موبایلش زنگ خورد و نزدیک شد.
با دیدن اسمی که افتاده بود، اخم مهمان صورتش شد و لب زد:
-حرف نزن.
ایرپادش را داخل گوشش گذاشت و همزمان تقهای به درِ اتاق خورد.
-باز کن بگو حرف نزنن.
سر تکان دادم و از او دور شدم.
-بهبه حاج صالح.
در را گشودم و با دیدن سارا لبخند زدم.
-سلام عروس خانوم.
کنار رفتم و پچ زدم:
-حاج صالح زنگ زده. گفتن حرف نزنیم.
سارا نزدیک شد و به آغوشم کشید.
-چطوری قشنگم؟ چه مقنعه بهت میاد.
در را که بستیم فریاد فراز باعث شد هر سه سر جایمان مکث کنیم.
-بابا! دارم میگم یارو رد داده. بچههای مردم و میخره میکاره سر چهارراه. افسار پاره کرده. کاسبی راه انداخته. تو چی میگی حاجی؟
سارا نالید.
-وای خدا به داد. هنوز حل نشده؟!
محمد متاسف سر تکان داد.
-نه هنوز.
نگاهی به فراز انداختم که خشم و غضب از چشمانش ساطع میشد.
-بچهی من؟! معلومه که بچهی من جاش امنه. کی تخم میکنه به پسر من نگاهِ چپ کنه؟ مگه حتما باید بچهی خودمون باشه که یه حرکتی بکنیم؟
نچ نچی کرد.
-از شما توقع نداشتم حاج صالح.
پارت بعدی هم ۸ شب
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 243
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داستان کند جلو میره.
ممنونم که پارت میزاری عزیزم
خیلی هم عالی
ولی کاش پارتاش رو یکم زیاد کنید🙏