با لبخندی که از خندهاش به جا مانده بود گفت:
-حالا فکر کن انقدر زحمت بکشی، تهشم صاحب خیریه جای پول بگه؛ اجرت با خدا!
فراز با صدایی که تهش به خنده میزد جواب داد:
-انگار صاحب خیریه بدجور…
نگاهش به من افتاد و ادامه نداد، اما محمد غیر مستقیم کاملش کرد:
-آره داداش ناجور…
لب گزیدم و خودم را مشغول نشان دادم.
دو طرف بارِ هم میکردند و به خیالشان نمیفهمم!
-فردا هم بیام؟!
روی سخنم با محمد بود، اما هر دویمان منتظرِ تایید فراز بودیم.
-لازم باشه خودم میارمش.
جدی به محمد خیره شد.
-دیروز و امروز یادم میره. اما دیگه بدونِ هماهنگی با من همچین اتفاقی نمیافته. خودم بلدم برای کمک از همسرم درخواست کنم. متوجهای محمد؟!
اگر همسرم را با من بود، که هر چه او بگوید به روی چشم!
همسرش بودن عجیب شیرین میشد.
محمد سر تکان داد.
-خیالت راحت. پس با من کاری نداری؟!
فراز به من اشاره کرد.
-دلینارو سر راه برسونید.
حسِ سربار بودن بر وجودم سایه انداخت.
-مزاحمشون نمیشم. خودم میرم.
گرهی بین دو ابرویش شدت گرفت.
-محمد دلین هم برسون سر راه. من به کارن قول دادم ببرمش پارک. همینجوریشم دیر شده.
محمد تایِ آستینهایش را باز کرد.
-میخوای ما هم بیاییم.
فراز که از جا بلند شده بود مکث کرد و قلب من از هیجان تندتر طپید.
-میگیم دلینا دوستِ ساراست. ها؟!
پارت هدیه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 188
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت هدیه در راه است؟
یا این پارت هدیه بود عزیزکم