درحالی که یه صدایی توی مغزم میگه:
– حالا وقتشه شمر بازی های این همه سالش رو رو کنی.
دوستانه لبخند میزنم.
– پس الان بریم بیرون من بگم متاسفانه باهم تفاهم نداریم و تو یه فاز دپ و چسناله بگیری و مثل همیشه تمام کاسه کوزه ها سر من خرد شه؟
نیشش تا بناگوش جر میخوره.
احمقانه سر تکون میده.
– آفرین دختر عمه گلم.
سرم رو چندبار بالا و پایین میکنم.
اون فکر میکنه موافقت کردم اما در اصل معنی پشت این سر تکون دادنم اینه که:
– یه آشی برات بپزم امیر خان… صد من روغن داشته باشه. فقط بشین و تماشا کن.
از جا بلند میشه و دستی به کتش میکشه.
– خب… پس الان میریم بیرون. من شکست عشقی خوردم و تو همه رو گردن میگیری! اوکی؟
کلا امیر همین بود. از بچگی حتی وقتی یه گلدون میشکست، می انداخت گردن من.
یه آدم گردن نگیری بود این بشر، دومیش زاده نشده بود!
کلاً گردن گیرش خرابه…
در حالی که از فرط هیجان نقشهای که دارم، جون میکنم جیغ نکشم، خونسرد میگم:
– اوکیه!
پامون رو داخل سالن میذاریم و امیر سریع تغیر موضع میده.
شونههاش رو آویزون میکنه و چشماش غمگین.
و آخر یه روز من این بشر رو به زور میندازم توی صدا و سیما ازش تست بازیگری بگیرن.
خیلی موفق میشه بی شرف!
دایی یه شیرینی از روی میز برمیداره و میگه:
– امیر جان بابا دهنمون رو شیرین کنیم؟
امیر آه حسرت باری میکشه و جواب میده:
– از دیارا خانوم بپرسید.
همه از لحن امیر نگران به من خیره میشن.
لبخندم رو کش میدم.
امیر مشکوک نگاهم میکنه.
دایی میپرسه:
– عروس خانوم تکلیف چیه؟
مثلا با خجالت با لباسم بازی میکنم.
چشم امیر وحشت زده گشاد میشه.
تازه داره میفهمه اعتماد به من بزرگترین اشتباه زندگیش بود!
تمام سعیم رو میکنم که با شرمگین ترین حالت ممکن جواب دایی رو بدم.
دستی به مانتوم میکشم و مثلا با ذوق میگم:
– من که از بچگی با آقا امیر بزرگ شدم. مگه میشه نظرم منفی باشه؟ حالا دیگه هرچی بزرگترها بگن.
مامانم و زندایی کل میکشن و من لبخند خبیثم بی اراده روی لبم پدیدار میشه.
چشمم به قیافهی سکتهای امیر میخوره. دیگه چیزی که عوض داره گله نداره امیر خان!
ترسیده آب دهنش رو قورت میده و با چشم و ابرو میپرسه:
– داری چه غلطی میکنی؟
لبخندم عریض تر میشه.
من که آبرویی واسم نمونده تو این فامیل، پس با خیال راحت یکم پیاز داغ ماجرا رو زیاد میکنم.
مثلاً خجالتزده میگم:
– وای آقا امیر خیلی عجله دارن مثل اینکه… هی برام چشم و ابرو میان.
چشم امیر گرد میشه.
هول میخنده.
– مـ… من غلط بکنم همچین جسارتی کنم.
و سرش رو تا خشتکش پایین میبره.
ولی از مشتای سفید شدهش حدس میزنم اگه باهم تنها بشیم سرم رو قطع میکنه.
خانوادهمون یکم سنتی هستن و خیلی روی روابط زن و مرد حساس.
مثلاً چشم و ابرو اومدن امیر برای من یک جنایت در سطح خانوادگی ما بود…
دایی با چشمای خشمگین نگاهش میکنه و مامان دلش میخواد من رو توی دیگ اسید بجوشونه تا این لکه ننگ از پیشونی خانوادهش پاک بشه!
دایی مصنوعی میخنده.
– خب الهی شکر حالا که عروس و داماد هم به توافق رسیدن، با اجازهی اردشیر جان یه تاریخ مشخص کنیم برای صیغه و نامزدی…
اینبار دیگه چشم منم گرد میشه.
دوست دارم جفت دستمو توی سرم بکوبم و بلند بگم:
– حاجی چی چی و صیغه کنید؟ شوخی بود فقط… پاشید برید خونتون دیگه!
اما رنگ پریدهی امیر مطمئنم میکنه که هیچ شوخیای در کار نیست.
بابام روی خیارش نمک میپاشه و خونسرد سر تکون میده.
– موافقم شاهرخ جان… خداروشکر دیگه نیاز به آشنایی نیست بچه ها هم که از بچگی باهم بزرگ شدن.
زندایی و مامان هم تایید میکنن.
اما من پام بی اختیار تیک گرفته و مثل روانیا هی پام و بدنمو تکون میدم.
یه لحظه حس میکنم چیز تیزی توی پهلوم فرو میره.
بی اختیار بلند جیغ میکشم و به بغلم نگاه میکنم.
امیر چنگال داخل دستش رو تا ته کرده بود توی پهلوم ولی تا نگاه همه ستمون اومد؛ نمیدونم کجا چنگال رو سر به نیست کرد.
مثلا نگران میپرسه:
– دیارا خانوم چیزی شده؟
از بین دندون های بهم چسبیده، آروم میغرم:
– یه سگی بیلبیلک تو دستشو تا ناکجا فرو کرد توم!
ملیح لبخند میزنه و زیرلبی طوری که فقط خودمون دوتا بشنویم میگه:
– زودباش جمعش کن. هم جیغتو، هم شاهکار مزخرفتو!
صدای دایی بلند میشه:
– چی شدی دیارا جان؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوبه تو روزای دم کنکوری حال میده خوندنش 🤣 😂
استرس نداری پسفردا کنکوره؟😂💔
من اره 😂 💔 🚶♀️
رشتت چیه
انسانی
تو چی؟
چرا نداشته باشم دارم دیگ
عادیه😂
تا روز کنکورحقققققق👍🚶♀️😂😂