از جا بلند شدم.
-اصلا مگه من چقدر جون دارم؟ همهی انرژیم و گذاشتم برای اینکه فقط تو رو داشته باشم. تمام و کمال.
این لحظه برای من و او بود.
فارغ از هر علتی که به خاطرش پا به زندگی او گذاشتم.
انگشتانم زیر مقنعه خزید و دستی به پوستم کشیدم.
باید گردنم را چک میکردم.
انگار هنوز فشار دستانش دور گلویم بود و آزارم میداد.
-پولم که داری. بخوام تیغم بزنم شوهرم و تیغ میزنم. چرا راهِ دور؟!
دیگر مستقیمتر از این بلد نبودم سخن بگویم.
-من برای همهی خوب و بدا تو رو دارم.
پشتِ صندلیاش ایستادم و دستانم دور گردنش حلقه شد.
نزدیک اما دور.
همین که هنوز راه فرار داشتم کمی خاطرم را آسوده میکرد.
-تویی که گفتی همه چیز و ازم دریغ میکنی و قبول کردم. من و زنی تربیت کرد که جز شوهرش نمیدید. شاید خیلی زود از دستشون دادم. اما پدر و مادرم عاشقِ هم بودن.
لبهایم روی گردنش نشست و همانجا با نفسهایم گفتم:
-انقدر عشقشون قشنگ بود که دلم میخواد منم اونجوری شم. اونجوری که مامانم میگفت “جان” بابا حرفش فراموشش میشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 241
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه این سایت رمان نداره تا فردا؟😔
سلا فاطمه جان ممنون بابت پارت ها
اگه میشه بازم بزار
مطمئن باش هم تورو دعا میکنیم هم ریس سایت محترم رو
ممنون فاطمه خانم ،جا نداره بشه روزی سه پارت ؟