رژ را بار دیگر محکم تر روی لبهایش کشید و با لبخندی غرور انگیز به خاطر زیبایی اش از جلوی آینه بلند شد.
نگاه دیگری به خودش انداخت.
ست تی شرت و شلوار سفید مشکیش عجیب به اندام ظریف و موزونش می آمد.
موهایش بلندتر شده بودند که بلندی اش تا پایین کمرش می رسید. باید کوتاه می کرد چون شستن ان همه مو خیلی زمان بر و سخت بود.
از اتاق خارج شد.
مهگل به عمارت برگشته بود و چقدر جای خالی خواهرکش توی چشم بود.
ولی رفتنش و نبودنش خیلی بیشتر از بودنش به نفعش بود.
به سالن که رسید شهریار و شهیاد نشسته بودند.
نگاهش به شهریار کشید. تقریبا با خودش ست بود.
در لباس خانگی دیگر یک حاج آقا نبود، بیشتر شبیه یک مدل بی نظیر ایتالیایی بود از همین ها که عکسش روی مجله های مدلینگ خودنمایی می کرد…
یک مدل حاج آقایی…!!!
لبخند روی لبانش نقش بست و چشمانش برق زد.
شهریار متوجه آمدنش شد.
با دیدن لباسش و جذب بودن ان که اندام ظریف و بی نظیرش را به نمایش گذاشته بود، کمی اخم هایش را درهم کرد.
ماهی اش اصلا به حرف هایش گوش نمی کرد.
هرجور دوست داشت، می پوشید و رفتار می کرد…
-سلام آقایون شهسواری…!!!
شهیاد زودتر از پدرش به حرف آمد: علیک سلام بر بانوی قرتی شهسواری ها…!!!
ماهرخ بلند خندید.
اخم شهریار هم از حرف پسرش باز شد.
ماهرخ کنار شهریار نشست و به عمد کمی تکیه اش را به او داد و جواب شهیاد را داد.
-من باطن و ظاهرم همینه جانم…!!!
شهیاد موذیانه گفت: می خوای بگی بقیه باطن و ظاهرشون فرق می کنه…؟!
-دقیقا…!!!
-یعنی بابای منم جزوشون حساب میشه…؟!
ماهرخ سمت شهریار برگشت و با نگاه گرمی گفت: بابای تو دقیقا با همشون فرق می کنه…!
شهیاد با شیطنت نگاه پدرش کرد و گفت: حاج خانومتون چه تعریفی می کنن ازتون حاجی…!!!
شهریار اخمی تصنعی روی پیشانی نشاند: تو کارت نباشه پسر…!!
شهیاد دست روی دهانش گذاشت.
-بیا خفه شدم حاجی غیرتی نشو…!!!
ماهرخ باز خندید و دیوانه ای نثار شهیاد کرد و سپس نگاه براقش را به شهریار دوخت.
شهریار نگاهش را گرم تر پاسخ داد.
این زیبایی از ان خودش بود.
دست هرکس را که می خواست به دلبرکش برسد را کوتاه می کرد.
-امروز خوش گذشت…؟!
دخترک با ناز سری تکان داد.
-خوب بود ولی…
دوست داشت ماهرخ بگوید شاهین مزاحمش شده…!!!
-ولی چی…؟!
ماهرخ نگاه گرفت و با دودلی گفت: چیز خاصی نبود، ولش کن…
لحن شهریار بیش از حد جدی بود.
-همونی رو که خاص نبود رو بگو ماهی…!!!
با مکثی نگاهش کرد: شاهین رو دیدم….!!!
اخم های مرد درهم تر شد.
-چی می خواست…؟!
-انگاری هنوز باورش نشده من زنتم…!!!
دستش مشت شد.
-ملتفتش می کنم…!!!
صفیه آمد و برای شام صدایشان زد که شهیاد زودتر رفت.
شهریار به محض دور شدن پسرش رو به ماهرخ گفت: ازش خوشم نمیاد ماهی…!!!
ماهرخ لبخندش را پهن تر کرد و بعد خم شدو بوسه ای روی گونه شهریار کاشت و با شیطنت گفت: منم خوش نمیاد عزیزم، حواسم هست… در ضمن بهتره هرچه زودتر انگشترم رو دستم کنی که معلوم باشه بنده متاهلم…!!!
شهریار خم شد و پیشانی دلبرش را بوسید.
بعد هم دستش را گرفت و سمت میز شام رفتند…
شهناز زیر چادرش را کیپ کرد و زنگ در را زد.
صفیه با دیدن شهناز ابروهایش بالا رفت و خیلی سریع ماهرخ را صدا زد…
-ماهرخ خانوم بیا اینجا قربانت برم…!!!
-چی شده صفیه…؟!
صفیه متعجب گفت: شهناز خانوم اومدن…!!!
ماهرخ هم تعجب کرد.
اگر دست خودش بود، دوست نداشت در را باز کند اما خب خانه برادرش بود.
-درش رو باز کن…!!!
شهناز وارد خانه شد و صفیه خوش رو جلو رفت و خوش امد گفت.
شهناز طبق معمول چشم هایش را پشت بینی انداخت و چادر از سرش برداشت و سمت صفیه گرفت…
-تنهایی…؟!
ماهرخ وارد سالن شد.
از لباسش راضی بود، با ان می توانست حرص شهناز را دربیاورد…
شهیاد و شهریار نبودند.
-سلام شهناز خانوم… خوش اومدین… از این ورا…؟!
شهناز با دیدن سر و وضع ماهرخ اخم در هم کشید.
لباسش اصلا مناسب خانه ای که یک پسر پانزده ساله در ان زندگی می کرد، نبود.
بلوز آستین حلقه ای که یقه بازی داشت و تمام گردن و سینه اش در چشم بود مخصوصا پوست سپیدش… شلوارکش هم که دیگر هیچ…
از این دختر بدش می آمد.
از این همه شباهت به گلرخ بیزار بود…
-توخجالت نمی کشی تو خونه ای که یه پسر نوجوون زندگی می کنه، اینجوری می گردی…؟!
ماهرخ پوزخند زد: من تو خونه خودم هر جور بخوام می گردم و به کسی ربطی نداره، در ضمن این شمایی که باید خجالت بکشی و حرمت خونه برادرت و حفظ کنی…!!!
صفیه ترسیده به دوئل ان دو چشم دوخته بود و در دل ذکر می گفت.
شهناز قدمی نزدیک دخترک شد.
قد بلند بود و ظریف…
کینه داشت…
-حد خودت و بدون دختر وگرنه خوب بلدم اون زبون سرخت و ببندم…!!!
-در حدی نمی بینمت که بخوام باهات دهن به دهن بشم… به قولی جواب ابلهان خاموشی است…!!!
شهناز چیزی تا انفجار راه نداشت.
ماهرخ رک و پوست کنده جوابش را داده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
خدا قوت دلاور!