کنار باغچه ایستادم و دستم روی شکمم مشت شد. لبهای لرزانم را داخل دهانم کشیدم و اشک دیدم را تار کرد.
_ دیگه حتی نمیتونم بیام کنارت بشینم، باهات حرف بزنم…
برای نشستن کنار مزارش و وداع آخر خم شدم که کمرم چنگ زده شد و مثل پر کار روی هوا چرخی خوردم.
سینه به سینه ی عامر ایستادم و قبل از اینکه به خودم بیایم، صورتم میان انگشتان لرزانش قفل شد.
_ دروغ گفتی باوان؟ توروخدا بگو دروغ گفتی…
به خدا کاریت ندارم، اصلا غلط کردم… دیگه تنهات نمیذارم، دیگه نمیرم…
فقط بگو دروغ گفتی… بگو داشتی اذیتم میکردی… توروخدا بگو…
دلم میسوخت برای چشمان بارانی اش، برای عجز و التماسی که در صدایش جا خوش کرده بود، برای تلاشی که خودش هم میدانست بی ثمر است.
دلم میسوخت و کاری از دستم برنمی آمد…
بی حرف و به آرامی دستانش را کنار زدم و قدم هایم سمت در خروج بود.
دیگر امیدی برای ادامه ی زندگی نداشتم، تمام عزیزانم را از دست داده بودم و مرگ، تنها آرزویم بود…
مرگی که نه حالا حالا ها سراغم می آمد و نه خودم جرات رفتن داخلش را داشتم.
مرگی که باید برای داشتنش به نقطه ی شروع ماجرا برمیگشتم، خانه ی پدرم…
فقط او بود که میتوانست این آرزویم را برآورده کند و شاید در آن دنیا، برای خودم خانواده ای داشتم…
شاید آنجا خدا عماد و کودکمان را دوباره به من برمیگرداند، شاید…
من باید میرفتم، برای رسیدن به آرزویم باید میرفتم، اما…
_ چه غلطی کردم… من… من… کشتمش… من چیکار کردم…
تنها یک قدم تا بیرون رفتن از آن خانه فاصله داشتم که با شنیدن فریاد عامر سرم به ضرب سمتش چرخید و نگاهم که به او افتاد، پاهایم از وحشت میخ زمین شد…
چی شده یعنی🥲
«غرق جنون»
#پارت_۲۸۶
باریکه ی خونی از گوشه ی پیشانی عامر جاری شده بود و حین تکرار جنون آمیز کلمه ی «کشتمش» ، هر دو دستش را با تمام توان به سر و صورت خود می کوبید.
چند لحظه ی اول تمام ذهنم زیر بار شوک از کار افتاده بود و کمی بعد ذرات خاکی که از میان انگشتانش بیرون میریخت را دیدم.
با دیدن سنگ متوسطی که از لابلای ذرات خاک خودش را به پیشانی عامر رسانده بود، جیغ کوتاهی کشیدم و تمام تنم یکپارچه پا شد برای دویدن سمت او.
_ عامر نکن… یا خدا…
فراموشم شد که تصمیم داشتم از او فرار کنم…
فراموشم شد که تا لحظاتی پیش قدم هایم سمت مرگ بود…
برای کمک به عامری که مقابل نگاهم شکسته و از هم پاشیده بود، از یک قدمی مرگ برگشتم.
آنقدر درگیر او و نجات دادنش بودم که حتی فراموشم شده بود پایم در گچ است.
قدم اولم به دوم نرسید چرا که سنگینی گچ پایم برای ذهن فراموش کارم غیرمنتظره بود و پایم که تکان نخورد، تعادلم را از دست دادم.
با صدای بدی روی زمین افتادم و تنها چیزی که در سرم شنیده میشد، صدایی شبیه به دینگ دینگ ساعت بود.
انگار درون حباب بزرگی گیر افتاده بودم و همه چیز روی دور کند افتاده بود.
میخواستم چه کنم؟ یادم نمی آمد…
صفحه ی ذهنم تیره و خالی بود.
ناگهان تصویر عامر پشت پلک هایم نقش زده شد و تمام خاطرات با سرعت صفحه ی خالی ذهنم را خط خطی کردند.
چشمانم باز شد و سرم به ضرب بالا آمد که دردی خفیف را کنار سرم حس کردم.
انگار ضربه خورده بود.
آخ گویان خودم را بالا کشیدم و دست روی سرم گذاشتم.
نبض میزد و کمی داغ کرده بود اما مشکلش جدی نبود، نه جدی تر از مشکل عامر…
عامری که با قدرت داشت در قعر جنونی که گریبانش را گرفته بود فرو میرفت.
کشان کشان سمتش رفتم و نفس زنان دستانش را چنگ زدم تا جلوی آسیب زدن بیشترش را بگیرم اما فایده ای نداشت…
«غرق جنون»
#پارت_۲۸۷
از پس دستانش که برنیامدم سعی کردم حواسش را جمع خودم کنم.
دستان لرزانم را روی گونه های یخ زده اش کوبیدم و صورتش را محکم تکان دادم.
_ عامر منو ببین، عامر توروخدا نکن…
تو هیچکاری نکردی، گوش بده بهم، تقصیر تو نیست… به خدا تقصیر تو نبود…
عامر میشنوی؟ توروخدا تمومش کن…
نگاه خیسش به من بود اما مرا نمیدید.
ذهنش در تاریکی فرو رفته بود و هیچ چیز را نمیدید.
از شدت درماندگی به گریه افتاده بودم و نمیدانستم چه کنم.
چند باری ضربه های عامر به انگشتانم خورده و نفسم را برد و در یکی از همین بی نفسی ها، فکری به ذهنم رسید.
تا جایی که میشد دستانم را دور سر عامر پیچاندم و یک لایه ی محافظ برایش درست کردم.
پیشانی ام را به پیشانی داغ و خیس از خونش دوختم و حالا من شده بودم مقصد ضرباتش.
لب گزیده بودم تا فریاد از سر دردم بلند نشود و با صدای گرفته فقط نام او را پچ میزدم.
_ عامر من پیشتم، تنها نیستی…
عامر… عامر… منم باوان… ببین منو… عامر…
آنقدر ضرباتش پشت دستانم خورده بود که پوست و استخوانم سِر شده و دردی حس نمیکردم.
بی وقفه به زمزمه هایم ادامه دادم تا بالاخره جواب داد. دستان عامر شل شده و کنار تنش افتادند.
دستان من هم از دور سرش باز شده و تن خسته و خشک شده ام بالاخره آرام گرفت.
هنوز پیشانی ام بند پیشانی اش بود و عامر برگشته بود. خودش را در نگاه خیسش میدیدم…
مثل بید میلرزید و نگاهش پر از احساس گناه بود.
تمام زجرهایی که به منِ بیچاره تحمیل کرده بود، حالا روی خودش آوار شده بودند.
_ برگشتی عامر، گمت کرده بودم…
_ م… من… کشتم… کشتمش…
به یکباره انگار زیر پایم خالی شده باشد، تنم سست شد و در آغوشش رها شدم.
قلبش زیر گوشم ضجه میزد که با اطمینان زمزمه کردم:
_ ما… ما کشتیمش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.