شهریار ابرویی بالا انداخت: شیطون شدی ماهی…؟!
ماهرخ با شیطنت توی چشم هایش نگاه کرد و با لحن دلبرانه ای گفت: خودت داری میگی ماهی… ماهی ها که یه جا بند نمیشن…!!!
مرد مات شد.
خیره در چشمان پر شیطنت دخترک، کمرش را چنگ زد…
-اما من راه گیر انداختنت رو بلدم… جوری توی آغوشم حبست کنم که دیگه نتونی فرار کنی…؟!
ماهرخ مستانه خندید: کسی قرار نیست فرار کنه حاجی…!!!
چشمان شهریار باریک شد: چی تو سر کوچولوت می گذره…؟!
ماهرخ لبخندی شرورانه زد: تو چی فکر می کنی حاجی…؟!
شهریار اخم کرد: خوشم نمیاد هی بهم میگی حاجی…!
ماهرخ تای ابرویی بالا انداخت: مگه حاجی نیستی…؟!
شهریار کمرش را محکم به خود فشرد و با حرص گفت: برای هرکی حاجی باشم برای تو فقط شهریارم… فقط، شهریار….!!!
ماهرخ با لوندی تابی به موهای لختش داد که دل و دین مرد را برد و در میان چشمان داغ و پر حرارت شهریار بوسه ای روی لبش نشاند و خواست فرار کند که شهریار پر قدرت تر از هر وقت دیگری دخترک را به خود فشرد و حتی نگذاشت تکانی بخورد…
ماهرخ سرخورده و متعجب نگاه شهریار کرد که مرد نیشخند زد و با صدای بمی که زیادی دلنشین بود، گفت: قرار نبود فرار کنی اما تو هم زیادی حاجیت و دست کم گرفتی…!!!
دخترک اخم کرد که مرد دستش را تا پشت گردن بالا برد و دستش درون موهایش کرد…
فاصله صورت هایشان اندک بود که دخترک لب زد: می خوای چیکار کنی…؟!
مرد خیره در چشمانش آرام گفت: می خوام بازی رو که شروع کردی رو من تموم کنم…!!!
و خم شد و لب روی لب های قلوه ای دخترک گذاشت و با تمام وجود بوسید…
با شور و حرارت می بوسید.
با حس جدیدی که دلش را گرم کرده بود، می بوسید.
عمیق و پر احساس…
ماهرخ مسخ بوسه های مرد بود.
هیچ چیزی جز لب های داغ و مست شهریار را حس نمی کرد…
دلش به تب و تاب افتاد که دستش بالا آمد و روی سینه مرد گذاشت و با تمام حس خوبش او را همراهی کرد….
چشمان سرخ و دو دو زن مرد روی صورت زیبا و ناز ماهرخ چرخ خورد.
حس و حالش را نمی شناخت اما بدجور مست تن ماهی اش بود…
ماهی اش…؟!
چشمان عسلی اش خیره کننده بود که دلش را به آشوب می انداخت…
دخترک مخمور نگاهش کرد و با شرمی که نمی دانست از کجا آمده نگاه به زیر انداخت.
دست مرد زیر چانه اش نشست.
و نگاه عسلی دخترک نم نمک بالا آمد…
شهریار خندید: خجالت بهت نمیاد ماهی….!
ماهرخ لب زیر دندان کشید که نگاه مرد سمت لب هایش رفت.
انگشت شستش روی لبش نشست و لبش را آزاد کرد که مرد باز ادامه داد: این لب ها مال منه…. لبای من فقط حق دارن که روش بشینه دختر خانوم….!
ماهرخ با ناز چشم و ابرو آمد: شاعر شدی حاج آقا….؟!
شهریار پر مهر نگاهش کرد: تا بوسهای به من ز لب دلستان رسید جانم به لب رسید ولب من به جان رسید….
ماهرخ چشمانش درخشید…
با ذوق دست درون موهایش برد و دلبرانه خندید…
شهریار نگاهی دیگر انداخت و دوباره با تمام احساس دخترک را بوسید.
**
-آبجی این شهیاد چرا مثل حاج شهریار نیستش… یکم، همچین زیادی شیطونه…!!!
ماهرخ خندید: فقط یکم…؟!
مهگل پر شرم خندید: خیلی خیلی شیطون و شره…!!!
ماهرخ چشمکی زد: ولی عوضش دلش دریاست مثل باباش…!!!
بعد هم غذای مخصوص سگش را به مهگل داد و گفت: تا تو غذای پاپی رو بدی، منم برم آماده بشم که بریم خرید…!!!
چشمان مهگل برق زد و با شادی غذا را گرفت و سمت حیاط رفت…
ماهرخ وارد اتاقشان شد.
دیشب در آغوش شهریار عالی بود…
این روزها دلش عجیب در تب و تاب مرد می لرزید…!!!
ساک های خرید را روی زمین گذاشتند و خسته و درمانده در برابر چشمان شهریار و شهیاد همانجا کنار ساک ها نشستند که شهیاد سوتی کشید و گفت: کل پاساژ رو بار زدید…
ماهرخ ابرویی بالا انداخت: این هنوز نصفشم نیست… بقیه رو فردا می خریم… راستی یادم باشه تو هم ببریم که این ساکا بدجور خستمون کرد…
شهیاد مات و مبهوت نگاه ماهرخ و بعد پدرش انداخت…
شهریار شانه ای بالا انداخت که شهیاد بلند شد و گفت: من برم به پاپی سر بزنم… زبون بسته گرسنه بود…
گفت و رفت.
ماهرخ با تمام خستگی اش بلند خندید که مهگل با تعجب نگاهش کرد…
شهریار هم با خنده ماهی اش کج خندی زد…
ماهرخ رو به شهریار گفت: اصلا پسرت بلد نیست با یه خانـوم چطور رفتار کنه… رسما فرار کرد…
شهریار دست ب سینه نگاهش کرد: یکم تن پروره… بخوای خودم میام کمکت…!!!
ماهرخ لحظه ای ماند.
حرف ساده شهریار بی نهایت به دلش نشست که دخترک به پهنای صورت خندید و بوسه ای برایش از دور فرستاد…
مهگل با خجالت از ماهرخ نگاه گرفت و با دست پاچگی بلند شد و نصف ساک ها را بغل زد و گفت: من… من تنهاتون میزارم….
مهگل هم رفت و شهریار بانگاه رفتنش را دنبال کرد….
ماهرخ متعجب گفت: این چش شد…؟!
شهریار کنارش نشست و بی هوا بوسه ای روی گونه اش گذاشت که بدتر دهان ماهرخ باز ماند…
مرد از حالت صورتش خندید.
-خواهرت خجالت کشید…!!!
ماهرخ اخم کرد و بی توجه به حرف شهریار گفت: سواستفاده گر…!!!
دوباره بوسه ای دیگر روی گونه اش کاشت…
-دوست دارم هرجایی گیرت آوردم فقط ببوسمت… حیف، حیف که اینجا نمیشه وگرنه….!!!
ماهرخ ناباور خندید: حاج آقامون انگار خیلی داغ کرده…؟!
شهریار بدون هیچ خجالتی گفت: آخه بدجور داغم می کنی…!!!
دخترک نگاهش گرم شد.
-بهت نمیاد اینقدر رمانتیک باشی…!
شهریار دخترک را به خود فشرد: من برای زنم یه آدم دیگه میشم ماهی….!!!
ماهرخ جوابی نداد و مستفیما خیره نگاه پر محبت مرد شد.
شهریار بعد از مکثی بلند شد و دست ماهرخ را گرفت و بلند کرد.
ماهرخ متعجب گفت: چیکار می کنی…؟!
-بریم بالا….!
سپس خم شد و ساک ها را برداشت که ماهرخ بت خود آمده و کمکش کرد…
وارد اتاق شدند که شهریار ساک ها را گوشه ای گذاشت و خیلی سریع سمت ماهرخ چرخید و دستش را گرفت و سمت خود کشید…
در حالی که هیجان وجودش را گرفته بود، گفت: می خوام ببوسمت ماهی…!
ماهرخ مبهوت پلک زد که شهریار خم شد و خیلی نرم دست درون موهایش برد و به آرامی لب روی لبش گذاشت…
آرام و دلنواز بوسه بر لب های نرم ماهرخ می زد.
دل دخترک به تب و تاب عجیبی افتاده بود که با هربار بوسیدن مرد این گونه می شد.
توی آغوش امن شهریار به هیچ چیز جز داغی لب های او فکر نمی کرد.
این مرد بلد بود، او را سحر کند…
ماهرخ با تمام غرورش، ذات و قلب مهربانی داشت.
آنقدر مهربان بود که به خاطر مهگل از خود گذشت…
مهگلی که تنها نسبت خونی اشان از طرف پدرشان بود.
شهریار شیفته و افسون ماهرخ با هیجان و حسی زیبا که وجودش را در بر گرفته بود به ضیافت لب های نرمش رفته بود و با اشتیاق می بوسید.
دنیا برای آنها متوقف شده بود.
دنیایی که خیلی خیلی به او بدهکار بود… حداقل یک زندگی پر از آرامش به او بدهکار بود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا پارت ها رو طولانی تر کن
خیلی قشنگه
رمان خوبیه ولی شخصیتاش گنگه میشه یه توضیح کامل درباره شخصیتاش بدی
گلرخ کیه ؟
شهسواری بزرگ کی ماهرخ و مهراد میشه
فکر کنم مادر ماهرخ هست
به نظرم دیگه خیلی رمانتیکه
یعنی هیچ داستان و هیجانی ندارع
نویسنده داره زیاده روی میکنه
عااااااااالی🌹🌸