رمان غرق جنون پارت 42 - رمان دونی

 

 

 

 

شبیه بیمار رو به موتی بودم که دوای دردم آغوش عامر بود. میان بازوانش چنان آرام گرفتم که خودش هم تعجب کرده بود.

 

_ چه یهو آروم شدی!

 

دست بی جنبه ام را از دور کمرش کنار کشیدم. اعضای بدنم هم خوب از حال بدم سوء استفاده کرده و برای خود ضیافت میگرفتند!

 

فین فینی کردم و کمی تنم را عقب کشیدم، سرم به آرامی بالا رفت و کوتاه غرق نگاهش شدم.

چشمان لاکردارش انگار تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد.

 

دستپاچه نگاهم را دزدیدم و همزمان که گوشه ی لبم را به دندان میکشیدم پچ زدم:

 

_ چون فهمیدم هنوز تو رو دارم…

 

یکه خورده خشکش زد. کاش این کینه و نفرت از قلبش پاک میشد، گیر کرده بود بین عامر قبل از عماد و عامر بعد از عماد.

 

کامل از آغوشش بیرون آمدم و هنوز چند ثانیه هم نشده دلتنگ حس آرامشی که در بند بند وجودش جریان داشت شدم.

 

نگاه خیره ی عامر رویم سنگینی میکرد. به دیوار کنار حمام تکیه زدم و خودم را با گوشه ی لباسم سرگرم نشان دادم.

 

بالاخره دست از زل زدن برداشت و صدای نفس عمیق و آه مانندش را شنیدم.

 

_ میرم با حنانه حرف بزنم و راضیش کنم بیاد کمکت کنه.

 

تمام خوشی ام با شنیدن نامش پر کشید. لعنتی جفت پا آمده بود وسط خوشی هایم.

 

_ نه… اون نه…

 

هول و دستپاچه گفتم و عامر وسط راه از حرکت ایستاد. کمی طول کشید تا سمتم برگردد و با آن نگاه مشکوک و ریز بینانه اش دمار از روزگارم دربیاورد.

 

_ چرا اون نه؟ چیزی بینتون اتفاق افتاد؟ راستشو بگو باوان!

 

صدای قلبم را که داشت فریاد میزد «اون نه چون اومده تو رو ازم بگیره» در نطفه خفه کردم و به دم دستی ترین بهانه چنگ زدم.

 

_ از غریبه ها خجالت میکشم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۵۷

 

کلافه شده بود از سر و کله زدن با من، این را از چهره اش میخواندم. اگر به خودش بود که یک ثانیه هم تحملم نمیکرد، امان از اجباری که بار من و کودکم را روی دوشش انداخته بود.

 

صدایی از سر کلافگی از حلقش بیرون آمد و هر دو دستش را داخل موهایش برد. کمی کشیدشان و با زاری نگاهم کرد.

 

_ با منم که یه جور بهونه داری، خودتم که از پسش برنمیای، چه غلطی کنم من؟

پرستار بگیرم برات؟

 

عمرا اگر اجازه میدادم دست پرستار به تنم بخورد. از اینکه غریبه ای بدنم را ببیند بیزار بودم.

 

به خاطر همین هم با وجود علاقه ام به خالکوبی و تتو، هیچوقت سمتش نرفتم.

از دکتر زنان هم بیزار بودم!

 

فقط یک راه داشتم و باید به همان تن میدادم. دستم لبه ی لباسم مشت شد و من و من کنان گفتم:

 

_ خب… خودت کمکم کن!

 

پوکر فیس نگاهم کرد. انگار داشت میگفت تمام این دعوا و مرافعه ها را راه انداختی که من در حمام همراهت نباشم و حالا نظرت برگشته؟!

 

دستم را بلند کردم و انگشت اشاره ام را به حالت مسخره ای مقابلش تکان دادم.

 

_ فقط باید چشماتو ببندی و نگام نکنی!

 

چهره اش پوکرتر شد! ابروهایش به فرق سرش چسبیدند و پوف بلند و کشداری گفت.

اگر توهم نزده باشم، کمی هم دود داشت از گوش هایش بیرون میزد!

 

مظلوم لب برچیدم و سر روی شانه خم کردم.

 

_ خب نگاه نکن دیگه، چی میشه مگه؟!

 

_ باوان! ببند دهنتو یه کاری دستت میدما!

 

سمتم آمد و از کنارم رد شد. تمام حرکتاش را دنبال میکردم، داشت حمام را آماده میکرد.

 

صندلی کوچکی را با پا به طرفم هل داد و چشم غره ای به نگاه منتظر و ملتمسم زد.

 

_ تشریف نمیارین؟!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۵۸

 

با همان قیافه ی «ننه من غریبم!» نگاهی به دست و پایم انداختم و توجه او را که روی رد نگاهم دیدم، به سرعت دهان جنباندم.

 

_ نمیتونم که… عصامم نیاوردی!

 

دوست داشتم حالا که مهربان شده بود تا میتوانستم از مهربانی اش سوء استفاده کنم!

از مورد توجه او بودن خوشم آمده بود.

 

_ خیلی خب، الان میام.

 

با جدیت و اخم هایی درهم که بیشتر حاصل دقت بود، همراهی ام کرد.

کنار صندلی ایستادم و او هم مقابلم.

بلاتکلیفی از سر و روی هر دویمان می‌ریخت!

 

حتی خودمان هم نمیدانستیم باید چه کرد و فقط داشتیم طبق جمله ی معروف «هر چه پیش آید خوش آید» پیش میرفتیم.

 

عامر کمی این پا و آن پا کرد و چند باری آب دهانش را با صدا بلعید. از این سردرگمی کلافه شد که نفسش را بیرون داد و دستش لبه ی لباسم نشست.

 

_ خدا پدرتو خیر نده که ما رو تو این مصیبت انداخته!

 

به شدت با حرفش موافق بودم. هر بار که رفتار آن روزش یادم می آمد زبانم فقط به لعن و نفرین می چرخید.

آن رفتار وحشیانه حق هیچ موجودی در دنیا نیست…

 

لباسم را بالا کشید و حالا که دقیقا وسط انجامش بودم، به غلط کردن افتادم. بعد از امروز مگر میتوانستم در چشمانش زل بزنم؟!

 

نفس هایم به شماره افتاد و تنم به عرق نشست. لباس را از دست و گردنم رد کرد و به دست گچ گرفته ام که رسید با احتیاط بیشتری کارش را ادامه داد.

 

با یک لباس زیر ساده مقابلش میلرزیدم و جرات بلند کردن سرم را نداشتم. باورم نمیشد به همین سادگی انجامش داده بودیم.

 

قلب لعنتی ام چه مرگش بود؟ داشت در و دیوار سینه ام را میشکافت که با حرکت نرم و دیوانه کننده ی انگشتان عامر روی تن لختم، به یکباره خاموش شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوک به صورت pdf کامل از سحر مرادی

      خلاصه رمان:   ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکی‌‌اش را تباه کرده و حالا قرار است جوانی‌‌اش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب می‌زند، اما همبازی‌ کودکی‌هایش به موقع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

فاطمه خانم چرا نظم پارت گذاری بهم ریخته سال بد پارت نداره؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x