رمان ماهرخ پارت 12 - رمان دونی

 

 

 

نگاهی به رگال لباس و مانتوها کرد.

چندتایی را پسندید و سپس به فروشنده نشان داد و خواست سایز و رنگ دلخواهش را بیاورد.

 

 

طبق سلیقه خودش برای همسرش خرید کرده بود.

و اگر ماهرخ می فهمید، از شدت عصبانیت جیغ می کشید…

کوتاهترین مانتو تا روی زانو بود اما در عین پوشیده بودن زیادی شیک بود که هر کدام قیمت هایش هم زیادی گران بود…

 

حتی بلوز و شلوار خانگی که بیشتر کارهای ست بود به پیشنهاد فروشنده برداشت تا حداقل جلوی شهیاد مراعات شود و ان تاپ حلقه ای هایش را نپوشد.

 

 

وارد خانه شد و با کمک صفیه تمام خریدها را در اتاق مشترکشان گذاشت.

ماهرخ گارگاه نقاشی اش بود و مطمئنا موقع برگشت قیافه اش دیدنی بود….

 

 

*

 

ماهرخ با ظاهری بدتر از شب قبل وارد خانه شد و تنها قسمت خوبش این بود که ساعت هشت به خانه آمد.

 

 

شهیاد موقع آمدن دخترک با دیدن ظاهر ماهرخ خنده اش گرفت چون قیافه پدرش دیدن داشت و بدترین قسمت ماجرا نیم تنه ای بود که زیر مانتو اش پوشیده بود…

 

 

شهریار را کارد میزدی خونش در نمی آمد.

ماهرخ با لوندی تمام و لبخندی که زیادی شرورانه بود، سلام داد و از جلو چشمان شهریار رد شد.

 

 

کنار شهیاد ایستاد و با چشمکی دستی داخل موهایش برد و ان ها را بهم ریخت…

-احوال شهیاد خان…؟!

 

 

شهیاد نیشخند زد: عالی سرکار خانوم شهسواری…!!!

 

ماهرخ نزدیک پله ها ایستاد و برگشت و با ناز نگاهی به شهریار کرد و گفت: لباس هام و عوض کنم میام پایین…

 

 

شهریار دیگر نتوانست خوددار باشد.

خون جلوی چشمانش را گرفته بود.

 

با چند قدم بلند خودش را به ماهرخ رساند و دستش را گرفت و با خشمی که سعی در کنترلش داشت، از پله ها بالا رفت و دخترک را دنبال خود کشید…

 

 

ماهرخ متعجب نگاه عکس العمل مرد کرد.

دستش درد گرفت که لب به اعتراض گشود.

 

-دستم و کندی، آرومتر…!!!

 

شهریار وارد اتاقشان شد و دخترک را هل داد و در را بست…

 

ماهرخ با تعجب نگاهش کرد.

این روی خشن مرد را ندیده بود.

 

شهریار با عصبانیت نگاهی به شکم تخت و سفید دخترک کرد…

غیرتش به جوش آمد.

چند نفر او را اینگونه دیده بودند…؟!

 

-تو خجالت نمی کشی با این وضع تو خیابون می گردی…؟!

 

 

 

 

 

ماهرخ لحظه ای جا خورد.

-یعنی چی این رفتار…؟!

 

 

شهریار نگاه تند و ترسناکی کرد و دست به کمر شد.

قدمی نزدیکتر رفت و بالحن فوق ترسناکی گفت: یعنی خوشم نمیاد زنم، ناموسم این تیپی توی خیابون چرخ بخوره و هزارتا چشم هرزه و ناپاک به شکم تختش و هیکل ظریفش بیفته…!

 

 

 

ماهرخ داشت از درون می لرزید.

پوزخند زد: بابا کوتاه بیا ناموسم…!!! مگه کور بودی من و ندیدی..؟! من از اولشم این شکلی بودم…!

 

 

قفسه سینه شهریار از زور حرص و غیرت بالا و پایین می شد.

-اون مال قبلا بود ولی حالا زن منی ماهی…! باید به عنوان زن حاج شهریار رعایت خیلی چیزها رو بکنی…!!! باید روی پوششت درست و اصولی کار بشه…!!!

 

 

این بار ماهرخ هم دست به کمر شد.

-نکنه فکر کردی میام چادر چاقچور کنم آقا…؟!

 

-پاش بیفته و بخوای از حدت فراتر بری مجبورت می کنم چادر هم بپوشی…!!!

 

 

این حرف شهریار آنقدر برای ماهرخ گران تمام شد که دخترک از زور حرص جیغ کشید و کیف کوچکش را با تمام زوری که از عصبانیت چند برابر شده بود، سمت شهریار پرت کرد که محکم به سینه مرد خورد و دردش گرفت.

 

-تو غلط می کنی، تو بیخود می کنی من و مجبور کنی…!!! من یه دقیقه هم تو این خراب شده نمی مونم بیشعور حمال…!!!

 

 

شهریار قدم بلندی سمت دخترک برداشت و با کف دست بزرگش تخت سینه اش کوبید که دخترک نتوانست خودش را کنترل کند و روی کاناپه افتاد…

 

-تو جرات داری قدم از قدم بردار و ببین من چیکار می کنم…؟!

 

دخترک سرکش و یاغی گفت: هیچ غلطی نمی تونی بکنی…؟!

 

-بهت آسون گرفتم هار شدی…؟! می خوای ببینی چه کارایی ازم برمیاد…؟!

 

 

ماهرخ بروبابایی نثارش کرد و گفت: فکر کردی اینجا میشینم و تماشا می کنم تا تو غلط زیادی بکنی…؟!

 

 

مرد لحنش سرد و وحشتناک شد.

-من شوهرتم خیلی کارها می تونم بکنم که اون زبون درازت، کوتاه بشه…

 

 

دخترک تخط سر بالا انداخت…

-مثلا چه غلطی…؟!

 

به یکباره خم شد و لب مرد روی لب هایش قرار گرفت و دخترک در دم خفه شد…!!!

 

 

 

 

 

ماهرخ خشک شد و علنا هیچ دفاعی نداشت.

یک لحظه دمای بدنش پایین آمد و لحظه ای بعد چنان دمای بدنش بالا رفت که احساس گرگرفتگی کرد… داغ شده بود و تنش مانند بید می لرزید.

 

 

شهریار حال غریبی داشت.

او هم تنش گر گرفت و حس های مردانه اش سرکش شدند.

 

نمی بوسید و تنها برای اثبات قدرت و مالکیتش لب روی لبش گذاشت تا نشان دهد که او هیچ شوخی سر ناموسش ندارد…

 

 

دستانش دور تن دخترک پیچک شد و نتوانست ساده بگذرد و با تمام حس سرکش خواستنش تنها بوسه کوتاهی روی لبش گذاشت و آرام ازش جدا شد…

 

 

چشمان دخترک خمار باز شد.

خشک شده و مبهوت نگاه مرد کرد.

 

 

شهریار اما با خنده ای کج روی لبانش ابرویی بالا انداخت و شرورانه گفت: احتیاج به غلطی نیست عزیزم، برای کوتاه کردن زبونت من راه های زیادی بلدم که این کوچکترینش بود…

 

 

دخترک حرص کرد و خواست جوابش را بدهد اما زبان سنگین شده اش قدرتش را نداشت.

انگار وجودش در فضا شناور بود و هی بالا و بالاتر می رفت که جانی در تنش نبود.

 

 

مرد عقب عقب رفت و سپس با چشمکی از اتاق خارج شد و ماهرخ فقط توانست برای خالی کردن حرصش جیغ بکشد…

 

 

-شهریار به خدا یه جایی بد تلافی می کنم… کاری می کنم که به پام بیفتی…!!!

 

 

وقتی با جیغ کشیدن هم خالی نشد، بلند شد تا کار دیگری انجام دهد که نگاهش به تعداد زیادی ساک خرید افتاد.

ابرویش بالا رفت.

سمت نزدیکترین ساک رفت و ان را برداشت…

درونش را باز کرد و با دیدن شلوار دخترانه ای ان را بیرون آورد و با دیدنش ابروهایش به موهایش چسبید.

 

 

با دیدن سایزش متعجب نگاه خودش کرد که درست اندازه خودش بود…

 

سراغ بعدی رفت.

مانتو بود که ان هم سایز خودش بود.

بقیه ساک ها را هم دید و با دیدن حجم زیاد آنها که همگی سایز خودش بودند، شکش به یقین تبدیل شد که واقعا مال خودش بود…

 

اما چیزی که جالب و متفاوت بود، همگی پوشیده بودند…

 

 

 

 

 

جرقه ای در ذهنش خورد که نکند شهریار برای او خریده تا او تجدید نظری در ظاهرش کند اما….

 

اما محال بود تن بدهد و با وجود شیک بودن لباسها، حتی دست به ان ها نمی زد تا شهریار را به هدفش برساند.

 

 

گرسنه بود.

سعی کرد نسبت به کاری که شهریار کرد، بی تفاوت باشد.

لباسش را تعویض کرد و برای حرص درآوردن شهریار، شومیز حریری که کمی هم بدن نما بود و لباس زیرش معلوم بود را پوشید که آستین خیلی کوتاهی داشت…

 

 

شلوار کوتاه سفیدی هم پوشید و موهای بلندش را آزادانه روی شانه هایش ریحت و با کمی مرتب کردن صورت پایین رفت.

 

 

قدم های نازدار و پر عشوه اش باعث خیره شدن شهریار به پاهای خوش تراش و کمر باریکش شد که در کسری از ثانیه ها با یادآوری ان بوسه، تمام تنش گر گرفت…

 

 

اخم کرد و نگاه تند و سردی به دخترک کرد که لبخند موذیانه ای روی لبانش بود.

متوجه شد که از سر لجبازی دارد کارهای خطرناکی می کند که نمی دانست مستقیما دارد هورمون های مردانه او را تحریک می کرد…

 

ماهرخ نگاه کش دار و پر نازی به شهریار کرد و لبش را گزید.

شهریار از این حرکت اغواگرانه دخترک دلش ریخت و تنش آتش زده شد.

 

چشم گرفت اما صدای نازک و ظریف دخترک بدتر توی گوشش طنین انداز شد و به ان حجم از داغی دامن زد.

 

-شهــــریار خـــــان نمی خوایــــد شام بخــــوریم…!!!

 

گوش های مرد داغ شدند.

دستش مشت شد.

حالش خراب بود که سعی داشت با اخم های درهم و وحشتناکش دختر را متوجه بازی خطرناکش بکند…

 

 

بلند شد و بدون توجه به ماهرخ سمت میز ناهارخوری رفت و ماهرخ با لبخند و شهیاد هم فارغ از دوئل ان دو پشت سر دخترک برای شام رفتند…

 

شهریار میز چهارنفره را انتخاب کرده و رویش نشست.

ماهرخ ایستاد و با تعجب نگاهش کرد.

تیرش به سنگ خورد.

شهیاد زودتر از ماهرخ روی صندلی رو به روی پدرش نشست.

ماهرخ هم بالاجبار بغل دست شهریار نشست که برای لحظه ای پوزخند مرد را دید و حرص خورد.

 

صفیه غذا را کشید که ماهرخ برای آنکه تحمل نگاه پیروز مندانه مرد را نداشت، به صفیه کمک کرد…

 

با خواست شهریار، صفیه هم در کنارشان نشست…

 

مشغول خوردن غذا بودند که ماهرخ دستی روی رانش احساس کرد و با ترس در جایش پرید.

ناخودآگاه نگاهش به شهریار و لبخند روی لبش افتاد.

چشم باریک کرد و با نگاه شاد و پربرق مرد، فهمید کار خودش هست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فریاد بی صدای لیلی به صورت pdf کامل از عسل طاهری و فاطمه دلیریان

      خلاصه رمان:   داستان راجب دختری به نام لیلی که توسط پدرش توی یک قمار به مردی که ۱۴سال از خودش بزرگ تره فروخته میشه. مرد یک برادر روانی داره. هرشب توی زیر زمین عمارت صدای جیغ های دخترایی بلند میشه که از درد فریاد می کشنند!! اخه توی زیرزمین چه خبره     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x