هردومرد سمتش قدم تند کردند و شهریار بی توجه به حضور پدرش گفت: جانم… درد داری…؟!
ماهرخ نگاه خمار و خسته اش را به شهریار دوخت و بی رمق لب زد: آب….!!!
شهریار خیلی سریع پرستار را خبر کرد تا به ماهرخ رسیدگی کند.
حاج عزیز دستش را گرفت و فشرد.
چشمان ماهرخ باز شدندو با دیدن او اخم کرد.
ان ها را نمی خواست اما از نگرانی توی چشمانش تعجب کرد…
و در میان بهت و حیرت ماهرخ خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش نشاند که دخترک هوشیار تر شد و دردش را فراموش کرد.
-بیشتر مواظب خودت باش دخترجان… مطمئن باش شهناز تاوان کارش رو پس میده…!!!
حرفش را هم زد و رفت…
این حاج عزیز و غم و نگرانی داخل چشمانش با ان حاج عزیزی که می شناخت خیلی خیلی فرق داشت….!
او رفت و شهریار با پرستار داخل اتاق شدند اما فکر و حیرت دخترک ازبوسه ان پیرمردی که دلش را به آشوب شیرینی انداخته بود، به خود مشغول کرد…
*
-بهتری…؟!
ماهرخ لبخند خسته و بی رمقی زد و با مهربانی گفت: نگران نباش شهریار… خوبم…!!!
چشمان مرد نگران شد.
یاد ان لحظه ای که با دیدنش نفسش بالا نمی آمد، افتاد.
-ترسیدم ماهی… از نبودنت و چشم های بسته ات ترسیدم… تو امانتی…!
-ترس چرا؟! هر آدمی ممکنه….
انگشت شهریار روی لبش نشست و مرد با جذبه ای که از صورتش می بارید، گفت: هیچی نگو… تو باید باشی چون دلم با بودنت آرومه…! تو و چشمای عسلیت برای من و این زندگی همه چیزه ماهی…!!!
ماهرخ احساساتی شد و با تمام وجود چشم بست و بوسه ای به انگشت مرد زد.
دل مرد خالی شد که بی هوا خم شد و لب روی لبان دخترک نشاند…
با عشق و ترسی که به وجودش ریخته بود، بوسید…
داغ و پرحرارت…
حال قدر بودنش و این بوسه پر مهری که از وجود دخترک بود، را می دانست…
ماهرخ همه چیز بود…!!!
پاپی توی بغل ماهرخ پرید و با صدایی که درآورد و کششی که به بدنش داد، خودش را برای او لوس کرد…
شاید او هم خطر این اتفاق را حس کرده بود…؟!
شهیاد کنارش نشست.
-چرا از جات پاشدی…؟!
ماهرخ خندید: تو هم مثل بابات شدی…؟! بابا زخم شمشیر که نخوردم…!!!
شهیاد خیره نگاهش کرد. ـ
-ولی بدجور ترسوندیش…!!!
-خب ممکنه برای هرکسی پیش بیاد…!!!
-برای بابام زیادی مهمی… اونقدر که هیچوقت ندیدم برای مامانم یا زنی نگران بشه…!!!
چیزی در وجود ماهرخ به پرواز درآمد.
خودش هم می دانست اما این اتفاق از عهده او خارج بود.
جوابی نداد، شهیاد ادامه داد: سعی کن هیچ وقت اتفاق بدی برات نیفته…
-سعی می کنم… اصلا میشه در مورد این موضوع حرف نزنیم…!!!
شهیاد لبخند زد.
-در مورد چی حرف بزنیم… این پاپی که تو بغل تو ولو شده…!!!
ماهرخ با شیطنت نگاهش کرد.
-دوست دختر نداری…؟!
ابروی شهیاد بالا رفت.
-بهتر از این موضوع به فکرت نرسید…؟!
-راستش خیلی کنجکاوم بدونم دوست دختر داری یا نه…؟!
چشمان شهیاد هم رنگ شیطنت گرفت…
-به گروه سنیم نمی خوره…!!!
-کاملا جدی هستم…!
-منم جدی ام…
-شهیاد لطفا…؟!
-خیلی خب… قبلا داشتم ولی حالا ندارم….!
-چرا…؟!
-نمی خوام خودم و درگیر کنم، ترجیح میدم سرم تو درس و کتاب باشه… وقت برای دوست دختر داشتن زیاده…!!!
ماهرخ حرفش راتایید کرد: معلومه پسرحاج شهریار شهسواری هستیا… خوشم اومد، هرچیزی به وقتش…!!!
ماهرخ
بعضی وقت ها زندگی ان طور که می خواهی پیش نمی رود، به قول مامان گلی شاید حکمتی پشت ان هست که ما بی خبریم…
این روزها مسیر زندگی من هم ان چیزی نبود که می خواستم ولی اتفاقاتی که اقتاد من را در مسیر یک سراشیبی خیلی تندی به سوی شهریار قرار داد…
شهریار این روزها پررنگ ترین آدم زندگیم شده است… خودم هم هنوز نمی دانم احساسم در موردش چگونه است ولی احترام زیادی برایش قائل هستم….
دو هفته ای از برخورد من و شهناز و بیهوش شدنم می گذرد و بعد مدت ها دوست داشتم بیرون بروم…
با ترانه قرار داشتم.
این قرار بیشتر جنبه تفریح داشت که با تعدادی از بچه های دانشگاه هر ماه یک دورهمی در کنار هم داشتیم…
بعد از برخوردم با شهناز و نگرانی های شیرین و پر محبت شهریار، ته دلم از داشتنش غنج می رفت…
شهریار مرد صبور و محکمی بود، یک حامی و پشت که می شد در هر شرایطی بهش تکیه کرد…
حتی محبت و شوری که در چشمان این مرد موج میزد خیلی زیبا بود… زیباتر از ان، نگرانی بود که برایم خرج می کرد…
حاضر و آماده درگاه آشپزخانه ایستادم…
صفیه در حال درست کردن شام بود…
-کجا ماهرخ خانوم…؟!
ابخند زدم: من با دوستام دورهمی دارم… دیر میام…!!!
صفیه جواب لبخندم را داد: برو به امان خدا ماهرخ خانوم… انشالله بهت خوش بگذره…!!!
نگاه آخر را به آینه کنسول انداختم و راضی از ظاهرم از خانه خارج شدم…
حین رفتن شماره شهریار را گرفتم که بعد از چند بوق صدای گوش نوازشش را شنیدم…
-جانم ماهی…؟!
لبخندم پهن شد. قبلا از این ماهی بدم می آمد اما الان از این اسم خوشم می آید…. انگار که زیادی خاص هست…!!!
-چطوری حاجی…؟!
شک نداشتم شهریار لبخند بر روی لب دارد…
-ممنون… تو چطوری…؟!
-با پرستاری های حاج آقامون حالم خدارو شکر خیلی بهتره….!!!
-خدا رو شکر عزیزم…!!!
ایستادم…
-شهریار من دارم با ترانه میرم بیرون… با دوستای دانشگاهمون دورهمی داریم….!!!
صدایش نیامد
شک نداشتم که دوست نداشت من بروم…
-برای شام میای خونه…؟!
-نه پیش بچه هام…!!!
او هم مکث کرد اما در آخر جواب داد…
-باشه مراقب خودت باش… خواستی برگردی بگو بیام دنبالت…!!!
-با ترانه برمیگردم…!!!
ترانه با دیدن تیپم سوتی زد و با لبخندی پهن گفت: جونم چه تیپ حاجی کشی زدی ناقلا….؟!
-شهریار من و اینجور ببینه، یه دور اخم هاش و توی هم می کشه و بعد میگه باید یه چند دست لباس مثل آدمیزاد برات بگیرم…!!!
-خب لامصب حاجیمون غیرتیه…!!!
شانه بالا انداختم: می خواست زن قرتی نگیره…!!!
ترانه چشم باریک کرد: حاجیمون قرتی پسنده دختر….!!
بلند خندیدم…
چشمکی به ترانه زدم…
-بهزاد چی قرتی دوست نداره…؟!
نیش ترانه باز شد: به نظرت اون سیاه سوخته دوست داره….؟!
-اون سیاه سوخته از شهریار هم بدتره…!!! حداقل شهریار با پنبه سر می بره ولی بهزاد دهنت و سرویس می کنه…!!!
-دقیقا دهنم و سرویس کرده و منم باهاش قهر کردم… الانم یه نگاه به لباسم بکن… فقط ببینه ماهرخ کله ام می کنه…!!!
-مگه مرض داری خب…؟!
ترانه نیش چاکاند: مرض دارم دیگه….!!!
دیگر حرفی بینمان زده نشد.
به کافه رسیدیم و بعد در جای مناسبی ترانه پارک کرد.
وارد شدیم و با دیدن بچه ها با لبخند به سمتشان رفتیم ولی در همین حین با دیدن شاهین خنده روی لب هایم ماسید…
او اینجا چه می کرد…؟!
با بچه ها سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم ولی نگاه شاهین از من جدا نمی شد…
هیچ چیزی از دورهمی و بچه ها نفهمیدم حتی دوست داشتم از زیر نگاه های مسخره اش به خانه بروم…
ترانه زیر گوشم گفت: این شاهین چشه…؟!
اخم کردم: می خوام برگردم خونه…!!!
ترانه متعجب گفت: اما ما یک ساعت هم نیست اومدیم…!!!
کلافه نفسم را بیرون دادم: قضیه اش مفصله بعدا برات تعریف می کنم…
یاسین یکی از پسرهای جمع گفت: تو خودتی ماهرخ…؟!
لبخند خسته ای زدم: این روزا سرم شلوغه و کمی…
ترانه خودش را نخود آش کرد: سرشون شلوغه، منظورش اینه خانوم ازدواج کردن… به خاطر همین سایشون سنگین شده دیگه…!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤