داشت حرص می خورد و دوست داشت گردن شهریار را بشکند.
روی جدید دیگری از شهریار را داشت می دید.
عصبانیتش ترسناک بود و شیطنت درون چشمانش هم تضاد جالبی روی صورت جدی اش داشت.
دستش را روی دست مرد گذاشت و خواست کنار بزند که دست ظریفش میان پنجه های بزرگ مرد اسیر شد.
مات نگاه مرد کرد که نیشخند پر شیطنش بدجور روی اعصابش رفت.
زور زد، تقلا کرد تا دستش را ازمیان دستان مرد بیرون بکشد ولی نتوانست…
ناچار تسلیم شد و با نگاه پر خشمی به مرد کرد.
انگشت شست شهریار روی دست سفید دخترک را نوازش وار کشیده می شد که خیلی ناگهانی ماهرخ پایش را محکم به ساق پای مرد کوبید که این بار مرد از درد در جایش تکان خورد و نگاه تندی به دخترک کرد که لبخند شیطنت باری زد و چشمکی هم با ناز چاشنی ان کرد…
مرد دوست داشت از این همه شیطنت و نازی که می ریخت دوباره ببوسدش ولی مثل همیشه خودش را سرکوب کرد و با نگاهی به صفیه که مشغول خوردن بود و شهیادی که او هم با نگاه به پدرش فقط لبخند زد و دوباره مشغول شد…
نگاهی به ماهرخ کرد که دخترک باز چشمک زد…
خودش کرم میریخت و کنترل کردن در مقابل دختری که زنش بود، سخت بود…
دلش می خواست بیشتر سر به سرش بگذارد اما نمی شد چون داشت زور می زد تا در مقابل دخترک خونسرد باشد و وانمود کردن واقعا مشکل بود…
****
شانه به موهایش می کشید و با تمام دلتنگی اش به مهگل، همین که حالش خوب بود، خیالش را راحت می کرد…
حاج عزیز الله خان نگذاشت مهگل را به خانه ببرد و او با بغض و حسرت نگاهش کرد و با چشمانش او را از راه دور بدرقه کرد…
این ازدواج به نظرش مسخره ترین اجباری بود که داشت با ان دست و پنجه نرم می کرد…
-هنوز نخوابیدی…؟!
دخترک که هنوز از دست ان پیرمرد مستبد و بدجنس عصبانی بود، برگشت و با تندی گفت: بخوابم…؟! به نظرت می تونم اونقدر راحت بخوابم که وقتی صبح بیدار شدم تموم این اجبار و محکوم بودن ها فقط یه کابوس بوده باشه…؟!
شهریار لحظه ای دلش سوخت اما این دختر امروز هم سرکشی کرده بود هم دلبری…!!!
نزدیک تر شد و درست پشت سر دخترک ایستاد…
در حالی که دستانش در جیبش بود و استایل شیکی هم به خود داده بود، گفت: وقتی این اجبار و این محکوم بودن رو بپذیری، دیگه قرار نیست کابوس باشه که بهت سخت بگذره…!!!
ماهرخ به تندی برگشت…
-زور و اجبار رو نمی تونم بپذیرم شهریار… من وقتی قبول کردم صیغت بشم به خاطر مهگل بود که تو و اون پیرمرد نقشه ریخته بودین تا بدبختم کنین! من و از خودم، از اون چیزی که هستم دارین دور می کنین…!!!
شهریار خیره و عمیق نگاهش کرد که ماهرخ با پوزخندی ادامه داد: اما منم میشم مثل خودتون… حالا که حال مهگل خوب شده بعد از این محرمیت کوفتی میرم و دست هیچ کدومتون بهم نمی رسه…!
-تو می تونی جایی باشی که من هستم حتی بعد از اون محرمیت کوفتی…!!!
ماهرخ تمام تنش خشم بود و عصبانیت از اینکه هیچ کاری نمی توانست انجام دهد.
-نمی مونم حاج شهریار شهسواری، نمی مونم…!!!
دوباره سر جایش برگشت و با حرص و دستی لرزان شانه را به میان موهایش کشید…
شهریار متوجه ناراحتی و بغضش شده بود.
چشمان زلال دخترک آینه تمام نمای وجودش هست…
چقدر سعی داشت تا بغضش را مهار کند.
نمی خواست دل بشکند اما انگار شکسته بود…!!!
دست ظریف دخترک را گرفت و با لمس نوازش واری شانه را از میان انگشتان کشیده اش بیرون کشید…
-با این خشم به موهات آسیب می زنی ماهی…!
ماهرخ خواست مانع شود که شهریار نگذاشت.
شانه را به آرامی روی موهای نرم و ابریشمی دخترک کشید و پر شد از حس خوبی که دلش را به بازی گرفته بود.
همیشه عاشق موهای بلند و قهوه ای رنگ بود که صبا همسر سابقش هیچ وقت موهایش را بلند نمی گذاشت…
ماهرخ با تعجب داشت به مردی نگاه می کرد که هیچ، کار به این ظرافتی به قد و استایلش نمی آمد اما انگار با دقت و رضایت داشت کارش را انجام می داد…
-اینجوری که شما شونه می کشی همین ایستاده، خوابم می بره…!
شهریار از داخل آینه نگاه دخترک کرد و چشمک زد:
-نگران نباش خودم بغلت می کنم و می برمت روی تخت…
ابروی ماهرخ بالا رفت.
-بهتون نمیاد اینقدر شیطون باشین وقتی همونقدر جدی و مغرورین…!!!
مرد خندید: خب جدی هستم اما برای خانواده ام که دیگه قرار نیست جدی باشم، مخصوصا همسرم…!!!
ماهرخ پوزخند زد: همسرم…؟!
-زنمی دیگه…!!!
ماهرخ چشم هایش را در حدقه چرخاند…
-ترجیح می دم بغلم کنی و تا تخت خواب ببریم ولی از کلمه همسرم استفاده نکنی…!
شهریار برای لحظه ای دست از شانه کردن کشید…
حرف دخترک متعجبش کرد…
او بغل شدن را به زن او بودن ترجیح می داد…؟!
-من بغلت می کنم چون همسرم هستی…!!!
دخترک چشم بست…
-شهریار ازت خواهش می کنم بس کن… اصلا دوست ندارم این کلمه رو مدام بشنوم…
شهریار این بار اخم کرد و خیلی جدی نگاه دخترک کرد.
-تو نمی تونی همسر بودن من یا خودت رو کتمان کنی یا اینکه نخوای بشنویش…!!!
ماهرخ فاصله گرفت و سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند: نمی خوام بشنوم… من از این کلمه بدم میاد…!!
شهریار همان فاصله را پر کرد و حق به جانب گفت: چه بدت بیاد چه نیاد تو زن منی ماهرخ!!! حالا اینکه این عقد موقت باشه یا دائم هم فرقی تو ماهیت این قضیه نداره چون تو ناموس و نزدیکترین آدم به منی…!!!
-ولی من این نسبت رو نمی تونم هضم کنم…!
مرد کمی مکث کرد و برای آنکه ماهرخ سرکش را به خود بیاورد و او را متوجه موقعیت و نسبتی که بین خودشان است بیاورد، گفت: این نسبت به غیر از اسمش، رابطه دیگری هم داره که باعث میشه زن و شوهر بهم نزدیکتر بشن…!!!
-چه رابطه ای…؟!
-سک*س…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش روزانه پارت بزاری
عجب حاجی شیطونی😂
خیلی عنههههه