رمان طلوع پارت ۶۳ - رمان دونی

 

 

 

_ کجا میری امیرعلی؟…

 

سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: بیمارستان….

 

_ نیازی نیست….حالم بهتره…میخوام برم نمایشگاه…

 

بدون نگاه کردن بهم میگه: یه بار دیگه بگی نمایشگاه من میدونم و تو….

 

 

این احساس مسولیت های مزخرفش حالمو بهم میزنه چون هیچکدوم رو نمیتونم باور کنم…..

 

 

 

_ قرار نیست برام تعیین تکلیف کنی..

 

میچرخه سمتم و گیج میگه: چی؟..

 

_ همین که گفتم….

_ چی میگی میگم…

 

 

 

 

 

حرف دیگه ای نمیزنم چون خوب میدونم منظورم رو واضح و شفاف فهمیده…..

 

حرفاش هیچکدوم برام قانع کننده نبود…..

هیچکدوم….

 

 

 

 

 

با فکر به رو به رو شدن با بارمان دلم میخواد دو دستی بکوبم تو فرق سرم…..

 

میدونم با دیدن بغل کردنم توسط امیرعلی هزار فکر مزخرف تو سرش راه افتاده….

 

خیال میکردم میاد جلو و داد و هوار راه میندازه و برا مرخصی گرفتنم بازخواستم میکنه ولی هیچکاری نکرد….حتی وقتی از روبه روش گذشتیم و از در رستوران بیرون زدیم هم چیزی نگفت……

 

با نزدیک شدن به نمایشگاه رو بهش میگم: همینجا نگهدار….

 

_ طلوع حالت خوب نیست…بذار ببرمت بیمارستان….

 

_ نیازی نیست….باید برگردم سرکارم….

 

 

ناراضی جلو نمایشگاه نگه میداره….

 

_ من هنوز حرفامو بهت نزدم….

 

 

کامل میچرخم سمتش و میگم: میشنوم….

 

 

چشم از سر در نمایشگاه میگیره و بر میگرده طرفم….

 

 

_ میخوام یه فرصتی برا با هم بودن دوباره مون بدی…..

 

 

دلم از حرفش میسوزه و به یاد فرصتی که خودش بهم نداد میفتم…..

 

 

 

انگار ذهنمو میخونه که بازم میگه: اشتباه منو تکرار نکن طلوع…..من عصبانی بودم یه حرفی زدم….تو هم انگار از خدا خواسته بودی که به صبح نکشیده زدی بیرون….

 

 

حرصی میگم: واقعا یادت رفته یا خودتو زدی به اون راه…چطور می…

 

میپره وسط حرفمو میگه: باشه….اصن قبول…اشتباه کردم….اینبار اومدم که باشم…تا آخرشم هستم….

 

 

 

 

لبهام مثل ماهی باز و بسته میشن و در آخر هم مهر سکوت روشون میخوره…..

 

چشم میگیرم و میچرخم و به رو به رو خیره میشم….

 

 

 

 

 

 

ساعت از چهار گذشته و من هنوز تو ماشین امیرعلی نشستم….

 

 

 

 

بین دو راهی فرصت دادن و ندادن گیر کردم….

 

قطعا اگه بخوام برگردم به خاطر دوست داشتن نیست….فقط و فقط از سر نیازه…..نیازه به پول…به تکیه گاه….به یه کسی که بخوادت….و چه حس خوبیه خواسته شدن…اصن از نظر من بهترین حس دنیاست….ولی نمی تونم احساس و حرفاش رو باور کنم…

 

 

 

دستش که رو پام میشینه از فکر و خیال بیرون میام….

 

کنار میکشم و دست اونم کنار میره….

 

 

_ چی میگی طلوع؟

 

 

یعنی اگه بگم نه…چی میشه؟….میره؟…

 

 

آب دهنمو قورت میدم و آروم لب میزنم: راستش….دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم…..

 

 

_ قسم میخورم اینبار تا تهش هستم…..

 

بهش زل میزنم….و خیره به چشماش میگم: تهش یعنی تا کجا؟….

 

 

 

_ تا هر جایی که خودت بخوای….

 

 

 

 

 

 

تعللم رو که میبینه با اطمینان و اعتماد به نفس بیشتری میگه: قسم میخورم طلوع….

 

 

 

فضای ماشین برام سنگین میشه….نمیدونم چی درسته و چی غلط…..دوست دارم هر چه زودتر پیاده شم تا یه راهی برا فکرهای درهم برهم ذهنم کنم…

 

دستگیره رو میکشم و میخوام پیاده شم که صدای ذوق زده ش رو میشنوم که میگه: همینجا منتظر میمونم تا کارت تموم شه….

 

 

میچرخم و میگم: نیازی نیست…کارم طول میکشه…

 

 

_ هر چقد طول بکشه منتظر میمونم….

 

 

اصن دلم نمیخواد منتظر بمونه….اونم وقتی که تا ساعت نه سرکارم ..

 

 

_ نمیخواد میگم…امروز کار زیاد داریم ….

 

 

ناراضی سر تکون میده و میگه: خیلی خب عزیزم…..پس هر وقت کارت تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت…‌‌

 

 

سرمو تکون میدم و میچرخم سمت نمایشگاه‌..‌‌

 

 

حس میکنم با جواب رد ندادنم یه بار دیگه غرورمو له کردم…..حتی بیشتر از قبل….

 

 

 

با ناراحتی بیش از حدم وارد نمایشگاه میشم…..

 

 

 

طبقه ی پایین آقای اسماعیلی رو میبینم که با یه خانمی در حال حرف زدنه…

 

 

 

از پله ها بالا میرم و خدا رو‌ شکر که بارمان نیست که باهاش رو به رو شم….

 

 

 

وارد آشپزخونه میشم و پشت میز میشینم…..

 

 

 

 

حالم از دیروز و روزهای قبل بدتره….

 

 

 

حس میکنم سرم در حال ترکیدنه…..

 

 

تو حال و هوای خودمم که با صدای آقای سهرابی سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم….

 

 

_ سلام آقای سهرابی….

 

سمت سینگ میره و میگه: سلام دخترم…حالت چطوره؟…

 

_ ممنونم…آقای سهرابی مسکن داریم؟….

 

_ مسکن برا چی؟…خدا بد نده….

 

_ چیزیم نیست سرم یکم درد گرفته….

 

دستشو دراز میکنه و از کابینت بالای سرش یه بسته قرص در میاره و با یه لیوان آب سمتم میگیره….

 

بلند میشم و ازش میگیرم و میگم: دستتون درد نکنه….

 

_ شفات باشه ان شاالله…..قرصت رو که خوردی برو اتاق آقای رستایی….

 

 

 

آب تو گلوم گیر میکنه و شروع میکنم به سرفه کردن….

 

_ ای بابا…دختر حواست کجاست….

 

 

لیوانو رو میز میذارم و دور دهنمو با دستمال تمیز میکنم….

 

 

_ مگه آقای رستایی نرفتن هنوز؟….

 

_ نه….مثل اینکه امروز مونده…..

 

 

_ اونوقت خودشون گفتن برم….

 

_ گفت هر وقت خانم مشعوف اومد بگو بیاد اتاقم….

 

 

 

 

عجب گرفتاری شدم….

 

 

به خیال اینکه نمایشگاه نیست اینهمه نشستم تو ماشین….

 

 

از آشپزخونه میزنم بیرون و سمت اتاقش میرم….

 

 

 

چند تقه میزنم و وارد میشم….

 

 

 

 

پشت میزش نشسته و در حال چک کردن کاغذ های رو به روشه…..

 

 

 

نزدیک میرم و آروم سلام میدم….

 

 

 

نمیدونم دلیل اینهمه استرسم چی هست…..

 

 

فقط میدونم بیشتر از این دلم نمیخواد راجع بهم فکر بد کنه…..

 

 

جواب سلامم رو بدون بلند کردن سرش میده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسیه
آسیه
1 سال قبل

پارت بعدی بیزحمت.لطفا هر روز پارت گذاری کنید

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x