لبخندی زدم و اضطراب بی‌حدم را پشتش مخفی کردم.

-شما باید اگر مردی این وسط هست و بشونی سر جاش. معمولا مردا هستن که همچنین تصمیمات سختی و می‌گیرن و اجرا می‌کنن. تو جامعه‌ای که پدر برای کشتن فرزندش قصاص نمی‌شه. مادر چقدر قدرت داره که بخواد رو حرف و تصمیمش نظری بده؟! اونم تو بعضی‌ خانواده‌ها که واسه یه حرفِ نا مربوط حتی زنشون هم می‌کُشن.

 

سارا تایید کرد.

-دلینا درست می‌گه. پیگیری کن فراز می‌دونم که تو می‌تونی درستش کنی. تهش اینه که اصلا اون پدر و مادر بچه‌شون و نمی‌خوان و بهزیستی مسئولیتشون و به عهده می‌گیره.

 

با اخم سر تکان داد.

-حتما این‌کارو می‌کنم. با اون دسته که بچه‌هاشون و خودخواسته به پول فروختن کار ندارم. ولی اون دسته که قربانی فقرشون شدن باید بچه‌هاشون بهشون برگرده.

 

صدایش خش برداشته بود.

همانند قلب من.

او مخالفِ به زور گرفتنِ فرزند کسی بود، چه رسد به خریدنش.

 

مادام می‌گفت به واسطه‌ی نامشروع بودنِ بچه و پدر نداشتنش، مجبورش کردند.

باید پیش مادام می‌رفتم.

 

نیاز داشتم یک بار دیگر همه چیز را دوره کنم.

همین امروز…

همین حالا…

-بخور دلینا…

 

با صدای سارا به خود آمدم و ساندویچم را برداشتم.

 

به سختی خودم را کنترل می‌کردم که اشک نریزم و با مشقت توانستم فقط چند لقمه بخورم تا کسی پِی به حال بدم نبرد.

-دستتون درد نکنه.

 

سارا متعجب نگاهی به ساندویچم انداخت.

-نخوردی که؟!

 

 

 

 

 

فراز نجاتم داد.

-غذاش کمه. بخوره دلش درد بگیره خوبه؟!

 

مگر بچه‌ام که این چنین مدافع شده؟!

-اصلا تو چرا قفلی زدی رو دلین؟! پاشو برو بالا دفتر تدارکات موجودیا رو چک کن ببین سفارشا در چه حاله.

 

فوری از جا بلند شد.

-آره برم بهتره. ما دور هم بشینیم هر عملی ازمون سر می‌زنه جز کار.

 

لبخندی مصنوعی روی صورتم نشاندم.

-ما هم شروع کنیم آقا محمد؟!

 

سر تکان داد.

-آره اول میز و جمع کنیم. به امید خدا امروز تموم می‌‌شه.

 

مشغول جمع کردن میز شدم و دوباره هر کداممان مشغول شدیم.

 

تا عصر او گفت و من تایپ کردم.

اما برای اولین بار بود که سرگرم بودن حواسم را از خواسته‌ی قلبم پرت نمی‌کرد.

 

که هر چه سعی می‌کردم و نمی‌شد حواسم سر جایش بماند.

-بسه محمد. باقی و بزار فردا.

 

با صدای فراز تکانی به سر و گردنِ خشک شده‌ام دادم و بی‌خجالت سر رویِ میز نهادم.

 

انقدر به لپ‌تاپ خیره مانده بودم که چشمانم اشکی بود.

-همگی خسته نباشید.

 

خودم را جمع و جور کردم و از جا بلند شدم‌.

-مرسی همینطور شما.

 

پاهایم صاف نمی‌شد لحظه‌ای خم ماندم و با خنده‌ی محمد بالاخره خودم را جمع و جور کردم.

-تنم شده شبیه چوب خشک.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

    خلاصه رمان ردپای آرامش :   سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maryam
10 ساعت قبل

پارت بعد هم داره انشالله

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x