چشمان ماهرخ باز شدند.
پلک زد.
دیشب بین او و شهریار…!!!
با یاداوری دیشب و رابطه ای که بینشان شکل گرفته بود، خجالت بر وجودش چیره شد… هرچند رابطه چندان کاملی نبود اما هرچه بود شهریار او را تمام و کمال دیده و لمس کرده بود…!
نگاهی به جای خالی شهریار کرد.
ناخوداگاه دلش گرفت.
آنها دیشب مانند یک زن و شوهر واقعی رابطه برقرار کرده بودند و حال شهریار باید نازش را می کشید نه اینکه او را تنها بگذارد…
ملحفه را دور تن عریانش پیچید و از تخت پایین آمد.
با اولین قدمی که برداشت نگاهش به شهریار افتاد و چیزی در دلش تکان خورد.
شهریار در حال نماز خواندن بود که دخترک همان جا روی تخت نشست و به نماز خواندن با خلوص مرد خیره شد.
از نم موهای سیاهش معلوم بود که حمام رفته است…
هیکل درشت و تنومندش در ان لباس ساده سپید بدجور قلب دخترک را به تپش انداخت و یاد لحظات یکی شدنی که چند ساعت پیش رخ داده بود، افتاد…
وجودش گر گرفت و بار دیگر خجالت کشید.
اصلا روی نگاه کردن به شهریار را نداشت.
بلند شد که برگردد روی تخت ولی به یکباره پایش توی ملحفه پیچید و همان جا زمین خورد…
شهریار که نمازش تمام شده و متوجه دخترک شده بود، با دیدن افتادن ماهرخ بدون هیچ فکری سریع بلند شد و سمت دخترک دوید…
-ماهرخ حالت خوبه…؟!
ماهرخ موهای ریخته شده از صورتش را کنار زد و با حالتی بین خجالت و بی خیالی نگاهش کرد…
-من… من…. خوبم…!!!
شهریار توجهی نکرد و بااخم هایی درهم دست جلو برد و خواست ملحفه را از روی دخترک کنار بزند که ماهرخ سریع از جایش پرید و این بار بدتر روی همان نقطه از ملحفه پایش سر خورد و با سر توی آغوش شهریار رفت…
شهریار متعجب و حیرت زده نگاهش کرد.
-داری چیکار می کنی دختر…؟!
ماهرخ کمی خود را عقب کشید که مرد خواست ملحفه را بگیرد ولی باز ماهرخ مانع شد…
شهریار اخم کرد: من دیشب وجب به وجب تنت دیدم و لمس کردم، چی رو می خوای پنهون کنی…؟!
ماهرخ لب گزید.
شهریار ملحفه را از دورش جمع کرد و بالا کشید.
سپس بلند شد و به دخترک کمک کرد تا روی تخت برود…
ماهرخ دوباره خواست ملحفه را دور خود بگیرد که شهریار با بی رحمی تمام ان را کشید و دخترک بار دیگر لخت و عریان پیش چشمانش نمایان شد…
ماهرخ هین بلندی کشید و دستش را جلوی سینه هایش گرفت…
شاکی گفت: شهریار چیکار می کنی….؟!
شهریار با هیزی تمام سرتا پایش را از نظر گذراند و روی پایین تنه اش زوم کرد…
ماهرخ پر از شرم و خجالت نگاهی به دور و اطرافش کرد تا چیزی را برای پوشاندنش پیدا کند اما چیزی جز بالش پیدا نکرد و ناچار ان را برداشت و جلوی خودش گرفت…
پیروزمندانه نگاه شهریار کرد.
شهریار نیشخندی زد و پلیدانه گفت: دیشب تا صبح تن لختت توی بغلم بود، چی رو می پوشونی وقتی حتی جای اون خال ریز روی حساس ترین نقطه تنت رو می دونم…؟!
ماهرخ مات شهریار شد.
شهریار هم از فرصت استفاده کرد و بالش را از زیر دستش بیرون کشید و دخترک را روی تخت خواباند و سپس رویش خیمه زد…
هر دو نفس نفس می زدند.
ماهرخ با خجالت نگاه گرفت که شهریار مانع شد…
لبخند زد و رو به دخترک با مهربانی کفت: خجالت چرا وقتی اصل کاری مونده…؟!
چشمان دخترک درشت شد: اصل کاری…؟!
شهریار چشمک زد: اینکه تو رو همیشه مال خودم کنم…
سپس دست روی کبودی هایی که مهر تن دخترک کرده بود، کشید و زمزمه کرد: تو فکر یه سفر دو نفره ام ماهی…! می خوام برای همیشه داشته باشمت… می خوام زنم باشی ماهی…!!!
دخترک با نگاهی دو دو زن رو به مرد گفت: من… من…
مرد خم شد و بوسه ای کنج لبش کاشت…
– با تموم میلی که بهت دارم اما باید غسل کنی…!!!
-غسل کنم، برای چی…؟!
مرد چشم باریک کرد: مگه نمی دونی بعد از هر رابطه باید غسل کنی…؟!
-ولی ما که هنوز کاری پیش نبردیم…!!!
-بگو ببینم ارضا شدی یا نه…؟!
دخترک با یادآوری حس شیرینی که بهش دست داده بود؛ با برقی که درون چشمانش بود، گفت: ارضا شدم…!!!
مرد ابرویی بالا انداخت: دوست داشتی…؟!
ماهرخ لب گزید.
ارضا شده بود و همین طور خوشش هم آمده بود…
تبسمی کرد و آرام پلک زد: دوست داشتم…!!!
لبخند شهریار پهن تر شد.
دست دخترک را گرفت و گفت: بیشتر موندنمون ممکنه کارو به جاهای باریکی برسونه پس پاش وتا دوباره یه لقمه چپت نکردم…
سپس بالاجبار از روی تخت بلند شد و دخترک را به دنبالش کشید و هر دو وارد حمام شدند…
****
گونه های سرخ شده اش نشان از خجالتش داشت.
شهریار برخلاف ظاهر جدی اش، بی نهایت هات بود.
با یادآوری حمام رفتنشان اگر کمی دیگر می ماندند بی شک شهریار دوباره یک رابطه دیگر را شروع می کرد…
گوشی اش زنگ خورد.
سمت ان رفت و با دیدن نام ترانه لبخند زد.
تماس را وصل کرد.
-سلام ترانه خانوم… کم پیدایی…؟!
ترانه پشت چشمی نازک کرد: من هستم عزیزم، شما سرت شلوغه تحویل نمی گیری…!!!
ابروی ماهرخ بالا رفت: کجا بودی ترانه؟! فقط راستش رو بگو…
ترانه تک خنده ای کرد: من همین جاها هستم عزیزم…!!!
-شک ندارم یه غلطی کردی…؟!
ترانه قهقهه ای زد: شاخ آقا غوله رو شکوندم…!!!
-چیکار کردی….؟!
ترانه نگاه ناخن های لاک کرده اش کرد و گفت: بهزاد خانتون به یه رستوران شیک دعوتم کرده تازه قراره شخصا به دنبالم هم بیاد…!
-ای بمیری ترانه…. چیکارش کردی طفلک….؟!
ترانه تصنعی اخم کرد: به نظرت من به این کوچولویی چطوری اون غول تشن رو اغوا کردم….؟! خودش پیشنهاد داد…!!!
– د، آخه تا تو کرم نریزی که اون پیشنهاد نمیده…!!!
-خب مگه تقصیر من بود داشتم تو خیابون می رفتم یه دفعه یکی تلپی هلم داد تو بغلش و منم پام پیچ خورد و بدبخت تا بیمارستان همراهیم کرد….
ماهرخ ناباور پلک زد: تو دست شیطان رو هم از پشت بستی… شیطان باید بیاد پیش تو واحد پاس کنه… بهزاد با اون اخم و جذبه چطور خامت شد…؟!
-هنوز قراره خام بشه… فعلا اولشه…!!!
-خیلی بی شرفی اما از من گفتن بود، بهزاد آدمی نیست که بزاره تو آزاد باشی… تعصبش زیاده…!!!
-منم عاشق مردای متعصب…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام داستان قشنگیه میشه یکم پارت ها رو رودتر بزارین ممنون از شما