دلم از یادآوریِ زندگیِ شیرینِ گذشته و عشقی که میخواستم با فراز بسازم مالش رفت، تا وقتی که او مثل همیشه رویاهایم را به ویرانی کشاند.
-میگم خوشخیالی نکن حالیت نیست. یکی باید تو رو از خوابِ خوشِت بکشه بیرون. شش ماه این حرفا سرش نمیشه دلین. سر شش ماه جمع میکنی از زندگیم میری بیرون.
همین که دیگر نمیگفت سه ماه، جای امید باقی میگذاشت!
-من میخوام این شش ماه و باهات زندگی کنم. جای شبایی که درد میدی. روزا هوای دلم و داشته باش که بعدا با وجدانت درگیر نباشی. شش ماه فراز… شش ماه محبتت حقمه، شش ماه نگاهت حلالمه. نزار وقتِ رفتن بدهی بینمون باشه.
دستش روی مچم نشست و خواست فاصله بگیرد که با درخواستم مانعش شدم.
-میشه برام یه گوشی بخری؟!
از خواستهام خجالت کشیدم.
اما کار کردن با گوشیِ معمولی برایم به شدت سخت بود و یکجورهایی انگار از جامعه عقب مانده بودم.
-هر وقت خواستم برم بهت پسش میدم. تو خونه حوصلهم سر میره.
مقصد بعدیِ لبهایم روی گوشش بودند.
-میخوام سرچ کنم ببینم جایگزینِ خشونت تو تخت چی میتونه باشه که راضیت کنه. با اون گوشی خوبا کیفیت رابطهمونم میره بالا!
بلافاصله روی گوشش را بوسیدم و خواستم فاصله بگیرم، اما مچِ دستانم را اسیر کرد و مانع شد.
مرا کشید و چرخاند تا مقابلش قرار بگیرم.
مقنعهام را بالا بردم، که تا دستانش بیرحم نشده وضعیتم را ببیند.
-دور گلوم میسوزه.
نگاهش از چشمانم که آمادهی یک تلنگر برای بارش بودند پایین کشید و روی گردنم ماند.
-کبود شده.
ناراحت سر به سمت شانه چرخاندم و اشک، بازیگوشانه در کاسهی چشمم گشت.
-همهی جونم کبوده.
ناگهانی جوِ بینمان را مِهی از التهاب پوشاند.
التهابی شیرین و دوست داشتنی که انگار تمامش از جانبِ او به سمتم روانه میشد.
-لنزات همراهته؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 214
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس از قبل عاشقش بوده