برای تولد شهریار شوق و ذوق داشتم.
حتی این مدت خودم غذا درست می کردم و صفیه به کارهای دیگر می رسید.
شهریار عاشق دست پختم بود و چند باری خودش مستقیم و غیر مستقیم گفته بود…
طبق سفارشش داشتم زرشک پلو با مرغ درست می کردم که شهیاد بی هوا داخل آشپزخانه شد…
-سلام ماهرخ خانوم… چه بویی راه انداختی…!
خندیدم و کمی از موهای باز شده از کلیپسم را که توی صورتم ریخته بود را پشت گوشم فرستادم و با اخمی ساختگی گفتم: چیه یهو میای تو، ترسیدم…!!!
شهیاد پشت میز نشست…
-ماهرخ به خدا گشنمه کی آماده میشه…؟!
ملاقه به دست به سمتش برگشتم…
-ماشاالله هنوز نیم ساعت نیس یه عالمه شیرینی و میوه خوردی، هنوز گشنته…؟!
شهیاد دستی به شکمش کشبد…
-اخه میوه و شیرینی جای غذا رو می گیره…؟!
ابرویی بالا انداختم…
خوب بود که غذا آماده بود…!
-والا من باشم تا ده روز هیچی نمی تونم بخورم….!!
شهیاد خندید…
-به خاطر همینه لاغر مردنی موندی….!
خواستم حرف بزنم که شهریار وارد آشپزخانه شد و ضربه ای به پشت سر شهیاد زد و با اخمی گفت: تو به چه حقی به زن من میگی لاغر مردنی…؟!
شهیاد اعتراض کرد: بابا چرا می زنی…؟! خب راست میگم دیگه ببین چقدر لاغره…؟!
خنده ام گرفته بود و در سکوت به پدر و پسر خیره شدم.
شهریار کاملا جدی بود…
-این اصلا به تو مربوط نیست… وقتی زن گرفتی، اونوقت می تونی در موردش نظر بدی…!!!
شهیاد وقتی جدیت پدرش را دید، تسلیم وار گفت: غلط کردم حاج شهریار… حاج خانوم شما اصلا مانکنه، لاغر نیست…!!!
شهریار همان طور خیره نگاهش می کرد که شهیاد با خنده عقب رفت و رو به من گفت: حاج خانوم به من رحم نمی کنی به شکمم رحم کن، در ضمن به این حاج آقاتون بگو وقتی خواستم زن بگیرم حق نداره در مورد زنم نظر بده…!!!
بلتد به زیر خنده زدم و به شهریار نگاه کردم که با کج خندی به من خیره بود…
وقتی شهیاد رفت، نزدیکم آمد و با مهر پیشانی ام را بوسید…
-توی زحمت افتادی عزیزم… ممنونم…!!!
روی پا بلند شده و گونه اش را بوسیدم…
-تا لباس هات و عوض کنی، میز رو می چینم…!!!
شهریار با بوسه ای دوباره روی موهایم رفت و فکر من مشغول تولدی بود که قرار بود، شهریار را سوپرابز کند…
در سکوت شام خوردیم و شهیاد با تشکری گفت: عالی بود… وای دارم می ترکم…!!!
شهریار نگاهش کرد.
-خب کمتر می خوردی…!!!
شهیاد دستی به شکمش کشید و با لبخندی اشاره ای به شکم شهریار گفت: شما هم کم کم داری باشگاه لازم میشی… حاج شهریار خوشتیپ و خوش هیکل، یه کوچولو شکم آوردی از بس که دست پخت خوشمزه حاج خانمتون رو خوردی…!!!
با تعجب نگاهم کشیده شد به شهریار و لبخندی که روی لبش بود و نگاهش به شهیاد…
-خانوم من کلا هنرمنده، تو بهتره فکر خودت باشی…!!!
شهیاد جوابش داد: من که عصری دارم میرم باشگاه…!!! ولی شما هم باید فکر هیکلت باشی…!
شهریار حرفی نزد و در عوض نگاهش روی من چرخید…
– دستت درد نکنه… به قول شهیاد اینجور پیش بره، باید منم برم باشگاه…!!!
ابرویی بالا انداختم…
-ماشاالله خوش اشتها هستین… به یه بشقاب قانع نمیشین…!!!
شهیاد نیشخند زد: قد و بالای بابام و یه نگاه بندازی، می بینی یه بشقاب به هیچ جاش نمی رسه…!!
-خب تو کمتر بخور که بعد برای ورزش کردن خودت و نکشی…!!!
-نمیشه…!
-وا… چرا؟!
شهیاد شانه بالا انداخت: خب منم پسر همین پدرم… درسته هنوز به پهنای بابام ترسیدم اما قدم یه خورده دیگه میرسه بهش…!
-والا تا اونجایی که ما دیدیم هنوز خیلی مونده تا به بابات برسی…!!!
-خب تو رشدم، باید بخورم که زودتر برسم…!!
ماهرخ خواست جواب بدهد که شهریار عاصی شده، زودتر گفت: مگه تو فردا مدرسه نداری، پاش و برو بچه سرم رفت…!!
شهیاد لیوان آبش را در کمال آرامش سر کشید و رو به شهریار گفت: خیلی خب فهمیدم مزاحمم…!!!
بعد بلند شد و رو به من گفت: یکم رو حرف زدنش کار کن، بگو تو سن حساسیم وگرنه رعایت نکنی بچت معتاد میشه…!!!
خندیدم…
شهریار نامش را با جدیت صدا زد که با شهیاد با خنده رفت…
شهریار نفس کلافه اش را بیرون داد…
-نمی دونم این بچه به کی رفته اینقدر تخس و بیشرفه…!!
لبخند روی لبم بزرگتر شد.
شهیاد را دوست داشتم چون خود من بود.
با او رابطه خیلی خوبی داشتم.
خودش خواسته بود که دوستش باشم…
قاشق را داخل بشقاب گذاشتم و با شیفتگی به شهریار خیره شدم…
-همین که مثل مردای شهسواری یبس و نچسب نیست خیلی هم خوبه…!!!
ابروی شهریار بالا رفت…
نگاهش برق داشت که وجودم را گرم می کرد.
-یعنی من یبس و نچسبم…؟!
نگاه پر ناز و عشوه ای بهش انداختم و لبانم را غنچه کردم.
-اولش برام بودی ولی بعدش… دیدم نه تو فرق داری حداقل با من مثل بقیه نیستی…!!!
شهریار در سکوت سرشار از آرامش با حرارت و داغی بی نظیری نگاهم کرد که وجودم گرم شد.
-چون تو هم با زنای اطرافم فرق داشتی… دختری شیطون، تخس، وحشی و سرشار از اعتماد به نفس…!!!
چشم از چشم هایش برنمی دارم و او با نگاه داغش ذوبم می کند.
شهریار شبیه هیچ یک از مردانی که می شناختم نبود.
اقتدارش آدم را وادار به تحسین و احترام وا می داشت.
-چون هیچ وقت نخواستم شبیه به زنان شهسواری باشم…!!!
-همین تفاوتت من و به داشتنت ترغیب کرد… خواستنم شاید به زور بود ولی من مثل مردان شهسواری جاه طلبانه برای داشتنت اقدام کردم.
با یادآوری ان روزها کمی کامم تلخ شد.
اون روزهایی که زیاد هم دور نبود واقعا روزهای سختی بودند…
-میشه راجع به اون روزها حرف نزنی…!!!
شهریار شرورانه نگاهم کرد.
-در مورد چی مثلا حرف بزنیم…؟!
-هرچیزی جز اون روزها…
-مثلا در مورد خودمون و یه ضیافت دونفره چطوره…؟!
ـ
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.