کلید میندازم و وارد میشم….با صدای باز شدن در رو به روم اه از نهادم بلند میشه…
امیدوار بودم این وقت شب خواب بوده باشه….ولی شانس خوبم مثل همیشه کجه و با چهره ی درهم جلوم قرار میگیره…..
_ سلام…
سرش رو اروم بالا پایین میکنه و میگه: اینکه تا این وقت شب کجا بودی و چیکار میکردی به من ربط نداره….ربط نداره چون دیگه قرار نیست اینجا زندگی کنی….فردا وسایلتو جمع کن و بیا کلیدا رو تحویل بده تا پول پیشتو بهت بدم….
منتظر جوابی ازم نمیمونه و داخل میره….
جوابی هم نداشتم بهش بدم….نه حوصله ی توضیح دارم و نه اعصاب التماس…..
بی جون و بیحال پله ها رو بالا میرم…..
یه جورایی به اینجا عادت کرده بودم…..ولی انگار قراره به هر چی که عادت کنم ازم گرفته شه…..
وارد اتاق میشم و رو تخت کهنه ش دراز میکشم…..
حس مزخرفی دارم…..همیشه فکر میکردم به این سن که برسم دیگه سختی هام تموم میشه….اشتباه کردم….انگار دنیا قرار نیست روی خوشش رو به ما هم نشون بده و تازه شروع سختی هاست برام….نه خونه ای، نه پولی، نه کاری،نه خانواده ای…..
پوزخندی از اینهمه تنهایی و بیچارگی رو لبام میشینه….
_ خدایا…..خدا جونم…وقتی داشتی شانس رو تقسیم میکردی من کدوم گوری بودم که یه قطره هم به ما نرسید…..
یه جورایی از خدا هم بی نهایت دلگیرم….تنها پشت و پناهم بود….پس چرا هر چی دست و پا میزنم هیچ دری رو برام باز نمیکنه….
چشای خسته م رو هم میفته و قبل از اینکه به طور کامل بخوابم یه بخش ذهنم درگیر هفتصد هزارتومنیه که اون دختره تو یه شب دراورده….
با اینکه دیر خوابیدم ولی صبح زود بیدار شدم و وسایلمو جمع کردم و با گرفتن پولم زدم بیرون….
حوصله ی سرکار رفتن رو ندارم….
برم و دستورهای ریز و درشت پسره ی بیشعور و تحمل کنم و آخرشم هزار تا ایراد رو کارام بذاره و با اعصابی داغون و خراب برگردم خونه…..
آخی….یادم رفته بود دیگه خونه ندارم…..
بازم آوارگی و در به دری…..
سخته که سختی ها رو تحمل کنی و به آسونی برسی…یهو همه چی بهم بریزه و تو برگردی سر نقطه ی اول……
من به همین نقطه رسیدم….اونم نه یه بار….چند بار…..
تو ایستگاه اتوبوس میشینم….
چند صندلی اونورتر چند تا دختر که از طرز لباساشون مشخصه دانشجون نشستن و حرف میزنن و با صدای بلند میخندن….
یکی از آرزوهایی که هیچوقت برا من اتفاق نیفتاد….
دانشگاه رفتن……
اتوبوس میاد و اونا بلند میشن میرن…..
نمیدونم کجا باید برم و چیکار باید کنم……
به پوچی رسیدم…..و هیچ انگیزه ای ندارم….
امیرعلی…..چقده بی معرفتی نامرد……
با یادش موبایلو از تو جیبم در میارم و عکساش رو یکی یکی باز میکنم…
رو عکسی که برا روز عقدم بود مکث میکنم….
رو چهره ی خندون خودمو امیرعلی زوم میشم….چقد دلم براش تنگ شده…اشک صورتمو خیس میکنه….تصویر رو به لبام میچسبونم و با تمام دلتنگی هایی که تو وجودم هست صورتشو میبوسم…..
_یعنی الان چیکار میکنی….تو هم به من فکر میکنی….دلتنگم میشی….یا نه؟….
نمیدونم چرا…..ولی دلتنگی اینقده بهم فشار اورده که باعث شده بدون اینکه عقلم بخواد راه خونش رو در پیش بگیرم و الان جلوی در خونش باشم و به اندازه ی یه زنگ زدن باهاش فاصله داشته باشم…
دو دلی رو کنار میذارم و زنگ رو فشار میدم…..
طولی نمیکشه که صدای برداشته شدن ایفون و بعدش هم صدای خانمی که میپیچه…
_ بله….
اخمام از شنیدن صدای زن جوونی که جواب میده تو هم میره….
به خودم میام و با لبهای لرزون میگم: ببخشین شما؟….
_ وااا…خانم شما زنگ زدین…اونوقت من باید خودمو معرفی کنم…..
_ من…من..با آقای خمیان کار دارم….امیرعلی خمیان…
_ آهااا…همون آقایی که دکتر بودن با اون کار دارین درسته؟…
تند میگم: بله خانوم…
_ خب…ایشون از اینجا رفتن….
انگار که یه پارچ آب یخ روم بریزن…بدنم سرد سرد میشه و نمیدونم حرف زیر لبم رو چطور شنیده….
_ کی رفته آخه؟…..
_من نمیدونم کی رفتن…ولی ما یه دو هفته ای هست که این خونه رو رهن کردیم….
نمیمونم که بقیه ی حرفشو بشنوم….
رو لبه ی جدول میشینم….
خدایا….ولم کرد…..گفت میرم اصفهان ولی فکر نمیکردم بدون من بره….بعنی اینقد براش بی ارزش بودم که حتی بهم یه پیام هم نده….عجب خری بودم که فکر میکردم بخاطر غرورشه که پا پیش نمیذاره….نگو کلا رفته…..حالا اگه یه پیام میداد چی میشد مگه…..چرا براش مهم نبودم…..پس اون همه حرف چی بود….خودش میگفت میخوامت تا ابد….ابدش همین بود…..
درد تیزی از پشت سرم تا قلبم کشیده میشه و برا چند لحظه حس میکنم نفسم بالا نمیاد…..
میدونم که قلبمه…..مگه چقده دیگه تحمل کنه….اخ خداااا….کاش از تپش بیفته….چیکار کردم که اینجوری ولم کرد…من آینده م رو باهاش میدیدم….نامرد…نامرد…..
دو هفته بعد
سمت پذیرش میرم…مسولش با تعجب بهم نگاه میکنه و البته با این سر و وضع ناجوری که برا خودم درست کردم حقم داره… خودمم خجالت میکشم…تموم این مدتی که تو مسافرخونش زندگی کردم اولین باره که اینجوری میبینتم….
_ خانم مشعوف تشریف میبرین…
_ نه آقای زمانی….کاری برام پیش اومد میرم بیرون و برمیگردم….
_ آهااا…در خدمتم…
میزنم بیرون….چند خیابون رو باید پیاده طی کنم تا برسم….ولی برا اینکه کمتر فکر کنم به کاری که میخوام انجام بدم تاکسی میگیرم و طولی نمیکشه که به جایی که میخوام میرسم…
پیاده میشم و تو پیاده رو رو نیمکت میشینم….
هنوز با خودم کنار نیومدم و زوده که برم کنار خیابون وایسم….
نیش اشک رو پشت پلکم حس میکنم….ولی نمیذارم که چشامو پر کنه…..
نه…..
تموم این چند روز با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم…آرزوهای زیادی دارم که برا رسیدن بهشون پول نیاز دارم….دیگه نمیخوام در به در مسافرخونه و پارک باشم….
میخوام پول در بیارم و تنها راه پول زیاد دراوردن برا منی که نه هنر دارم نه تحصیلات همینه….
تن فروشی…….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید نویسنده خوش قلم، پارت نمیدی عزیزم
نمیشه هر روز پارت جدید بذاری
نویسنده جان لطفازودب زودپارت بده
کاش این کارو نکنه🥺💔
واااای نه