رمان ماهرخ پارت 57 - رمان دونی

 

 

 

راوی

 

وجود ماهرخ گرم و گرمتر می شد.

این مرد این روزها متفاوت تر از همیشه بود.

از هر فرصتی برای ایجاد یک هم خوابی دو نفره استفاده می کرد.

 

 

شهریار از پشت میز بلند شد و سمت ماهرخ رفت.

دخترک با تعجب نگاهش کرد که مرد با نگاهی داغ و پر حرارت دستش را گرفت و بلندش کرد…

-بریم بخوابیم…؟!

 

ماهرخ بهت زده گفت: ظرفا رو جمع نکردیم که…؟!

 

شهریار اخمی روی پیشانی نشاند.

-صفیه جمع می کنه در ضمن کار تو فقط رسیدگی به شوهرته وگرنه خانوم خونه و چه به کار کردن…!!!

 

 

وجود ماهرخ شکوفه باران شد.

شهریار بلد بود چگونه دخترک را رام کند.

 

-شهریار الان که شب نیست…؟!

 

شهریار به دخترک چسبید.

دست پشت کمرش برد و با صدای بم و خماری گفت: شب و روز نداره عزیزم… فقط قرار کمی بهم دیگه آرامش بدیم… می خوامت ماهی…!!!

 

 

تن ماهرخ سست شد.

لبخند خجولی زد و چشم گرفت.

شهریار دستش را گرفت و با قدم های سریعی سمت اتاقشان رفتند…

 

 

مرد تن بی تابش را به دخترک نزدیک کرد و با چشم هایی دودو زن خیره عسلی های براق و پر مهرش شد…

 

-می دونستی این چشما جون منن…؟!

 

ماهرخ گردن کج کرد و با لوندی که مرد را بی قرار تر می کرد، گفت: فقط چشمام…؟!

 

 

مرد پشتش از این همه ناز و لوندی لرزید.

این دختر بلد بود او را به جنون بکشد.

چشمان دودو زن مرد کل صورتش را اسکن کرد.

 

-نه بی تاب کل وجودتم دختر… اونقدر بی تابم که دوست دارم الان هرچی این فاصله رو ایجاد کرده تو تنت جر بدم…!!!

 

ماهرخ دست بالا برد و دور گردن شهریار پیچید.

سپس با لحن پر شور و نیازی زمزمه کرد…

 

-خب معطل چی هستی، جر بده دیگه حاجی…؟!

 

شهریار متعجب از این دل دادن، لب زد: مطمئنی…؟!

 

دخترک زبان روی لبش کشید: بعدش مجبورت می کنم یه خوشگلش و برام بخری…!!!

 

 

 

 

 

چشمان پر شیطنت و براق دخترک وجود مرد را پر از تلاطم کرد.

هیجانی که به جانش افتاد.

حال خرابی که از چشم و گردن سرخش مشخص بود.

تا خودش را خالی نمی کرد، آرام نمی شد…!

 

 

لباس را درون تن ماهرخ جر داد.

حاج شهریار و ان همه داغی و مست از یکی شدن با دختری که داشت قلبش را تحت اختیار خود در می اورد، عجیب بود.

 

سینه های گرد و خوش فرم دخترک درون چشمانش خوش درخشیدند…

 

-تو با اینا یه تنه می تونی من و مسخ کنی ماهی… دارم توی تب و تاب یکی شدن باهات میسوزم دختر… چرا اینقدر آتیشی تو…؟!

 

 

ماهرخ با مهر و پرنیاز نگاهش کرد.

-مگه نمیگی میسوزی، پس چرا معطلی… من و ببوس حاجی…!!!

 

شهریار خمار نگاهش کرد و بعد خم شد و لب هایش را مهر لب های دخترک کرد.

 

با عشق و آتشی که به جانش افتاده بود، بوسید.

خیسی لبانش را روی لب های دخترک کشید و زبان زد.

 

لب پایینش را مابین لب هایش گرفت و مکید.

چند بار کارش را تکرار کرد و دخترک با تمام کندی اش همراهی اش کرد.

 

رفته رفته بوسیدنشان تند و تندتر شد.

زبان داخل دهانش برد و روی زبانش کشید..

 

بی وقفه می بوسید و کم کم ماهرخ را سمت تخت برد…

بی میل جدا شد و خمار نگاهش کرد.

 

روی تخت هلش داد و خودش هم لباس از تن کند و روی دخترک خیمه زد.

از لب هایش به سمت گوش و گردنش رفت…

دخترک عین ماری توی خود پیچ می خورد.

 

 

شهریار پایین تر رفت و شکمش را بوسه باران کرد، آنقدر پیش رفت تا دیگر حریمی بینشان نبود…

 

مرد بی طاقت خودش را به دخترک فشرد و بعد از بوسه هایی که باعث ناله های پر صدا و تحریک آمیزش شد، خودش را محکم و تند بر دخترک می کوبید…

 

 

میان حجم آتشی که تن هایشان عشق بازی میکردند دخترک در کنارش لرزید و اوهم بعد از مدتی ارام گرفت و بعد با لذت کنارش خوابید و تن عریانش را در آغوش کشید…

 

ماهرخ از خستگی نای باز کردن چشم هایش را نداشت که وقتی شهریار دید توان بلند شدن ندارد، دست زیرش برد و او را بلند کرد و به سمت حمام رفت.

 

 

 

شهریار در حالی که موهایش را سشوار و شانه می کرد، نگاه پر تردیدی از داخل آینه به ماهرخ کرد.

 

-می خواستم یه چیزی بگم…؟!

 

ماهرخ سر بلند کرد و با مهربانی نگاهش کرد.

-جانم، بگو…؟!

 

شهریار سشوار را خاموش کرد و دستش را میان تار موهای دخترک فرو برد…

نوازش آرامی کرد.

 

-حاج عزیز خواسته یه مدت تو عمارت زندگی کنیم…!!!

 

ماهرخ به گوش هایش شک داشت.

انگار که شهریار او را دست انداخته باشد.

 

 

-شوخی نکن لطفا…؟!

 

شهریار جدی نگاهش کرد.

-الان به قیافه من میاد که شوخی کرده باشم…؟!

ـ

ماهرخ دوست نداشت حس و حالی که لحظات پیش تجربه کرده بود را خراب کند.

 

-چطور می تونی این پیشنهاد رو بدی وقتی جوابم رو می دونی…؟!

 

 

-ولی باید بریم…!

 

ماهرخ پریشان شد.

-چطور می تونی ازم بخوای بیام خونه ای که فرقی با قتلگاه نداره…!

 

 

شهریار پلک زد.

-مجبوریم ماهی…!

 

ماهرخ به آنی از روی صندلی بلند شد و رو به روی شهریار ایستاد.

-هیچ اجباری نمی تونه من و محکوم به اون خونه کنه…! من هیچ جا نمیام…

 

-یه اتفاقاتی افتاده که مجبوریم…!

 

-تمام لحظات خوبی که برام ساخته بودی رو به گند کشیدی شهریار…!!!

 

شهریار جلو رفت.

دستش را گرفت.

-برای امنیت جون خودت مجبوریم ماهی…!

 

ماهرخ دست خودش نبود.

امنیت…؟!

مسخره بود…!

 

-من از تمام آدمای اون خراب شده متنفرم… حاضرم بمیرم ولی پام رو اونجا نذارم…!

 

-ماهی…؟!

 

ماهرخ دستش را کشید و ازش دور شد.

-من حرفم رو زدم شهربار من هیچ جا نمیرم ولی…

 

شهریار اخم کرد و منتظر نگاهش کرد…

 

ماهرخ چشم بست تا خشمش را فرو خورد…

-ولی… ولی اگه اصرار کنی… برمیگردم خونه خودم…!

 

-تهدید می کنی…؟!

 

-هرجور دوست داری فکر کن… من دم به تله اون روباه مکار نمیدم…!!!

 

 

 

 

 

اخم روی صورت شهریار نشست.

ساعد ماهرخ را گرفت و خیلی جدی گفت: مجبوریم بریم ماهرخ…!

 

 

ماهرخ پوزخند زد: هیچ چیز نمی تونه من و مجبور کنه… چند بار برات تکرار کنم تا متوجه بشی…؟!

 

 

شهریار فقط نگاهش کرد.

ماهرخ که فکر می کرد پیروز میدان است توی چشم هایش خیره شد.

 

 

شهریار با مکثی از این چشم به اون چشم نگاه کرد و بعد خیلی محکم گفت: نهایت تا یک هفته دیگه میریم عمارت حاج عزیزالله خان…! قرار نیست برای مدت زیادی بمونیم…!!!

 

 

حرفش را زد و دستش را رها کرد و سمت اتاق لباس ها رفت.

 

ماهرخ آنقدر جا خورده بود که توان حرکتی نداشت.

شهریار نمی توانست او را مجبور کند…

او هیچ وقت پا درون ان عمارت نحس نمی گذاشت…

 

 

شهریار لباس پوشیده و آماده از خانه بیرون زد.

خودش هم دلخوشی در ان عمارت نداشت اما مجبور بود.

 

 

طی تصمیم ناگهانی سمت کمد رفت و لباس پوشید و آماده بیرون رفتن شد…

 

 

صفیه با تعجب به او که از پله ها پایین می آمد خیره شد…

لباس پوشیدنش کمی متفاوت تر از روزهای دیگر بود.

داشت به خاطر رفتار شهریار لحبازی می کرد…

صفیه لب گزید… اگر حاج شهریار می دید…؟!

 

-جایی می رفتین خانوم جان…؟!

 

ماهرخ نگاهی بهش انداخت…

لبخند زد: اره عزیزم، شب هم دیر میام… فعلا…!!!

 

 

سپس گوشی اش را دراورد شماره ترانه را گرفت…

و از ساختمان خارج شد و صفیه پناه بر خدایی زیر لب زمزمه کرد و به آشپزخانه برگشت…

 

****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
1 سال قبل

تنها دلیلی که این رمان و ادامه میدم تفاوت سنی حاجی و ماهیِ🥺💔

...
...
1 سال قبل

اوههههه بازی با غیرت حاج شهریاررر
برو ماهی ما پشتتیم😂✌️

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x