رمان غرق جنون پارت 81 - رمان دونی

 

 

 

 

نوچ کلافه و بلندبالایی کرد. دستی به صورتش کشید و چند باری نفسش را با شدت و محکم بیرون داد.

 

_ الله اکبر! تو مریضی؟ زندگی آروم دوست نداری؟

چرا همش دنبال بحث و دعوایی؟

خستم کردی باوان دیگه کشش ندارم، بشین زندگیتو کن بذار منم آسایش داشته باشم.

دردت چیه آخه تو؟ چرا مدام یه غلطی میکنی که به خونت تشنه تر شم؟

 

لحنش پر بود از تهدید و نمیدانست که من آرزوی مرگ دارم، اگر به دست او هم باشد که چه بهتر!

 

بی توجه به او به کارم ادامه دادم. یکی از عصاها را به دیوار تکیه دادم و با دست آزادم دسته ی چمدان را چسبیدم.

 

قدم اول را برنداشته چمدان از میان انگشتانم کشیده شد و طوری با حرص به دیوار کوبیدش که باز شده و تمام لباس هایم بیرون ریخت.

 

بدون هیچ تغییر حالتی یک لحظه ی کوتاه به چمدان زل زدم و بعد هم نگاهم را تا صورت سرخ عامر بالا کشیدم.

بی حرف خیره اش ماندم و وقتی دندان قروچه کرد، آرام پلک زدم.

 

_ بعدا میام دنبال وسایلم، مهم نیست!

 

شعله های آتش را درون نگاهش میدیدم، واقعا از دستم کلافه و خسته بود.

اما اینبار برای رفتن دلیلی محکم تر از دفعه ی قبل داشتم.

 

بدون آن بچه، بودنمان کنار هم سخت تر میشد و من باید از این عشق دست میشستم، هر چند سخت…

 

چند قدمی سمت در برداشتم اما بلافاصله سد راهم شد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند.

 

او داغ بود و من سرمای مرگ در تنم داشتم، هر دو از این تضاد لرزیدیم و نفس هایمان به شماره افتاد.

 

داشت تمام سعی اش را میکرد که این بار با آرامش این بحث را تمام کند. به زحمت خشمش را فرو خورده و با آن صدای لعنتی و پچ پچ وارش نالید:

 

_ دیوونم نکن دختر، فهمیدی رو رفتنت حساسم و داری اذیتم میکنی؟

 

پسرم هنوز خبر نداره چیشده🥲💔

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۸۰

 

نفس های داغش پوست صورتم را میسوزاند. کاش دستی به کمکم می آمد و این منِ آسیب دیده و محتاج آغوشی برای عزاداری را عقب میکشید.

 

نفس نفس میزدم و هر چه ذهنم نهیب میزد که عقب بکشم، قلبم با شیون و زاری برای آغوشش بی قراری میکرد.

 

دستانش که از کمرم صعود کرده و روی شالم به بازی درآمدند، پلک هایم روی هم افتادند.

 

شالم را پایین کشید و هر دو دستش را در پیچ و خم موهایم جا داد.

حرکت انگشتانش آنقدر نامحسوس و نرم بود که به سختی میشد نوازششان را تشخیص داد.

 

_ نمیذارم از پیشم بری، حرف رفتن که میزنی باوان… میزنه به سرم، خون جلو چشامو میگیره…

دیگه نگو، به جون خودت قسم نمیذارم بری…

فکر اینکه تو این خونه نباشی نفسمو میگیره…

 

خشکم زد، ماتم برد، یخ بستم…

درست دم رفتنم باید احساس لعنتی اش را برای قلب بی جانم عریان میکرد؟

 

چرا حالا؟ حالا که من از او و تمام این زندگی بریده بودم داشت سفره ی دلش را برایم باز میکرد؟

حالا که نه من کودکم را داشتم و نه او برادرزاده اش را…

 

تمام لحظاتی که بی او گذراندم پشت پلک هایم جان گرفت.

آن لحظه ی شومی که به امید نجات سمت در رفتم و قفل بودنش خار شد درون قلبم…

 

آن قفل لعنتی که اگر نبود شاید میتوانستم جان آن طفل معصوم را نجات دهم.

 

خود لعنتی اش کجا بود وقتی من از شدت درد آرزوی مرگ داشتم؟

کجا بود وقتی انگشتانم برای خاک کردن کودکم مثل بید میلرزیدند؟

 

وقتی که باید حضورش را حس میکردم کجا بود که حالا دم از نرفتن میزد؟

تمام این مدت او رفته بود، اینبار نوبت من بود…

 

چشمم به اشک نشست و پشت پلک هایم آتش گرفت. سرم را عقب کشیدم و دستانش هنوز میان موهایم آرمیده بودند.

 

_ فقط جنازمو میتونی اینجا نگه داری…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۸۱

 

_ نکن باوان…

 

انگار با آن نگاه درمانده داشت التماسم میکرد که ادامه ندهم، که دیوانه اش نکنم و من تصمیمم را گرفته بودم که فاصله را بیشتر کردم.

 

_ یا بذار برم، یا همین الان جونمو بگیر…

 

درماندگی نگاهش به یکباره پر کشید و باز هم همان مرد دیوانه ای شد که هیچ چیز برایش مهم نبود.

همان مردی که به سادگی چشم میبست روی همه چیز…

 

دندان قروچه ای کرد و سفیدی چشمانش سرخ تر از هر آتشی شد.

 

_ فکر کردی از گرفتن جونت میترسم؟!

 

دستش درون موهایم چنگ شد و با کشیدنشان، صورتم را مقابل صورت خودش نگه داشت.

 

_ روز اولی که پاتو تو این خونه گذاشتی، گفتم قرار نیست هیچوقت ازش بیرون بری…

 

دیگر از آن عسلی های غرق خونش بیزار نبودم، برعکس… دلم جایی میان رگ و پی اش به دام افتاده بود!

 

اما تنفر و جنون او هر روز بیشتر میشد و این دل بی قرار و بی گناهم دیگر طاقت نامهربانی هایش را نداشت.

 

توی صورتم که فریاد زد چشم بستم و چانه ام از بغض لرزید.

 

_ گفتم یا نگفتم؟!

 

لرزان و درمانده به بازویش آویزان شدم و از درد پیچیده شده کف سرم، نالیدم.

 

_ آخ… گفتی، گفتی…

 

پیشانی اش را با خشونت به پیشانی ام کوبید و من احمق بودم که قلبم برای رگ های بیرون زده ی پیشانی اش به درد آمد.

 

_ گفتم و تو باز گوهِ رفتنو تو اون دهن نجست قرقره میکنی؟! چمدون میبندی و صاف صاف تو چشمام زل میزنی که میخوام برم؟

قلم کنم دستاتو که جرات کرده لباس جمع کنه؟

بِبُرم اون زبون کوفتیتو که جز چشم واسه حرف دیگه ای تو دهنت چرخیده؟

باز دو روز کاریت نداشتم انگاری تن خودت میخاره، هوم؟

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۸۲

 

موهایم را به ضرب رها کرد، تن بی جانم خسته بود از رد نامهربانی های این مرد.

با زانو روی زمین افتادم و درد تا مغز استخوانم پیچید.

 

_ گمشو تو اتاقت حروم زاده، چشمم بهت نیفته که باز سگ شم بیفتم به جونت…

 

او دل میشکاند و من برای دردی که میکشید اشک میریختم.

 

انگشتانم روی فرش سرخ رنگ مشت شدند. تصویر آن موجود بی جان مقابل چشمانم جان گرفت و با قلبی مالامال از درد نالیدم:

 

_ میرم، توام نمیتونی جلومو بگیری داداش عامر!

 

بدش می آمد از اینکه برادر خطابش کنم، میدانستم و عمدا گفته بودم…

 

او تنها برادر یک نفر بود که دو ماه پیش، با همان دستانی که هر روز ضرب دستشان را به جای غذا میخوردم، خاکش کرده بود…

یک نفری که مرا قاتلش میدانست!

 

نفس زدن هایش از سر حرص بود و میدانستم عاقبت خوبی در انتظارم نیست.

اما غم و غصه، شجاعم کرده بود.

 

میگفتند یک مرحله هم بالاتر از غم هست به نام جنون و من دقیقا در همان مرحله بودم.

غرق جنون!

 

حالا من هم میتوانستم همانند خودش بی رحم باشم، چون او هم قاتل شده بود!

 

_ هوای مردن به سرت زده بیشرف عوضی؟

بگو گوه خوردم داداش صدات زدم، بگو تا همینجا خونتو نریختم باوان… د بگو کثافت…

 

آن لگدی که به پهلویم کوبید، استخوان ساق پایش که گونه ی آب رفته ام را لمس کرد… دیگر مهم نبودند.

او خیلی قبل تر از اینها کار خودش را کرده بود…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۸۳

 

نفسم از زور درد بالا نمی آمد. تتمه ی جانم را در دستانم ریختم و دست مشت شده اش را که صورتم را هدف گرفته بود چسبیدم.

 

نگاه اشک بارم را بند نگاه پر از تنفر و کینه اش کردم و آرام، اما طوری که مطمئن بودم به گوشش خواهد رسید پچ زدم:

 

_ من… دیگه… دلیلی… واسه… موندن…ن… ندارم…

 

دیدم که با جمله ی بعدی ام فرو ریخت. دیدم که بعد از دو ماه، چشمانش علاوه بر تنفر، پر شد از هزاران حس مختلف.

 

بهت، ناباوری، غصه، سرخوردگی، پشیمانی، عذاب وجدان…

 

_ چون تو… توی بی رحم… کشتیش… بچمو… کشتی…

تو همین خونه… تو اون باغچه… خاکش کردم… با دستای خودم…

تو کشتیش عامر… تو…

 

دستش وا رفت، خودش وا رفت، شهر چشمانش فرو ریخت و نگاه ناباورش تا روی شکمم سر خورد.

 

او هم جای خالی کودکم را حس میکرد؟

او هم میدید مادری را که دیگر مادر نبود؟

 

پلکش پرید و سری به چپ و راست تکان داد. در نگاهش میدیدم که این مصیبت را حس کرده و دردش تا اعماق قلبش نفوذ کرده اما میخواست در برابرش مقاومت کند.

 

گمان میکرد پس زدن درد و باور نکردنش، اثرش را کمتر میکند؟

زهی خیال باطل که من تمام این راه ها را قبل از او رفته بودم و حتی ذره ای نتیجه نداشت.

 

_ کثافت دروغگو، معلوم نیست دوباره چی تو سرته…

 

نای بلند شدن نداشت…

انگار عذاب وجدانش بی توجه به مقاومتی که در برابر قبول این مرگ داشت، شروع به کار کرده و ذره ذره داشت جانش را میگرفت.

 

زانوانش سست شد و همانجا کنارم روی زمین افتاد اما امان از زبانش…

 

_ آخه بیشعور… تو چجور مادری هستی؟

با جون بچه ی خودتم شوخی میکنی؟

 

کاش شوخی بود، کاش همه چیز شوخی بود…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۸۴

 

از درد تنم لب گزیدم و آرام خودم را بالا کشیدم. یک وری مقابلش نشسته بودم و خودم را در اوج دیوانگی میدیدم.

 

تکه تکه خندیدم و همزمان بینی ام را بالا کشیدم.

 

_ اون بچه دیگه جونی نداره که بشه باهاش شوخی کرد…

 

کف دستانم را روی زمین گذاشتم و همین که خواستم بلند شوم، پهلویم تیر کشید اما من درد بزرگتری روی قلبم داشتم و هنوز زنده بودم، درد پهلو عددی نبود که از پا درم بیاورد.

 

نیم خیز شدم و همانطور که جای لگدش را میمالیدم، لنگ لنگان سمت در رفتم.

 

هیچ دلم نمیخواست نمک روی زخمش باشم، حتی از ته قلبم او را مقصر مرگ دلبندم نمیدانستم اما…

 

اما این باوانی که در برابر عامر بود من نبودم، آن باوان عاشق و شیفته نبود…

مادری عزادار بود که از زمین و زمان طلب داشت و چه کسی دم دست تر از عامر برای خالی کردن غصه هایش؟

 

دم در ایستادم و گوشه ی لبم شبیه پوزخند بالا رفت.

سمتش برگشتم و تمام نمک های دنیا را روانه ی زخم کهنه و جدیدش کردم.

 

_ من داداشتو گرفتم، تو بچمو… بی حساب شدیم داداش عامر…

خوشحال باش که انتقام مرگ داداشتو از بچش گرفتی…

 

به کجای دنیا برمیخورد اگر من هم مانند خودش میشدم؟

روزها او مرا بابت مرگی که مقصرش نبودم آزار داد و عجب زمین گردی داریم ما…

چه زود جایمان عوض شد!

 

خیره به یک نقطه ماتش برده بود. قلبم داشت برایش پر میکشید و وسوسه ی دویدن در آغوشش و گفتن اینکه از نظرم او مقصر نیست، ذهنم را به بازی گرفته بود اما از او گذشتم.

 

گذشتم و چشم بستم روی آوار مردی که هنوز هم جانم بود و نمیدانستم بی او قرار بود چه کنم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mina
Mina
18 ساعت قبل

همشون باید باهم برن تيمارستان بستری شن بخدا

آخرین ویرایش 18 ساعت قبل توسط Mina
F.n
F.n
1 روز قبل

رمان سال بد رو هم بذارین لطفاً

سارا
سارا
1 روز قبل

چه عجب یکم حس مادرانه پیدا کرد.

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x