آن اتفاق شوم نقطه ضعفم بود و تکرار هر باره اش میتوانست مرا تا دم مرگ بکشاند.
نگاه خیس و عاجزم را به مادرم دوختم و دست لرزانم روی دستش مشت شد.
_ من… دوسش داشتم…
_ همون بهتر به دنیا نیومد، معلوم نبود آخر و عاقبتش چی میشد!
بابا که نداشت، مامانشم که… هی خدا…
کور شده بود مادرم؟
ویرانی ام را نمیدید؟
چرا تمامش نمیکرد؟
اصلا مگر یک مادر میتوانست تا این حد بی رحم باشد؟
چطور مادری بود؟
چادری را از رخت آویز کنار در برداشت و بی توجه به جهنمی که مرا درونش هل داده بود، داشت روی سرم مرتبش میکرد.
در یک لحظه نفهمیدم چه بر سرم آمد که تمام دردهایم را از یاد بردم و تنم از خشم و نفرت منقبض شد.
دستش را با تمام توانم پس زدم و رو به چهره ی مبهوتش غریدم:
_ دست به من نزن، نزدیکمم نشو…
بچمو کشتم، تورم میتونم بکشم… مامان!
«مامان» را با چنان حرصی فریاد زدم که وحشت در نگاهش به رقص درآمد.
خودم میدانستم مسبب مرگ کودکم هستم اما اینکه کسی اینطور بی رحمانه از آن اتفاق میگفت، دیوانه ام میکرد.
مگر فهمید در آن شبی که به صبح رساندم، چه بر سرم آمد که به همین سادگی حرفش را میزد؟
مگر فهمید که ذره ذره جانم را کنار آن موجود کوچک زیر خاک فرستادم که شماتتم میکرد؟
مگر از قصد باعث مرگش شده بودم؟ چرا نمک میپاشید روی زخمم؟
تن پر دردم را از خانه بیرون کشیدم و روی اولین پله آوار شدم.
دستم روی قلبم مشت شد و هقی زدم.
_ تو که میدونی دوستت داشتم، مگه نه فسقلی؟
نمیخواستم چیزیت بشه، به خدا نمیخواستم…
اگه میشد جونمو بدم تا تو دوباره برگردی، یه لحظه ام صبر نمیکردم…
تو جون من بودی بچه، جونم رفت با رفتنت…
«غرق جنون»
#پارت_۳۲۴
صدای زنگ خانه را شنیدم و پشت بندش مردی که با تهدید از مادرم میخواست مرا بیرون ببرد.
به خاطر فاصله ی کمی که با طبقه ی پایین و در خروجی داشتم، صداهایشان کاملا واضح به گوشم میرسید.
_ پلیس نیستین مگه؟ برین تو دیگه، تا کی میخواین اینجا صبر کنین؟
اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ بیخود که لفتش نمیدن، حتما کاریش کردن…
آقا برو تو سر جدت، همین الانم دیر شده…
صدای نگران عامر باعث شد سری به تاسف تکان دهم. دیر شده بود، برای همه مان دیر شده بود…
برای کودکی که فرصت نکرد این دنیای لعنتی را ببیند…
برای منی که قلب عاشقم را به بدترین صورت ممکن شکانده بودم…
برای اویی که دیگر نگرانی هایش سودی نداشت…
_ دیر شده عامر، خیلی ام دیر شده…
در واحدمان باز شد و قبل از اینکه مادرم فرصت کند لبهایش را بجنباند، تلخ پچ زدم:
_ خودم شنیدم، دارم میرم.
هر قدمی که برمیداشتم سر تا پایم تیر میکشید. لب گزیدم و ناله هایم را در سینه حبس کردم.
پله ها که تمام شد نفس راحتی کشیدم و چادر را روی سرم مرتب کردم.
_ یه کلمه دیگه حرف بزنی میگم برگردوننت بازداشتگاه.
از دیروز یه بند داری حرف میزنی، زبون به دهن بگیر بذار کارمو انجام بدم.
مملکت قانون داره، نمیتونم سرمو بندازم پایین برم تو خونه ی مردم که، حکم میخواد میفهمی؟
وایستا یه گوشه حرفم نزن، پشیمونم نکن از اینکه با خودم آوردمت.
در را که باز کردم همزمان چند سر سمتم چرخید و چشمان همه شان با هم از حدقه بیرون زد.
یعنی انقدر داغان و به هم ریخته بودم؟!
_ یا حسین، باوان… بازم کــن مرتیکه… دستمو باز کن…
«غرق جنون»
#پارت_۳۲۵
با همان یک چشمی که سو داشت به عامر زل زدم. یک سمت دستبند دور مچ دستش بود و دیگری را به دستگیره ی سقفی ماشین پلیس بسته بودند.
دیوانه وار تکان میخورد و سربازی لاغر و کوتاه قد سعی داشت آرامش کند.
_ به ولای علی دستاشو قلم میکنم… بازم کنین عوضیا…
چشم از تقلاهایش گرفتم و نفسم را آه مانند بیرون دادم. رو به ماموری که هنوز در بهت بود گلویی صاف کردم.
_ با من کاری داشتین؟
یکه خورده تکانی خورد و از آنجایی که سر و صدای عامر تمام کوچه را برداشته بود، ابتدا سراغ او رفت.
با جدیت و جذبه دست عامر را پشت تنش پیچاند و بر سرش فریاد زد.
_ مگه من به تو نگفتم حرف نزن؟ اینو برگردونین اداره دیگه صبرمو سر آورد.
عامر زیر دستش تکانی خورد و پیشانی اش را به سقف ماشین کوبید.
_ دیدی چه بلایی سرش آورده؟ گلوی خودمو پاره کردم تا حالیتون کنم ولی نفهمیدین.
اگه خیلی مردی برو به بابای پفیوزش دستبند بزن که به این روز انداختتش…
دستمو باز کن برم پیشش، من هیچ غلطی نکردم واسه چی منو گرفتین اصلا؟
بازم کن…
شقیقه ی نبض گرفته و داغم را به چهار چوب در چسباندم شاید خنکای آهن کمی التهابم را کاهش دهد.
عامر داشت برای من یقه جر میداد؟
قبل از اینکه برای مرگ پیش قدم شوم که برایش مهم نبودم. تا تصمیمم را فهمید از این رو به آن رو شد.
مردک زنده کُشِ مرده پرست…
عامر را چند نفری داخل ماشین چپاندند و وقتی دید زور بازویش اینجا به کارش نمی آید، آرام گرفت.
لحن و نگاهش ملتمس شد و با بیتابی مقابل مامور گردن خم کرد.
_ باشه باشه ساکت میشینم، حرف نمیزنم دیگه…
بذار بمونم پیشش، بذار ببینمش…
لالمونی میگیرم، دستمم باز نکن از همینجا نگاش میکنم…
خواهش میکنم بذار بمونم… لطفا…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 76
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.