همانگونه کمی زمان صرف کردند که دستان نریمان شروع به پیشروی کرد، وقتی روی یقه‌ی لباسش نشست، ترسیده لب زد:

 

_ اما ارباب…لطفا…

 

انگشتش را روی لب‌های گلین فشرد:

 

_ هیسسس گلین، ارباب تو نیستم…مگر تو تخت خواب، اونقدری که التماسم کنی ارضات کنم!

 

از خجالت سرخ شد امل حسی که درون وجودش پیچید و قلقلکش داد را نمیتوانست نادیده بگیرد:

 

_ هنوز…هنوز محرم نیستیم…

 

لب‌های نریمان به گوشش چسبید:

 

_ بخون پس…بخون صیغه‌رو تا قبلت رو بهت بدم…

 

گلین چشم بست، میخواست ریسک کند، میخواست زندگی کند، میخواست دل بدهد و عاشقی کند، میخواست اعتماد کند!

 

لب گشود و به ارامی آیه‌های صیغه‌را زمزمه کرد و صدای قلبت گفتن نریمان در گوشش تنش را سست کرد.

میان دستان نریمان رها شد و او بود که به نرمی لباس‌هایش را از تنش کند.

 

بوی خوب تنش را به مشام کشید و بوسه زد بر بلوری تنش که چنان شکننده کبود میشد که میترسید دیده شود.

 

روی تخت خواباندش و رویش خیمه زد، لب‌هایش را به کام کشید و دستانش به طواف تنش نشستند.

پایین‌ رفت و لب به سینه‌اش چسباند، از خجالت ارنج به روی چشمانش گذاشت که مچ دستش اسیر انگشتان نریمان شد، خیره در چشماتش لب زد:

 

_ تا اخرش حق نداری نگاهتو ازم بگیری دونه انار…میخوام وقتی اوج لذتو بهت میدم از نگاهت بخونمش…خب؟

 

 

 

 

 

 

 

با خجالت لب گزید که لبخند به لب نریمان هدیه شد، مشغول کندن لباس‌های خودش شد و در کسری از ثانیه، تن برهنه به تن گلینش دوخت و ناله‌های هردو فضای خانه را پر کرد.

 

^^

 

سر در سینه‌ی مردانه‌اش پنهان کرده بود پ با خجالت سعی داشت حتی نفس نکشد تا مبادا نریمان بیدار شود.

دلش درد میکرد اما نه آنقدر که تنش کوفته شده بود!

 

هیبت مردانه‌ی نریمان زیردلش را نه، بلکه ضربات و حرکات خشن و از روی عشقش پوست تنش را کوفته کرده بود، کبودی‌ها و جای گازهای ریز، یا رد انگشتانی که در اثر فشار دادن برجستگی‌های بدنش بود.

 

به ارامی سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید اما حلقه‌ی دستان نریمان به دور تنش تنگ‌تر شد.

هنوز صحنه‌ای که نریمان با دستمال خون میان پاهایش را پاک کرد را از یاد نبرده بود.

 

ناچار سر جایش ماند، تا اینکه کم کم خواب نریمان سنگین‌تر شده و حلقه دستانش شل.

به ارامی از اغوشش بیرون امد و لباس‌هایش را به سختی پوشید، از اینکه بدون لباس در تخت باشد خجالت میکشید.

 

با همان لباس‌های زیر نازک، به تخت برگشت و با کمی فاصله پتو به روی خودش کشید، تا چشمش به بدن برهنه‌ی نریمان نیوفتد.

 

چشم بست و هنوز به خواب نرفته بود که لاله‌ی گوشش سوخت.

جیغی زد و دست به گوشش چسباند، نریمان با لبخند گفت:

 

_ پدرسوخته کی گفت لباساتو بپوشی؟ هوم؟ دوباره درشون بیارم؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با لب‌های برچیده گفت:

 

_ نه تو رو خدا، درد دارم…

 

اخم‌های پریمان در هم گره شد:

 

_ بردار اینو ببینم، خودتو چادر چاقجور کردی انگار تا همین یه ساعت پیش خودت نمیگفتی بیشتر بیشتر!

 

لب گزید، ازینکه رابطه‌یشان را یادآوری میکرد شرمگین میشد و گونه‌هایش بیشتر رنگ می‌گرفتند.

 

پتو را کنار زد نزدیکتر شد، دستش را زیر دلش گذاشته و دورانی مشغول ماساژ دادنش شد:

 

_ هوممم، کمرتو بچسبون به شکمم، اینطوری گرم میشی یاقوت…

 

خودش که از کم رویی، سر در بالش فرو برده بود که نریمان دست به کار شد، گلین را پشت به خودش خواباند و تنش را به خود چسباند، لب به گوشش چسبانده درحالی که ماساژ میداد لب زد:

 

_ قول میدم زودی این روزا تموم شه، بالاخره اونی که مسمومم کرد رو پیدا میکنم، اونی که عکسای عروسی فرمالیته‌ی خونواده‌م رو برات فرستاد، باعث و بانی این حال و روزمون رو پیدا میکنم و نمیذارم دیگه هیچوقت ازم جدا شی…

 

بوسه‌ای به گردنش زد و همانجا پچ پچ کرد:

 

_ تاج سرم میشی…میشی بانوی اون عمارت، نمیذارم احدی اذیتت کنه…فقط صبوری کن برام دونه انار، تو کنارم نباشی نمیتونم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ خانزاده، این برگه‌هایی که خسروخان دادن نگاه کنید، ببینید کم و کسری نداره!

 

برگه‌ها را گرفت و با دقت نگاه کرد، همه چیز درست بود:

 

_ نه همه چی درسته، باباخان نگفت کجا قراره جمع شن؟

 

مردی که به جای خلیل آمده بودند را به جلال میشناختند:

 

_ نه والا آقا، اما نارین خانم میگفت مثل اینکه میرن باغ خان بزرگ!

 

خان بزرگ پدربزرگش بود، پدر پدرش، که چند سالی پس از تولد نریمان از دنیا رفته بود، باغ بزرگی که هرساله میوه‌هایش را خانوادگی میچیدند، باغ خان بزرگ نام داشت.

 

_ خیله خب اقا جلال، برو این برگه‌هارو هم بده راننده که وسیله‌هاشو از شهر بگیره، کار زیاده!

 

جلال برگه‌ها را برداشت و بیرون زد، از جا برخاست و مقابل آینه ایستاد، یقه‌ی پیراهنش را درست کرد و دستی به سبیل‌ها‌یش کشید، موهایش را با دست رو به پایین صاف کرد، موهای زیادی کوتاهش با ان سبیل خوش حالت او را شبیه به سربازان آمریکایی میکرد.

 

قطعا رفتن به باغ خان بزرگ، هم شکار میکردند و هم میوه‌ها را میچیدند.

کمد وسایل و لباس‌هایش را باز کرد و کیف بزرگ و چرمی‌ای که دست‌دوز بود را بیرون کشید.

 

گره‌هایش را باز کرد و کلاشینکفی که برای شکار هرساله میبردند را بیرون کشید، با دستمالی مشغول تمیز کردن شد و به خیال دانه‌انارش لبخند به لب فکر میکرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
1 سال قبل

گلین چه دختر بی حیایی است نه اینکه چادر چاقچور کنه نه اینکه به مرد زن دار وا بدهد اصلا وجدان ندارد به همجنس خودش خیانت می کند

ساناز
ساناز
1 سال قبل

گلین چه زود اعتماد می‌کنه ، هوشتی پوشتی تصمیم میگیره 😂😂🤦😐

Tamana
1 سال قبل

گلینم یکی میشه مثل حورا

همتا
همتا
1 سال قبل

گلبن چه یهویی تصمیمات مهم میگیره تو زندگیش

رهگذر
رهگذر
1 سال قبل

الان اگه نتونه از زنش جدا بشه گلین بیجاره باید چیکار کنه

کاربر
کاربر
1 سال قبل

مگه بهش نگفت دست به دخترونگیش نمیزنه :/

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

هورااااااا تموم شود 🥳🥳

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x