بزاقم را سخت پایین فرستادم.
دانشجو بودنم نه تنها افتخاری برایش نداشت، بلکه به مزاقش خوش ننشسته بود.
امان از مردها و جامعه…
دائم شعار میدادند زن مستقل و خودساخته میپسندند و تا چشمشان به یکی از آنها میافتاد میشدند دیوِ دو سر!
کاش دهانم را میبستم.
لعنت به دهانی که بیموقع باز شود.
محمد بدون هیچ بحثی از جا بلند شد.
-برم ببینم سارا کجاست. فقط حواست به حساسیتِ خواهرِ ما باشه!
چقدر جملهاش برایم شیرین بود.
آنقدر که به راحتی جایِ برادر نداشتهام را گرفت.
به محضِ بسته شدنِ در لب زد:
-جلب توجه دوست داری؟!
با او قهر بودم.
قهری که باید در دلم میماند.
نازی که خریدار نداشته باشد، ریختنش جز سنگِ روی یخ شدن نتیجهای ندارد.
-توجهِ تو؟! البته که دارم!
متاسف سری تکان داد.
-توری که پهن کردی منم صید نکرده، که انقدر واسه بقیه شیرین بازی در میاری.
حقیقتا شرم کردم.
گاهی حرفهایش دو سر سوخت میشد.
به معنایش که فکر میکردی او حتی خودش هم زیر سوال میبرد.
-یه کم زیاده گویی میشه فراز. ولی برات حرف دارم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 203
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کمه ولی همینم که هر روز پارت میدید خیلی خوبه ممنون 🙏🙏
این یکی پارت دیگه واقعا کم بود