رمان ماهرخ پارت 46 - رمان دونی

 

 

 

شهریار وقتش را تلف نکرد.

جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ شد و او را به داخل اتاق کشاند…

 

 

ماهرخ جا خورد…

– جرا همچین می کنی؟! می خوام برم لب ساحل…!!!

 

 

شهریار نیشخند زد: یه درصد فکر کن من بزارم تو از در ویلا اینجور بری…!! من بی غیرتم…؟!

 

 

ماهرخ داغ کرد و رنگ صورتش کبود شد…

پا بر زمین کوبید…

-حاجی نزار خر بشم…!! گیر نده…!!!

 

 

شهریار ریلکس در را هم قفل کرد…

-لباسات و عوض کن، باهم میریم…!!!

 

 

ماهرخ طاقت نیاورد و داد زد: من و مسخره کردی…؟!

مثلا من و آوردی اینجا بهم خوش بگذره..؟!

 

 

-دقیقا آوردمت که بهت خوش بگذره ولی حق نداری خط قرمزام و رد کنی ماهی…!!!

 

 

-به خدا که نوبری حاجی…!!!

 

 

شهریار سمت کمد رفت و بین لباس های ماهرخ چرخی زد و بعد با بلوز و شلوار نسبتا گشادی سمت ماهرخ برگشت…

 

-ساحل اینجا اختصاصی نیست وگرنه اگه لختم می رفتی برام مشکلی نداشت ولی غیرتم برنمی داره اینجوری جلوی چشم ناپاک و هیز هم جنسام بگردی…!!!

 

 

لباس را بالا گرفت…

-هرچند اینم چنگی به دل نمی زنه اما باز بهتر از اونیه که تنته و تموم سینه و باسنت زده بیرون…!!!

 

 

ماهرخ شاکی بود..

-ولی تو حق نداری بهم امرو نهی کنی… من از اول همین طوری بودم شهریار…!!!

 

 

شهریار تبسمی کرد و جلو آمد…

زبان ریخت…

مرد دنیا دیده و پحته ای بود…

 

-خوشگلی هات فقط برای منه ماهی… تو اولش هرچی که بودی الان مال منی… دوست ندارم وقتی اینجوری می بینمت و تنم داغ و پر حرارت میشه از خوشگلی های خودت و بدنت… یکی دیگه هم دقیقا با دیدن اینا لذت ببره…!!! من نمی خوام عوضت کنم یا محدود بشی… فقط می خوام بعضی چیزا رو و که مال منن فقط برای من باقی بمونن…!!!

 

 

دل ماهرخ طور عجیبی لرزید.

اب دهانش را قورت داد.

به خدا شهریار خرش کرد و دلش را به تب و تاب انداخت.

 

 

نفس عمیقی کشید و لباس را از شهریار گرفت و با چشم غره ای گفت: حتما یه روز که خیلی هم دور نیست یه دندون از اون بازوهای سنگیت می گیرم حاجی…!!!

 

شهریار چشمکی زد: شما هرچقدر دوست داری دندون بگیر اما به غیر از بازو جاهای دیگه ای هم هست که بشه دندون بگیری حاج خانوم…!!!

 

چشمان ماهرخ گشاد شد وحیرت زده شهریار را نگاه کرد… شیطنت توی حرف و چشم هایش موج می زد…

 

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و هوای تازه و سرد را وارد ریه هایش کرد.

شهریار می خواست ان بلوز و شلوار را به تنش کند اما چون هوا سردتر شده بود، مجبور شد روی همان اسلش هودی اش را تن کند و و برای آنکه موهایش هم معلوم نباشد و شهریار گیر ندهد کلاه هودی اش را روی سرش انداخت…

 

 

 

خیره به دریای آبی رو به رویش فکرش درگیر مهگل بود.

مهگلی که برای نجات جانش ناچار به مادرش پناه برده بود…

 

 

غمی از دلش گذشت که باعث شد چشمانش را ببندد و از صمیم قلب دلش برای گلرخ پر کشید…!!!

 

«مامان کاش بودی… کاش…!!!»

 

 

با دستانی که دورش پیچک شدند، از دنیای خودش بیرون کشیده شد و با عطر آشنایی که زیر بینیش پیچید، به سمتش مایل شد و با دیدن شهریار جا خورد…

 

او هم کلاه پوشیده بود با هودی….!!!

 

برای اولین بار او را تا این حد غیر رسمی و اسپورت می دید که بی نهایت جذابش کرده بود.

 

 

کامل در آغوشش چرخبد و دست روی سینه اش گذاشت…

تک خندی زد: چه حاجی اسپورت پوش جذابی…؟!

 

 

شهریار تبسم زیبایی کرد.

-چشماتون زیبا می بینه حاج خانوم…!!

 

 

چشمانش پر از شیطنت بود.

حاج شهریار و این قبیل شیطنت ها را نمی توانست باور کند.

این مرد همانی بود که اخم از چهره اش باز نمی شد، نمی خندید ولی… ولی حالا لبخندهای وقت و بی وقتش را به روی ماهی اش میزد تا دلگرمش کند…

 

 

ماهرخ گردن کج کرد: شیطون شدی…؟!

 

شهریار او را به آغوشش کشید.

چانه اش را روی سر ماهرخ گذاشت و لب زد: اشکالی داره…؟!

 

 

ماهرخ نوچی کرد: نه خیلی هم خوبه… فقط کنجکاو شدم، بدونم ته شیطنت یه حاج آقا چی می تونه باشه…؟!

 

 

شهریار ابرویی بالا انداخت.

حرف ماهرخ یک جورایی باعث قلقلکش شد.

انگار این دختر نمی داند که او با تمام حاجی بودنش در ابتدا یک مرد است و یک سری نیازها دارد و با این دلبری ها داشت او را از پا در می آورد…؟!

 

 

 

 

 

شهریار دخترک را از خود جدا کرد و خیره در چشمانش با جدیت گفت: چی اینقدر تعجب داره عزیرم…؟! من با تموم اعتقاداتی که دارم در وهله اول یه مردم ماهی…! یه مرد با یه سری نیازهای مردونه که تموم این سالها سرکوبش کردم تا با زنم وارد رابطه بشم…!!!

 

 

نازگل اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.

حرفی نزد اما خیره جدیت مرد شد.

حرف های شهریار کمی عجیب بودند اما می توانست واقعیت هم باشند…!!!

 

 

-یعنی تا حالا جز زن اولت، هیچ زنی وارد زندگیت نشده..؟!

 

 

شهریار طولانی نگاهش کرد.

-شاید خواستم با یه چندتایی وارد رابطه بشم اما هیچ کدوم به دلم ننشست…!!!

 

 

-می تونم دلیلش رو بدونم…؟!

 

شهریار لبش کمی کج شد: بیشتر زن و دخترایی که اطرافم بودن، به خاطر شغل و موقعیت مالی که داشتم، بودن…!

 

-یعنی یکی هم پیدا نشد که چشمت و بگیره…؟!

 

دست شهریار با همه مهر و محبتی که نسبت به این دختر داشت بالا آورد و روی گونه های سرما زده اش گذاشت و بعد با پشت انگشت نوازش وار روی ان کشید.

 

 

چشمان ماهرخ بسته شد.

لبش کمی کش آمد.

شهریار مهربان بود و دوست داشتنی…!!!

 

-هیچ کس به چشمم نیومد ماهی…!!!

 

چشمان دخترک به آنی باز شد.

جاخورده گفت: مگه میشه این همه در و داف ببینی ولی دلت نلرزه…؟!

 

 

شهریار از لحن دخترک خنده اش گرفت اما خودش را کنترل کرد…

-دل من با دیدن یه دختر چشم عسلی لرزید… یکی که عین ماهی از دستم لیز می خورد و دم به تله نمی داد…!!!

 

.

این دیگر ورای تصورش بود.

شهریار چه داشت می گفت…؟!

این مرد متعصب و ولیعهد خاندان شهسواری ها زیادی مرموز نبود…؟!

 

 

-متوجه حرفت نمیشم…؟!

 

 

باز هم لبخند مهربان شهریار و برقی که درون چشم هایش بود، حسش همان زندگی بود که همیشه می خواست داشته باشد…!!!

 

-من تو رو دیدم و کس دیگه ای به دلم ننشست ماهی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مامان مهنا
مامان مهنا
1 سال قبل

اونایی که میگن مرد زن مرده و … نباید با ماهی میرفت تو رابطه بهتون بگم ، منم همینطوری بودم ، حتی سفت و سخت تر روی این قاعده بودم ، آخرش خودم توی ۲۳ سالگی با مرد ۳۸ ساله زن مرده با دختر ۱۰ ساله ازدواج کردم الان ۶ ساله با عشق زندگی میکنیم ، خودتونم سرتون میاد… عشق خبر نمیکنه ، هیچ عشقی اشکال ندارد بجز هوس

ریحان
ریحان
پاسخ به  مامان مهنا
1 سال قبل

چرا؟

یکی
یکی
پاسخ به  ریحان
1 سال قبل

چرا داره؟

آدم معمولی
آدم معمولی
پاسخ به  مامان مهنا
1 سال قبل

برای همه از این قاعده پیروی نمی کنه یکی رو می شناسم با همسرش بیست سال اختلاف سنی دارن اونم به خاطر بعضی شرایطی که داشتن ازدواج کردن ولی خیلی مشکل دارن

حنانه
حنانه
1 سال قبل

خیییییییییییییییلی رمانت دور از ذهن، تخیلی و اغراق شده س.
کاش یه نویسنده پیدا میشد که واقعیتا رو بنویسه! اینکه سیرت زیبا باشه خیلی مهم تر از اینِ که صورت زیبا باشه، زیایی همیشگی نیست و بعد یه مدت عادی میشه، انسانیته که همیشه و در همه حال کمک حالِ آدمه!
اختلاف سنی زیاد اصلا خوب نیست نویسنده جان، صد در صد منجر به مشکلات خیلی بدی خاهد شد و تو این زمانه حتما طلاق درپی خاهد داشت! دوتا شخصیتی که تو ساختی ورای تصور و ذهنِ، کمِش این دنیایی نیستن حالا اون دنیا رو خبر ندارم!

آدم معمولی
آدم معمولی
پاسخ به  حنانه
1 سال قبل

اختلاف فرهنگ زیاده تو این رمان و حداقل یکیش باید کوتاه بیاد و اونم معلومه کیه

لیلی
لیلی
1 سال قبل

نمیدونم نویسنده ی رمان با چه طرز فکری کل رمان رو تبدیل به عاشقانه های ماهرخ و شهریار کرده البته نه اینکه بد باشه ها اما تا یه حدودی از عاشقانه توی رمان مخاطب رو به خودش جذب میکنه نه اینکه از هر 10 خط 12 خطش عاشقانه باشه اینطوری مخاطب از خوندن رمان زده میشه واقعا

صحرا
صحرا
1 سال قبل

حدیث جان توی رمان تا اونجایی که یادمه درباره سن ماهرخ چیزی گفته نشد شاید ماهرخ ۲۷ . ۲۸ سالش باشه حالا اینکه زیر ۲۵ سال باشه رو از کجا گفتید نمیدونم و میتونه تفاوت سنیش با شهریار کمتر باشه بازم اگه من توی سن ماهرخ اشتباه گفتم عذر میخوام چون یادمه توی رمان درباره سن ماهرخ چیزی نبود

حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
1 سال قبل

زنش رو طلاق داده بعد پسرش انقد بزرگه بعد اون ماهرخ رو دیده عاشقش شده واقعا چرا خوب… ارزش زنا انقد پایین نیست به خدا که شما رمان نویسان بی ارزش میدوننین ..بعد اون تنفر این حس ماهرخ واقعا بی معنیه

لیلی
لیلی
پاسخ به  حدیث گودرزی
1 سال قبل

حس های تنفری که به علاقه تبدیل میشن تبدیل به کلیشه های رمان ها شده یعنی نمیشه که با محبت و علاقه به هم علاقه مند بشن جدا

Viana
Viana
1 سال قبل

این رمان بی نظیره 🤍

حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
1 سال قبل

ترو خدا شما های که رمان مینویسین ارزش دخترو انقد پایین نیارین که با ی مرد زن مرده و زن طلاق داده وارد رابطه بشن عاشقش بشن آدم حالش بد میشه واقعا مردیکه رفته حالش رو کرده بعد با ی بچه اومده دختر ترگل ورگل بگیره به نظر خودت چندش نیست واقعاً

سحر
سحر
پاسخ به  حدیث گودرزی
1 سال قبل

اصلا موافق حرفتون نیستم، تو این رمان شهریار هم کم ادمی نیست دیگ مردی ک زنش مرده باید خودش هم بره بمیره. انفاقا شهریار شخصیتش خیلی خوبه و عالیه میشه گفت بهتر از جوون های عاشق پیشه الکی

حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
1 سال قبل

یعنی واقعا ی دختر مجرد انقد می‌تونه احمق باشه که با ی مرد که بچه داره اونم انقد بزرگ وارد رابطه بشه اه حالم بهم خورد پیرمرد نکبت خیلی ازش بزرگ تره هر چقدر هم جذاب باشه بازم فکر کردم بهش تهوع اوره از نظر همه‌ی دخترا یک مرد بالای 35سال نمیتونه ی دختر زیر 25رو جذب خودش کنه

سارا
سارا
پاسخ به  حدیث گودرزی
1 سال قبل

ببین عزیزم هرگز حتی اگه نظرت منفی هست انقدربدبا موضع منفی وکنایه ابرازش نکن مادرروزگارخیلی بد نامرده خیلی وهرچیومنع کنی خدا ناکرده سرت پیاده میکنه من دیدم که میگم

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x