پلک هایش را باز کرد.

کمی نیم خیز شد اما با درد خفیفی که زیر دلش پیچید اخم هایش درهم شد…

دست روی شکمش گذاشت.

 

لخت بود…

با یادآوری دیشب و رابطه اش با شهریار باعث لبخندی روی لبش شد…

 

 

دیشب حس و حال متفاوتی را تجربه کرده بود که در تمام بیست و شش سال زندگی اش ارامشی به این چنین زیبایی به وجودش سرازیر نشده بود…!!

 

 

شهریار نبود…

ملحفه را چنگ زد.

باید حمام می کرد اما اگر به یک حمام دو نفره هم ختم می شد،  ضیافتشان کامل می شد…!!

اصلا شهریار کجا بود…؟!

 

 

تا خواست وارد حمام شود،  صدای شهریار به گوشش خورد…

-کجا خانومم…؟! چرا از جات پا شدی…؟!

 

 

ماهرخ به سمتش برگشت.

با دیدن شهریار ناخوداگاه دلش لرزید…

این مرد با قامت بلند و بالا تنه ای لخت،  هیکل درشت و عضلانی اش را به رخ می کشید…

 

لبخند خجول و دلبرانه ای زد…

-می خوام برم حمام…!!!

 

 

شهریار ابرویی بالا انداخت…

سمت دخترک گام برداشت…

-اونوقت تنهایی…؟!

 

 

ماهرخ انتظار نداشت،  خواسته اش به این زودی اجابت شود.

متعجب گفت: اشکالی داره…؟!

 

 

مرد به کنارش رسید.  دست دور کمرش انداخت و تن لختش با ملحفه دورش را به خود چسباند و با چشمانی خمار و صدایی که به خاطر حال خرابش بدجور دو رگه شده بود، آرام گفت:  سرتاسر اشکاله وقتی من هستم و تو تنهایی بخوای حموم کنی…!!! از این به بعد با خودم میری حموم…!!!

 

 

چشمان ماهرخ درشت شد…

-حاجی کوتاه بیا…!!!

 

شهریار اخم مصنوعی کرد.

-انگار دیشب کمت بود که حالا داری با شیرین زبونیات دوباره وسوسه ام می کنی…؟!

 

 

بعد هم مهلت حرف زدن نداد و دخترک را سمت تخت برد و او را نشاند و گفت: بشین اول غذا بخور بعد میریم حمام…!!

 

 

ماهرخ معترض شد:  من حالم خوبه شهریار جان..!

 

انگشت شهریار روی لبش نشست…

-هیش… دیشب برای هر دختری واقعا سخته گلم… بلد نبودم کاچی درست کنم اما یه چیزای رو قاطی پاطی کردم تا حداقل با خوردنش قوت تنت بشه…!!!

 

 

-من حالم خوبه…!!!

 

شهریار چشمکی زد: می دونم اما بدنت باید تقویت بشه تا از پس شوهرت بربیای، آخه شوهرت زیادی آتیشش تنده و بدجورم گرم مزاجه ماهی….خدا بهت رحم کنه….!!!

 

 

 

 

 

بعضی وقت ها اینکه صبرکنی تا فرصت مناسبی برای یک زندگی ایده ال پیدا کنی، کار بیهوده ای است…

 

آینده هیچ وقت قرار نیست تضمین خوشبختی آدم ها باشد.

 

هرکسی باید یاد بگیرد در لحظه زندگی کند و شاد باشد، این بهترین تضمینی هست که می تواند آینده اش را بسازد…

 

 

ماهرخ پسرهای زیادی در زندگی اش به عنوان های مختلف بودند اما هیچ گاه سعی نکرد خارج از عرف و عقایدی که هرچند آزاد بودند، رفتار کند یا از خط قرمزهایی که برای خود ملاک قرار داده بود، رد شود…!

 

 

 

گلرخ همیشه میگفت در کنار خواسته ها و شاد بودنت درست زندگی کن… به آدم های زندگیت توجه کن و ان ها را امتحان کن… اینجوری است که در کنار یک زندگی هوشمندانه می توانی دوست و دشمنت را بشناسی و بعد از ان تصمیم بگیری چه ادم هایی را به عنوان دوست نگه داری و چه ادم هایی را به عنوان دشمن از زندگیت خارج کنی…!!!

 

 

شهریار…!!!

شهریار این روزهایش خیلی پررنگ بود…

حمایت هایش، قربان صدقه هایش، بغل کشیدن هایی که سخاوتمندانه ان ها برای ماهی اش خرج می کرد…!!!

 

 

این لحظه و در حالیکه کمی درد از رابطه دیشب داشت، اصلا پشیمان نبود تا دخترانه هایش را تقدیم مردی کرده که این روزها بی هیچ چشم داشتی او را همراهی و حمایت کرده است…

 

 

-کجایی خوشگله…؟!

 

شهریار بوسه ای روی گونه اش کاشت…

نگاه عسلی دختر روی چشمان برق زده مرد نشست.

 

دخترک ناز ریخت…

-داشتم به تو فکر می کردم…!!!

 

قلب شهریار از این حرف گرم شد…

خندید…

صندلی را بیرون کشید و کنارش نشست.

دستش روی گونه ماهرخ گذاشت… محبتی که در دلش نسبت به این دختر داشت، حد نداشت…

 

-عجب…! اونوقت خانوم خانوما در مورد بنده چه فکری می کردن…؟!

 

 

 

 

 

ماهرخ عمیق نگاهش کرد…

گونه اش را کف دست بزرگ مرد مالید…

این لحظه و بودن این مرد را در کنارش دوست داشت…

 

 

-گلرخ همیشه می گفت ادم های خوب توی زندگی ادم مثل نور می مونن… نوری که باعث میشه زندگیت پر از خوشبختی و برکت بشه…!!!

 

 

شهریار ابرویی بالا انداخت…

-منظورت از نور منم…؟!

 

 

ماهرخ عمیق خندید…

-دقیقا خودتی که توی زندگیم تابیدی…!!

 

 

شهریار با نگاهی دودو زن براندازش کرد…

-یعنی الان اینقدر خوشبختی…؟!

 

 

 

دخترک خود را جلو کشید و با نگاهی مهربان رو به مرد گفت: توی زندگی من ادم های زیادی بودن و نبودن اما همیشه سعی کردم ادم محتاطی باشم چون تنها زندگی می کردم و مهم تر از همه قانون های خاص خودم و داشتم…  من شاید مثل شهسواری ها اهل نماز و دعا نبودم اما هیچ وقت قانون هام و زیر پا نذاشتم… من شرف و عزتم رو در برابر آدم ها حفظ کردم… اما از اولش وقتی پیشنهادت و شنیدم و اجبارت برای محرمیت ازت متنفر شدم اما توی همین مدت کم حمایت ها و مهربونی هات باعث شدن من در این لحظه حالی رو تجربه کنم که هیچ مردی نتونسته اون و بهم هدیه کنه…!!!

 

 

 

شهریار عمیق نگاهش کرد.

این دختر آنقدر زیبا حرف زده بود که با تمام مردانگیش،  دلش غنج رفت…

ماهرخ با حرف هایش مهری که در دلش در حال جوانه زدن بود را پربارتر کرد…

 

 

 

شهریار نتوانست مقاومت کند و بلند شد و ماهرخ را به آغوش کشید و روی سرش را بوسید…

 

سپس بغل گوشش خم شد و گفت: مواظب خودت باش که داری بدجور برای حاج اقات دلبری می کنی… بهتره به امشب و شب های دیگه هم فکر کنی که دست آخر این دلبری کار دستت ندن… مخصوصا که حالا هیچ مانعی نیست…. خانوم خانوما…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۶ / ۵. شمارش آرا ۹

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Viana
Viana
1 سال قبل

🤍🤍🤍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x