داده یه جوری زیرآبتو میزنم که با یه لگد بندازتت بیرون جوری که نفهمی از کجا خوردی….پس دهنتو ببند و دنبالم بیا….
میخواد بازم بالا بیاد که به تندی رو بهش میگم: چی خیال کردی با خودت هااا؟…که بازم تهدیدم کنی….گم شو برو اونور بیشعور عوضی…..من اگه تهدید کردنت برام پشیزی اهمیت داشت تو شرایطی که پای زندگیم وسط بود گوش میکردم….نه حالا که پای یه اتاق داغون فکستنی وسطه…..
دستمو طرف خونه ی سمیه خانم میکشم و میگم: هررررری…..گم شو هر چی به زبون نجست میاد برو بگو……فقط اینو بدون….اینبار دیگه ول کنت نیستم….تا ته هر چی که باشه میرم و به جرم مزاحمت و تجاوز میندازمت پشت میله های زندان….
به مسخره که میخنده….دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و دستم بلند میشه و با تمام قدرت میکوبم تو صورتش….
سرش به یه سمت خم میشه و دست خودم از این ضربه به گز گز میفته….
دوست نداشتم این اتفاق بیفته و شروع یه دردسر دیگه باشه برام….ولی چاره ای نیست وقتی پاشو از گلیمش درازتر میکنه….
سرش با مکث طرفم میچرخه و چشاش قفل چشام میشه…..برخلاف تصورم که فکر میکردم الان از خشم و عصبانیت میفته به جونم،…خونسردتر از قبل لب میزنه: بهت گفته بودم دیگه قرار نیست اذیتت کنم…تاوان اون غلطی که کردی رو دادی طلوع….نمیخوام در به در شی….ثابت کردی بی قید نیستی و یه چیزایی برات مهمه….پس برگرد پیش مامانت…..قسم میخورم خودم ازت مراقبت میکنم…برگرد دختر….برگرد تا یه چیزایی برات روشن شه…جای تو اینجاها نیست…مامانت اونی که تو فکر میکنی نیست…..پس اگه از اینجا برم بیرون دیگه منو نمیبینی که حتی بخوای سوالی ازم بپرسی…..من از یه چیزایی خبر دارم….ولی در صورتی بهت میگم که برگردی تو اون خونه…..
یعنی چی که خبر داره از یه چیزایی….
چند دقیقه ای به صورت مبهوتم نگاه میکنه و میچرخه بره که با گرفتن لبه ی آستیش نمیذارم….
_ منظورت از این حرفا چیه؟….از چی خبر داری؟….
دستشو میکشه و میگه: برگرد خودت میفهمی….
پوزخند میزنم و میگم: فکر نمیکنی خیلی مسخره ست بخوام به حرفت گوش بدم….اصن چرا باید به حرف یکی مثل تو گوش بدم هاا؟…..
_ بایدی تو کار نیست طلوع جان…..هر جور میل خودته عزیزم….ولی خیال کن بابت زندگی که ازت خراب کردم میخوام یه زندگی جدید بهت بدم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.