رمان ماهرخ پارت 32 - رمان دونی

 

 

 

 

شهریار با یادآوری تن و بدن ظریف ماهرخ، دلش آشوب می شد.

دوباره او را می خواست.

خودش هم از خودش در تعجب بود ولی دل حالیش نبود…!!!

 

 

 

صحنه های رابطه اشان یک به یک از جلوی چشمش می گذشت و در آخر لرزش تن ماهرخ و چشم های بسته اش از سر لذت واقعا بی نظیر بود.

 

 

ماهرخ می خواست نشان دهد که یک دختر ساده و مهربان نیست اما واقعا بود…

سادگی او کاملا عیان بود.

بکر بودنش از لمس تن و واکنشی که نشان می داد، قابل تشخیص بود.

 

باید کار ها و برنامه هایش را رو به راه می کرد و بعد یک سفر دو نفره با ماهرخ ترتیب می داد…

 

با این فکر لبخندی گوشه لبش نشست و تنش بی اختیار داغ شد.

 

 

*

 

برعکس آنچه اصرار داشت تا نشان دهد که دختر بیخیالی هست ولی نبود…

شهیاد او را به عنوان خواهر بزرگتر دوست می داشت.

دلیلش هم این بود که تنها کسی هست که می تواند عمه هایش را با خاک یکسان کند.

 

 

بوی خوش قورمه سبزی خانه را پر کرده بود.

شهیاد با بو کشیدن وارد آشپزخانه شد و با تعجب ماهرخ را دید که پیشبند بسته و در حال آشپزی هست…

 

 

چند بار ناباور پلک زد: خودتی یا دارم خواب می بینم…؟!

 

 

ماهرخ لبخند زد.

نزدیکش رفت و گفت: بزار امتحان کنم…؟!

 

و در کمال بی رحمی نیشگونی از بازویش گرفت که داد شهیاد بلند شد…

-چیکار می کنی…؟!

 

 

-مگه نخواستی، ببینی خوابی یا بیدار…؟!

 

شهیاد دست روی بازویش گذاشت و جای نیشگون دخترک را مالید و با حرص نگاهش کرد.

-خیلی… خیلی…

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: خیلی چی…؟! جرات داری بگو تا دیگه قورمه سبزی بهت ندم…!!!

 

شهیاد زبانش را غلاف کرد و بیچاره وار گفت: گشنمه ماهرخ… رحم کن…!!!

 

-بابات بیاد بعدش…!!!

 

شهیاد دست به شکمش کشید که صدایی داد…

– ببین خودش هم اعتراض کرد… ناهار من و بده، بابام که اومد بعدش دوتایی بخورین…!!!

 

ماهرخ خواست باز هم جوابش بدهد که این بار صدای شکم شهیاد بدتر بلند شد که دخترک حیرت زده نگاهش کرد.

 

 

 

 

-راستی راستی گشنته….؟!

 

 

شهیاد شانه بالا انداخت: من که گفتم….!!!

 

اما ماهرخ خندید و تک ابرویی بالا انداخت: ولی نمیشه باید صبر کنی تا شهریار هم بیاد، بعدا ناهار می خوریم…

 

 

شهیاد وقتی دید حریف نمی شود باز دوباره خواست مظلوم نمایی کند که صدای پدرش را شنید…

 

-چی شده شهریار…؟!

 

شهیاد به عقب برگشت و با نیش بازی گفت: حاج شهریار خیلی خوش اومدین… اگه یه دقیقه دیگه دیر میومدی باید با کفگیر جنازه ام جمع می کردی…!

 

 

شهریار اخم کرد.

ماهرخ ولی بیشعوری نثارش کرد و یک پس گردنی هم به او زد.

-خیلی شیکمویی شهیاد…. تا لباسات و عوض کنی میز رو می چینم….!در ضمن مهگل رو هم صدا کن…

 

 

شهیاد با ذوق رفت.

شهریار نگاه عمیق و مهربانی به دخترک انداخت و با لحن متعجبی گفت: بهت نمیاد آشپزی بلد باشی…؟!

 

 

ماهرخ متعجب نگاهش کرد.

ناز درون نگاهش مرد را به تب و تاب انداخت.

بین او و مرد دیگر حریم شخصی وجود نداشت.

با اتفاقی که بینشان افتاده بود ان ها را بیش از پیش نزدیک کرده بود.

 

-چرا؟! مگه من چمه…؟!

 

شهریار خندید.

کیفش را همان دم آشپزخانه کنار دیوار خالی گذاشت و سمت دخترک آمد.

دستش را گرفت و او را سمت خود کشید…

 

-چون که نازت زیاده عزیزم…. آدمای نازنازی هم خب بهشون نمیاد اشپزی کنن…!!!

 

 

ماهرخ ناباور پلک زد.

او ناز نازی بود…؟!

 

دخترک لبخندی به لب آورد و گفت: این یکی هنر شامل سرسختی گلرخ خانومه که من حتما باید آشپزی رو یاد می گرفتم….!!!

 

 

شهریار دست دور کمرش پیچاند و در حالی که پیشانی اش را می بوسید، گفتتو: هنرمند کوچولوی خودمی ماهی….!!!

 

 

 

 

ماهرخ تبسمی تحویلش داد و با چشمکی گفت: می ترسم شهیاد بیاد و صداش دربیاد… برو لباسات و عوض کن تا غذا رو بکشم….!

 

 

شهریار خم شد و بوسه ای کنج لبش کاشت.

-عزیزمی…!!!!

 

 

ماهرخ میز را چید و شهیاد با چشمانی برق زده به همراه مهگل روی صندلی نشستند.

شهریار هم با پوشیدن لباس خانگی برگشت و نشست…

عذا کشیدند و با خوردن اولین قاشق چشم پدر و پسر نور افکن شد… نگاهی بهم کردند و با ابروهایی بالا رفته چشم و ابرو آمدند و دوباره مشغول شدند…

 

-عالیه ماهرخ…!!!

 

مهگل هم با لبخندی رو به خواهرش با افتخار گفت: ماهرخ از هر انگشتش به هنر می باره تازه لازانیا و پیتراهاش رو بخوری دیگه هیچ رستورانی نمیری…!

 

چشمان شهیاد برق زد: چطوره جای صفیه خودت اشپزی کنی…؟!

 

شهریار هم حرفی نزد ولی شهیاد حرف دلش را زده بود.

ماهرخ معترض گفت: نمی رسم به خدا، امروز هم صفیه نبود مجبور شدم آتلیه رو تعطیل کنم….!!!

 

 

شهریار با قدردانی نگاهش کرد.

-خب از رستوران می گرفتی….!

 

-غذای بیرون رو زیاد دوست ندارم ولی هر وقت بتونم قول میدم که خودم درست کنم….!

 

 

شهیاد قانع شد اما نگاه گرم و پر حرارت شهریار روی دخترک عجیب سنگینی می کرد….

 

***

 

شهریار داخل اتاق کارش بود و داشت به کارهایش سر و سامان می داد.

ماهرخ از این پهلو به ان پهلو شد اما خواب به چشمانش نیامد…

کلافه بلند شد و نگاهی تاریک روشن اتاق انداخت…

حوصله اش سر رفته بود.

از تخت پایین آمد.

شاید کمی پیش شهریار ماندن می توانست حالش را جا بیاورد.

 

 

سمت دربی که به اتاق کار شهریار راه داشت رفت و با تقه ای به در وارد شد….

 

شهریار عینک به چشم سر از لب تاپش بلند کرد و خیره دخترک شد…

نگران گفت: اتفاقی افتاده…؟!

 

ماهرخ با ناز خندید و گفت: نه حاجی فقط بی خواب شدم، اومدم پیشت…. اگه مزاحمم برم….؟!

 

شهریار تبسمی شیرین به لبهایش داد.

-مراحمی عزیزم…. بیا بشین….!!!

 

و سپس اشاره به صندلی کرد اما ماهرخ یک راست سمت میز رفت و لبه ان نشست.

 

مرد ابرویی بالا انداخت…

ماهرخ نیش چاکاند….

-دوست دارم از اینجا نگات کنم…

 

 

شهریار با لبخندی بدون حرفی نگاه گرفت و دوباره مشغول کارش شد.

 

ماهرخ با نگاهی خیره، مرد را برانداز کرد که عجیب مشغول بود.

با فکری که به ذهنش رسید.

خندید و بی هوا از میز پایین آمد و در کمال ناباوری روی پای مرد نشست….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
moby
moby
1 سال قبل

خیلی قشنگه لطفا تند تند پارت بزار
مرسی ❤️

ماهلین
ماهلین
1 سال قبل

نه به اوسا نه به حالا 🤣

Leyla ❤️
Leyla ❤️
1 سال قبل

ماهرخ چقدر زود بندو آب داد😐😐

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

خوشت اومدهههه😂
خفهههه شو خوشت اومدهههه😂😂😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x