رمان فئودال پارت 48 - رمان دونی

 

 

 

 

 

خیرالله از پسرش پرسید:

 

– اون آدم… چجوری میتونیم پیداش کنیم؟

 

نفسش را پر ضرب بیرون داد، برای هردو سخت بود حرف زدن، می‌دانستند گلین در حالی نبود که بنشیند و در مورد آن مرد حرف بزند.

 

– نمیدونم، باید از جزئیات صورتش بفهمیم.

کافیه بدونیم چه شکلی بوده، من مشخصاتش‌و میفرستم برای دوستام

 

خیرالله سرش را تکان داد ، ذهنش قفل شده بود ، نمیدانست کجا را بگردد یا پیش کی برود؟

حتی نمی دانست نجابت دخترکش را چگونه اثبات کند.

او اطمینان داشت که دخترش پاک تر از گل است.

 

– ذهنم به جایی بند نیست پسر !

کی بوده که با دخترم همچین کاری کرده، گلینی که آذرش به یه مورچه هم نمیرسه !

 

یاسر روی تنه‌ی قطع شده‌ی درخت گردو نشست، هردو پریشان بودند، دخترک خوابیده ی داخل خانه زیادی مظلوم بنظر میرسید.

یاسر دست روی پیشانی اش گذاشت، هر طور که شده زندگی خواهرش را نجات میداد.

 

– معلومه کار کی میتونه باشه، زنای اون عمارت به خون گلین تشنه بودن.

 

خیرالله سرش را پایین انداخت.

زن های عمارت…

با به یاد آوردن بی بی آسیه نگاهش را به پسرش دوخت، نور امید در چهره اش بود.

 

– بی بی آسیه مطمئنا میتونه مشخصات اون فردو بگه

 

یاسر ابرو بالا انداخت، راست می‌گفت.

بی بی آسیه آنجا کار می‌کرد و متوجه همه ی کارها بود.

 

– امروز بهش پیغام میدم بیاد اینجا، باهاش حرف بزنیم.

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت271

 

 

 

 

 

– آقا جان دورت بگردم… انقدر سیگار نکش

 

نگاهش را به بی بی آسیه دوخت، چیزی در وجود او مرده بود… قلبش را حس نمی‌کرد.

مانند بریدن دست با کاغذ بود، دردش بیشتر از چاقو است.

چرا که از چاقو انتظار داری اما از کاغذ، اصلاً!

 

– دردم‌و بااین میتونم تسکین بدم، حوصله‌ی هیچکس‌و ندارم برو بیرون بی بی آسیه!

 

سرد شده بود، حتی بی بی آسیه را نمیخواست ببیند.

پوک محکمی به سیگار داد و دود را قورت داد انگار بااینکار خودش و حماقتش را عذاب میداد، متنفر بود از اینکه، از اعتمادش سواستفاده شود.

 

– پسرم…

 

به سمت بی بی برگشت و باصدای خش‌داری زمزمه کرد:

 

– برو بیرون بی بی!

 

بی بی آسیه با حالی خراب، از اتاق خارج شد.

دیروز که گلینِ بی‌گناهش را پرت کرده بودند عمارت سرد و خشک شده بود.

حس میکرد روح خانه مرده بود، نریمان دیگر نریمان سابق نمیشد و زن ها همه کیفشان کوک بود.

بی بی آسیه آه کشید.

گلین از وقتی که زن خان شده بود عذاب میکشید.

پاهایش درد میکرد، زانوهایش تیر می‌کشیدند یادش نمی آمد امروز چندمین بار است که به نریمان سر می‌زند.

به نشیمن رفت، مانند همیشه قهقه میزدند و از دیروز حرف میزدند.

بی بی نفسش را بیرون داد.

 

– خانم ارباب؟

 

فیروزه سر بلند کرد و به بی بی نگاه کرد.

 

– بله ؟ اتفاقی واسه نریمان افتاده؟

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت272

 

 

 

 

 

میخواست بگوید اتفاق از این بدتر؟ اما جلوی زبانش را گرفت. فیروزه خانم عمارت بود و بی بی آسیه فقط سرکارگر این خانه بود !

 

– نه خانم جان.

میخواستم بگم اگه اجازه هست امروز رو مرخصی بگیرم. تا عصر برمیگردم!

 

فیروزه بانو سرش را تکان داد، آنقدر خوشحال بود که اگر همه ی خدمه ها مرخصی می‌خواستند بی چون و چرا قبول میکرد.

 

– ممنون خانم جان، بااجازه.

 

از پیششان برگشت، لباسش مناسب بود عوض کردن نمیخواست درواقع عجله داشت که برود.

پیغام خیرالله بدستش رسیده بود، میخواست به آنجا برود. روبه پسرش زمزمه کرد:

 

– پسرم من‌و ببر خونه ی گلین.

 

پسرک سر تکان داد، بی بی آسیه کنار پسرش نشست و دستی به ران هایش کشید.

 

– منکه میدونم کار گلین نیست، نمی‌دونم چرا نریمان باور کرده؟

 

پسرک فرمان را محکم گرفت.

 

– مامان آسیه… توی وضعیت بدی گلین‌و دیده.

برای یه مرد خیلی سخته مادر من.

 

بی بی آسیه حرفش را تأیید کرد اما او مطمئن بود که دخترک بی گناه است.

 

– میدونم پسرم

انشالله حل بشه

 

جلوی خانه ایستاد .

 

– تو برو شاید باهات کاری داشته باشن، خودن برمیگردم

 

پسرک اخم کرد، این مسافت طولانی را چگونه میخواست با وضع پاهایش طی کند؟

 

– نه مادر،  عصر میام دنبالت.

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت273

 

 

 

 

 

– حال نریمان چطور بود بی‌بی؟

 

بی بی نفسش را بیرون داد، از احساس گلین خبر داشت، نگاه های دخترک را میدید .

 

– خوبه دخترم، خودت خوبی؟

 

سرش را تکان داد ، با تیر کشیدن سینه اش خم شد و دست روی سینه اش گذاشت. خیرالله نماز می‌خواند و یاسر چای می‌ریخت.

 

– چیشد دختر؟ حالت خوبه؟

 

پلک های دردناکش را ازهم فاصله داد و به صورت نگران بی بی نگاه کرد ، لبش را روی هم فشرد.

 

– خوبم، یه هفته‌ست اینجوری تیر میکشه و خوب میشه‌

 

بی بی ابرو بالا انداخت، خودش را به دخترک نزدیک کرد و پرسید:

 

– کِی عادت شدی؟

 

گلین نگاهش را در حدقه چرخاند، حالا وقت این حرفا بود؟ خجالت زده سرپایین انداخت.

 

– باید هفته‌ی پیش پریود میشدم ولی نشدم احتمالاً بخاطر تغییر فصله.

 

نور امید در وجود بی بی نشست.

با آمدن یاسر هیچی نگفت، به یاسر نگاه کرد قد و بالای رعنایش… پسرک بزرگ شده بود و از همه مراقبت میکرد.

 

– دستت درد نکنه پسرم، زحمتت شد.

 

– نوش جان بی بی.

 

پدرش نیز امد، یاسر نمیدانست جلوی گلین حرف بزند یا به وقت دیگر موکولش کند.

با حرف زدن پدرش، نفس عمیقی کشید.

 

– میتونی مشخصات اون آدم و بگی؟

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت274

 

 

 

 

 

بی بی سر تکان داد، چای اش را با یک قند برداشت، چشم ریز کرد و پرسید:

 

– آره ولی چرا؟

 

گلین با شنیدن اینکه می‌خواهند درباره ی اتفاقات آن روز حرف بزنند نفس عمیقی کشید . نمیخواست بشنود و یادش بباید.

باحالی خراب از جا بلند شد.

 

– من میرم اتاق.

 

یاسر سر تکان داد اگر نمی‌ماند و نمیشنید بهتر بود. خیالش از بابت رفتن گلین که راحت شد به سمت بی بی برگشت.

 

– میخوایم اون ادم‌و پیدا کنیم بی بی!

لطفا از چهره اش هرچی یادت میاد بگو، منم روی کاغذ مینویسم میدم دوستام تو شهر.

 

بی‌بی نفسش را بیرون داد، امیدوار بود یاسر بتواند آن مرد را پیدا کند.

 

– باشه پسرم، اتفاقا بهش نمی‌خورد از اهالی روستای خودمون باشه.

 

گلین روسری اش را سر کرد و کنار پنجره ی اتاق نشست، دستش را به چوب های دور پنجره کشید، نریمان چندین بار از این پنجره وارد اتاقش شده بود.

با یادآوری خاطراتشان لبخندی زد، او انتظار نداشت که نریمان او را بیرون کند، انتظار نداشت باورش نکند.

اشک هایش سرازیر شدند.

اگر میفهمید که به گلین تهمت زده اند، نریمان میخواست چه کند؟ برمیگشت به گلینش؟

یا این دوری او را از چشم می انداخت.

سرش را به چوب تکیه داد و پلک هایش را بست.

نمیدانست کار چه کسب است؟ افسانه؟ فیروزه خانم؟ نارین؟

اصلا گلین بدرک!

چه کسی انقدر نامرد بود که دست روی غیرت نریمان بگذارد.

هرکه بود ذاتش بد بود، دخترک ترسیده بود.

هنوز گرمی تن مرد را حس میکرد، به او نچسبیده بود اما حسش کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شيوا وفا
شيوا وفا
6 ماه قبل

والا به نظرم با اون چیزایی که در قسمت‌های قبل خوندیم که برق و سشوار و امکانات امروزی دیگه تو روستاشون هست منتظرم یاسر موبایلشو دربیاره و از واتساپ عکس طرف رو برا دوستاش بفرسته و بگه گیرش بیارن

همتا
همتا
پاسخ به  شيوا وفا
6 ماه قبل

هههههههه ینی کلی خندیدم
فکرشو بکن

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

فکر کردم الان یاسر یه نقاش ماهر از آب درمیاد عکس یارو رو میکشه😂

فادیا
فادیا
6 ماه قبل

آذرش🤣

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x