رمان طلوع پارت ۷۴ - رمان دونی

 

 

 

سعی میکنم ندید بدید بازی در نیارم ولی واقعا نمیشه….همه چیز به طور عجیبی شیک و زیباست…

 

 

از آینه بهش نگاه میکنم که چیزی رو تو موبایلش تند تند تایپ میکنه….

 

سرش یهویی بالا میاد و نگاهمو شکار میکنه….

 

 

امشب پشت سر هم دارم سوتی میدم….و لعنتی تو دلم به خودم میفرستم برا این بی حواسیم….

 

 

آسانسور که تو طبقه ی پنجم وایمیسه نفس حبس شده م رو ازاد میکنم..

 

 

 

پیاده میشیم و سمت تک واحدی که روبه رومونه میریم……..دل تو دلم نیست برا کسایی که قراره ببینمشون….

 

 

 

 

کلید میندازه و جلوتر از من داخل میره….

 

 

خیر سرش مثلا من مهمونشم…..بی نزاکت….

 

 

 

همون جلو در وایمیسه و منتظر بهم نگاه میکنه….

 

 

 

نمیدونم چرا دلهره میگیرم….

 

 

 

_ گاوی چیزی باید جلوت زمین میزدم که تشریف نمیاری داخل….

 

 

 

چشم ازش میگیرم….دو دلی رو کنار میذارم و وارد میشم….

 

 

 

 

 

 

_ تا تو کفشاتو در میاری منم برم حاج خانمو صداش بزنم….

 

 

 

پشت سرم در و میبنده…..پالتوش رو در میاره و آویزون میکنه….

 

 

من اما همون جلو در خشکم میزنه….

 

 

 

هیشکی نیست…..حتی هیچ صدایی هم از هیچ جا در نمیاد……

 

 

 

 

دلهره ی چند دقیقه ی پیشم چند برابر میشه…..

 

 

 

 

اصن نمیدونم چیکار باید کنم….

 

 

 

 

دوباره اطراف رو از نظرم میگذرونم…..

 

 

خونه ی خیلی بزرگ و شیکی هست…از هر چیزی بهترینش چیده شده…

 

 

 

از این جایی که وایسادم فقط سالن پذیرایی و اشپزخونه مشخصه….

 

 

_ بفرمایین خانوووم…..

 

 

اخمام از لحنش تو هم میره….

 

 

 

میچرخم و بهش نگاه میکنم…

 

 

دستاشو تو جیبش کرده و بهم خیره شده….

 

 

حس پشیمونی کم کم میاد سراغم….اینجا هیشکی نیست….اون بهم گفت میخوام با آدمای جدید زندگیت آشنا شی….حرفی از یه نفر نزد…..چندین نفر رو گفت…ولی الان فقط گفت حاج خانوم…..

 

 

عقب میرم….

 

 

 

از ترس رو به موتم……

 

خدایا….

 

 

 

نکنه بلایی سرم بیاره…..

 

 

 

آب دهنمو قورت میدم و سعی میکنم خونسرد باشم…..

 

 

دستامو محکم بهم فشار میدم تا لرزششون کمتر به چشم بیاد…..

 

 

 

لبخند مسخره ای رو بهش میزنم و میگم: من…..من الان یادم افتاد کار دارم….دوستم منتظرمه…باهاش قرار داشتم ولی یا…یادم رفت….بهشون بگین بعدا مزاحمشون میشم….

 

 

 

 

خودمم نمیدونم چطور این چرت و پرتایی که به مغزم رسید رو گفتم…

 

 

 

کیفمو محکم بین انگشتام فشار میدم….چشم ازش میدزدم…..سمت در میرم و دستگیره رو میکشم…..

 

 

 

 

چند بار بالا پایین میکنم ولی دریغ از یه سانت باز شدن….

 

 

چشمامو رو هم فشار میدم….لعنت بهت طلوع….عجب خری بودی نفهمیدی….

 

 

 

 

میچرخم و میگم: این در…..این در باز نمیشه….میشه بیاین یه نگاه بندازین…..

 

 

 

 

هنوزم همون ژست مسخره ش رو حفظ کرده…..

 

 

 

 

با کج کردن سرش میگه: برا چی بری؟….هوووم…..بیا بشین حاج خانم خوابه….مادربزرگمون رو میگم…. نمیتونه راه بره باید خودت بری دست بوسش……

 

 

 

 

 

اصن نمیدونم داره راست میگه یا دروغ…مغزم به طور عجیبی از کار افتاده و قدرت تجزیه و تحلیل هیچی رو نداره…

 

 

 

 

با مکث اروم لب میزنم: نه…اخه قرار دارم….یادم رفت…الانم بهتره مزاحمشون نشم….فقط اگه درو باز کنین ممنون میشم….

 

 

_ زنگ بزن قرارت و کنسل کن….

 

تو جام جا به جا میشم و با صدای لرزونی که هیچجوره نمیتونم کنترل کنم میگم: نمیشه…باید برم…فردا باز مزاحم میشم….

 

 

 

جلوتر میاد و یه قدمیم وایمیسه….

 

 

 

 

با چشام همه ی حرکاتش رو دنبال میکنم….

 

 

 

دستش رو تو جیبش میبره و یه چیزی در میاره….

 

 

تو دلم برا دیدن کلید دعا میکنم… این اتفاق نمیفته و موبایلش رو بین دستاش میگیره….

 

 

 

چند بار جلو صورتم تکون‌ میده‌….

 

 

اصلا سر در نمیارم از کاراش…..

 

 

 

_ یه نفر بدجور تو کفته…..یادت میاد…حامد…همون که راضی به هفتصد نشدی که دو روز بهش سرویس بدی…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نفسم بند میاد….بدبخت شدی طلوع…..ادم رو به روت بدترین نقشه ها رو برات کشیده امشب….

 

 

 

_ میخوام بهش زنگ بزنم بیاد…هوووم…..بزنم؟….از اسماعیلی خیلی بهتره که….

 

 

 

دلم از شنیدن حرفاش زیر و رو میشه و حالت تهوع امونمو میبره….با این حال محکم میکوبم به سینش و با داد میگم: خفه شو عوضی نامرد….غلط کردی دروغ گفتی…گوه خوردی….

 

 

میدونم وقت سلیطه بازی نیست ولی حرفاش جگرمو میسوزونه….

 

 

بلند تر داد میزنم: این درو باز کن بی شرف….

 

 

 

دستم محکم توسطش کشیده میشه و تا به خودم بیام وسط سالن پرت میشم…

 

 

_ اوووف….اوووف…دو تا دو تا ….آره‌؟….تو نمایشگاه به سرحدی سرویس میدی خونه به اسماعیلی …..

 

 

 

 

 

 

 

عقب عقب میرم و دستمو به مبل میگیرم و بلند میشم….اصلا دوست ندارم کم بیارم…از این خراب شده که بزنم بیرون دیگه بمیرمم سمت نمایشگاه نمیرم….

 

 

 

_ برو کنار…من هیچ کاری نکردم….

 

به مسخره میخنده و میگه: معلومه که کاری نکردی….دادن که از نظر تو کاری نیست….

 

 

بی توجه به حرفاش سمت در میرم….

 

 

بازوم بازم توسطش کشیده میشه….

 

 

_ چقده میخاری که تو یه شب باید به چند نفر بدی بی شرف….

 

 

_ ولممم کن….داری اشتباه فکر میکنی..من هیچ کاری نکردم…اصن ولم کن دیگه پامو تو اون نمایشگاه مسخرت هم نمیذارم….

 

 

هر چی خودمو تکون میدم برا ول کردن دستم بی فایده ست…زور من کجا و این دیو دو سر کجا……. هر دو دستمو اینبار بالا میاره و از مچ میگیره….اینقدی محکم تکونم میده که حس میکنم هر آن هر چی تو معدم هست رو قراره بالا بیارم…..

 

 

 

_ زر زر نکن کثافت…..ادای تنگا رو هم واسه من در نیار…اینهمه چپ و راست به این و اون سرویس دادی حالا از این به بعد به پسر داییت میدی….فقط و فقط…

 

 

آب دهنمو جمع میکنم و تو صورتش تف میکنم….بیشعور نامرد….

 

 

با این کارم انگار که کبریت زیر انبار باروت گرفته باشم….

 

 

محکم هلم میده که به پشت رو مبل میفتم دستمو از بازو میگیره و سمت یه اتاق میکشه….

 

 

 

با تمام جونم جیغ میکشم….دیگه نمیتونم خوددار باشم و شروع میکنم به گریه کردن….

 

 

 

_ بارمان….بارمان…با توام….تو رو خدا….ولممم کن…با توام…بذار حرف بزنم…داری اشتباه میکنی من کاری نکردم…سرحدی مزاحمم شده…میگفت تو با بارمان نسبتی داره….با توام…تو رو خدا….

بی توجه بهم فقط دستمو میکشه…در اتاقی رو باز میکنه و با تمام زورش هلم میده رو تخت….

 

 

 

 

سمتم میاد که جیغ میکشم و از اون طرف تخت خودمو میندازم…

 

 

از ته دلم شروع میکنم به گریه کردن….

 

_ ولممم کن بذار برم…غلط کردم…دیگه نمایشگات نمیام….بخدا اصن دیگه نزدیک خانوادتون نمیشم…..

 

 

_ بلایی سرت بیارم که روزی هزار بار بگی گوه خوردم…..جنده ی عالمی و حالا برا من ناز میکنی بدبخت….بارمان نیستم اگه امشب جرت ندم….

 

 

 

باز سمتم میاد و اینبار قبل از اینکه بتونم ازش دور شم کمرمو محکم میگیره و میکوبه به تخت….

 

 

 

دستش رو دهنم قرار میگیره و بقیه ی حرفام به صورت نامفهومی گفته میشه….

 

 

 

شروع میکنم به دست و پا زدن که همه ی وزنش رو روم میندازه و توانایی هر کاری رو ازم میگیره…..

 

 

 

 

داره بهم تجاوز میکنه و من هیچ غلطی نمیتونم بکنم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

بارمان کثافت انقدر حال به هم زنه مرتیکه کنار جوب بندازیم روش تف نمیکنن اشغال چندش ایشالا تریلی ۱۸ چرخ از روت رد شه رب گوجه بشی مرتیکه هوس باز

Ana
Ana
1 سال قبل

وای میشه خواهش کنم امشب پارت بعدی رو بزاری

Roz
Roz
1 سال قبل

تروخدااااا پارت بزار لطفاا نزار چند روز همین امشب پارت بزار 🥺🥺🥺🥺

======
======
1 سال قبل

الان فقط تجاوز کنه اخرشم عاشق معشوق بشن میرم خودمو جر میدم
اصن مهم نیست اون مونثی که باهاش هستی چی کاره هست خرابه یا بدکاره هست…دختره یا مطلقه است یا هر کوفتی که هست
تجاوز یعنی با یه نفر بدون این که راضی باشه رابطه برقرار کنی… غ کردههههه که تجاوز میکنه مرتیکه
قاعدتا اگه طلوع زبون بی صحابشو باز کنه چیزی نمیشه ها… حالا هی خفه خون بگیره فقط بگه من کاری نکردم:/به خدا با اون یارو نبودم :/ یا به تو ربطی نداره:/بنال خب چن تا توضیحی تبصره ای به این گاااااو بده راحتمون کن :)))))

ف.....ه
ف.....ه
1 سال قبل

واای توروخدا ادامه شو بزار
چقدحساس شد

آسی
آسی
1 سال قبل

جان هرکی دوس داری پارت بعدی رو بزار

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x