از مغازه یک مقنعه خریدم و همانجا سر کردم.
فراز از هشتِ صبح که محمد به دنبالم آمد یکسره به او زنگ میزد تا زودتر کمکیاش را ببرد و وقت کُشی جایز نبود.
فوری برگشتم و خیلی زود به منطقهای رسیدیم که هیچ شناختی رویش نداشتم و میشد گفت اطراف تهران است.
-فراز عمرش و گذاشت سر این خیریه.
آهی کشید.
-یه حسی بهم میگه تو پاداش کارای خوبشی.
شاید هم من عذابِ یک کار بدش میشدم!
یک وقتهایی به هدفم و خواستهام شک میکردم.
اما انگار خدا مهرش را بر دلم نشاند و محمد و سارا را فرستاده بود تا مرا معذب کنند و نتوانم درست تصمیم بگیرم.
-شما میدونی که فراز یه پسر داره؟!
سر تکان دادم و وارد حیاط خیریه شدیم.
حیاطی تقریبا کوچک که ساختمانی شاید سه طبقه درونش ساخته بودند.
-اگر فراز بخواد این ازدواج و رسمی کنه. با وجود پسرش مشکلی نداری؟!
سری به نشانهی نفی تکان دادم.
آرزویم بود!
-چند بار به فراز پیشنهاد دادم ازدواج کنه. اما اولین حرفش کارِن بود. میگه اعتماد نمیکنم پسرم با نامادری زیر یه سقف بمونه.
تلخ لبخند زدم.
-من و فراز چاله چوله زیاد تو راهمون داریم آقا محمد. اما من خودم تو سن کم پدر و مادرم و از دست دادم و سرپرست داشتم. پس هیچکس به اندازهی من کارن و درک نمیکنه.
و هیچکس به اندازهی من نمیتوانست برای کارِن مادر باشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 256
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون فاطمه خانم امروزم تاوان رو نمیذاری؟
تورو خدا دو تا پارت دیگه مهمونمون کن.
من خودم همش رای ۵ میدم همشو
اون هدف کوفتیت چیه