با پرت شدن گل و شیرینی روی زمین، نگاه از باوان که رنگش چون گچ دیوار سفید شده بود گرفتم.
تمام جانم پیش نگاه ناباور و لبهای لرزانش جا مانده بود اما سر سمت پدرش برگرداندم.
به محض گره خوردن نگاهم در نگاه خون آلودش، سرم به سمت مخالف پرتاب شد.
_ غلط کردی پسره ی بی پدر و مادر، گمشو از خونه ی من برو بیرون.
اون داداش بی همه چیزت کم خون به دلمون کرد، حالا نوبت توئه؟!
دستی به جای سیلی اش کشیدم.
درد داشت؟ نه!
قلبم بیشتر درد میکرد.
از اینکه نداشتن پدر و مادر شده بود وسیله ای برای توهینش…
از چیزهایی که مدام به برادر بیگناهم نسبت میداد.
قلبم درد میکرد و اما برای باوان حاضر بودم بدتر از این دردها را هم تحمل کنم.
هر دو دستش را به سینه ام کوبید و چون بی هوا بود، کمی به عقب رانده شدم.
_ نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که شر شما دو تا برادر دامنمو گرفت.
همش تقصیر اون دختره ی چشم سفیده، روزی که گفت دانشگاه فاتحه ی آبرومو خوندم!
ضربه ی بعدی اش را روی هوا مهار کردم و مچ دستش را با تمام تنفری که از او داشتم، پیچاندم.
با همین دست صورت لطیف و زیبایش را زخم زده بود نه؟!
کاش همین حالا تمام استخوان های دستش را بشکانم، کاش…
اما زبانش همچنان داشت یکه تازی میکرد.
_ گمشو بیرون حیوون، خانم زنگ بزن پلیس ببینم این یارو به چه حقی اومده تو خونه ی من!
چشم غره ای به مادر باوان که با ترس و لرز سمت دستگاه تلفن میرفت، رفتم و بلافاصله سرجایش خشکش زد.
دست اصلان را بیشتر پیچاندم و انگشت اشاره ام را به سینه اش کوبیدم.
_ همین امشب دست باوانو میذاری تو دستم، وگرنه چنان بلایی سرت میارم که به غلط کردن بیفتی مرد!
«غرق جنون»
#پارت_۳۳۳
صورتش از درد جمع شده بود اما کم نمی آورد. مشخص شد باوان سرتقی اش را از چه کسی به ارث برده است!
_ تو خونه ی خودم تهدیدم میکنی؟ من جنازه ی دخترمم دستت نمیدم، هر غلطی میخوای بکن.
دندان قروچه ای کردم که باز هم صدای لرزان باوان حواسم را معطوف خودش کرد.
_ ول کن بابامو…
صدایش پر از دلهره بود و همزمان هم آرامشی عجیب درونش داشت…
نمیدانم چرا اما مطیعانه حرفش را اجرا کردم، انگار خودم نبودم.
انگشتانم از دور مچ اصلان باز شد و او باز هم به تنم تاخت و حین کوبیدن مشت هایش به سینه ام، فریاد گوش خراشش را نثار باوان کرد.
_ گمشو تو اتاقت بیشرف، با اجازه ی کدوم خری سر لخت جلوی مرد غریبه میچرخی؟!
ناخواسته پوزخندی زدم. من نقطه به نقطه ی تن بی نظیر او را دیده و پوست نرم و پنبه ای اش را لمس کرده بودم!
حالا نگران سر لختش بود!
_ برو بیرون، دیگه نیا اینجا… ما دیگه نسبتی با هم نداریم آقا عامر!
حق نداشتم که برای بریدن زبانش در تنم ولوله برپا شود؟! به خدا که حق داشتم!
آقا عامر و مرگ!
یک نسبتی نشان آن دخترک سرخود و کله شق دهم، آن سرش ناپیدا!
اینکه بر خلاف دستور پدرش هنوز سرجایش ایستاده بود، به مذاقش خوش نیامد.
در یک لحظه مرا رها کرده و با دو سمت باوان رفت.
_ لال شو کثافت هرزه، مگه نمیگم گمشو تو اتاقت؟ تنت میخاره؟
قبل از اینکه دستش به باوان برسد، با گام هایی بلند خودم را به او رساندم.
مقابل باوان ایستادم و راه آن دیوانه ی وحشی را سد کردم.
_ هوی کجا کجا؟ باوان دیگه بی کس و کار نیست، دست بهش بزنی خونت حلاله!
دیش دیری دیرین ماشالاااااا🥹😂
«غرق جنون»
#پارت_۳۳۴
تکه تکه و هیستریک خندید و کف دستش را به بازویم کوبید.
_ از زمین به آسمون میباره؟ الان توی صد پشت غریبه شدی کس و کار این دختر؟
مگه من مُردم که تو کس و کارش شی؟
پوزخندی یک وری لبم را سمت بالا کشید و چشم ریز کردم.
کمی از مقابل باوان کنار رفتم تا فقط چهره اش نمایان شود و پر از طعنه غریدم:
_ از کس و کار بودن فقط همینو یاد گرفتی؟
این دختر کیسه بوکس نیست که از هر جا حرص داشتی بیای سرش خالی کنی.
چشمشو دیدی؟ صورتشو دیدی؟
یا فقط مشت و لگد زدن بلدی آقای کس و کار؟!
در نگاهش میدیدم که بابت کارش ذره ای پشیمان نیست، مردک احمق…
با نوک انگشت شست و اشاره اش گوشه ی پیراهنم را گرفت و کشید.
_ بیا برو بیرون، بیا بابا بیا… بسه کم جفنگ بگو!
من نمیدونم تو الان دقیقا کیِ مایی که وکیل مدافع این دراومدی، برو بیرون شر درست نکن.
با من شبیه زباله ای که قصد دور انداختنش را دارد رفتار میکرد و انتظار داشت غرورم خدشه دار شود؟!
خبر نداشت که من تمامم را برای باوان زیر پا گذاشته بودم.
لبخند حرص درآری زدم و ابرو بالا انداختم.
_ دخترتو میخوام، تا جواب بله نگیرمم پامو از خونت بیرون نمیذارم!
_ ولی… نمیشه…
بالاخره یک کلام از مادر عروس!
چشمانم را سمت مادرش چرخاندم و با تمسخری آمیخته به حرص پچ زدم:
_ چرا نشه؟ نکنه عاشق دخترتونین و طاقت دوریشو ندارین؟!
_ من نمیخوام ازدواج کنم… برو بیرون از خونمون…
سرم را طوری سمت باوان که زیر لب این حرف را زده بود چرخاندم که یک لحظه حس کردم استخوان گردنم شکست.
هنوز بابت آن بازی مسخره ی شکایت از او شکار بودم و مدام داشت چوب خطش را پر تر میکرد!
خواستم چیزی بگویم که با زمزمه ی غصه دار مادرش، برق از سرم پرید.
_ عدهش تموم نشده، عقدش کنی باطله… تا آخر عمرم بهش حروم میشی…
نشد که😞
شایدم بشه😏😂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه پدر سنگ دلی😔