رمان ماهرخ پارت 65 - رمان دونی

 

 

 

 

به نصرت سپرده بود تا از کارهایشان سر در بیاورد.

وقتی بهزاد هم از مشکوک بودن ترانه گفته، پس باید می فهمیدند چه نقشه ای زیر سر دارند…

 

 

دو سه روزی از بحثی که داشتند، گذشته و ماهرخ سرسنگین با شهریار برخورد می کرد.

 

با پوشیدن لباس های باز و کوتاه عملا داشت لجبازی می کرد.

شهریار تمام سعی اش را کرده بود تا صبوری کند اما انگار این دخترک سرکش و یاغی تر می شد…

 

 

دست و دلش به کار نمی رفت.

دلش شور می زد.

یک چیزی اذیتش می کرد.

قصد داشت تمام جلساتش را کنسل کند و برود خانه… بعد بنشیند با ماهرخ عاقلانه حرف بزنند…

 

 

با یک تصمیم آنی بلند شد و بعد از برداشتن وسایلش و قصد خروج از اتاق، موبایلش زنگ خورد.

ان را از جیبش بیرون کشید و با دیدن شماره نصرت سریع تماس را وصل کرد.

 

– بگو نصرت…!

 

نصرت با نگاهی به دور و اطراف گفت: ماهرخ خانوم و دوستشون لباس مهمونی پوشیدن و اومدن یه جایی خارج از شهر… انگار مهمونی دعوتن ولی…

 

 

شهریار اخم کرد.

– ولی چی نصرت…؟!

 

-ولی زیادی جاش پرته اقا…! یه جورایی انگار می خوان کسی متوجه مراسمشون نشه… نمی دونم اصلا حس خوبی ندارم… اما میرم پرس و جو می کنم….

 

 

– خیلی خب لوکیشن رو برام بفرست…!

 

شهریار تماس را قطع کرد و زنگ بهزاد زد…

-کجایی بهزاد…؟!

 

بهزاد ماند.

– بسم الله… چی شده داداش…؟!

 

-یه لوکیشن برات می فرستم و از دوستات بخواه که ریز و درشت صاحبش رو برام دربیاره…!!! ماهرخ و ترانه رفتن اونجا…!!!

 

 

بهزاد هم عصبانی شد… فقط خدا به داد ترانه برسد…!!!

 

-بفرست… ته و توش رو درمیارم….. احتمالا میخوان با رفتنشون حرصمون بدن…!!!

 

شهریار نفس خسته اش را بیرون داد…

– این ماهرخ حواس برام نذاشته… فقط زود خبرم کن چون اصلا دوست ندارم با سر و وضعی نامناسب از لج من تو اون مهمونی ظاهر بشه…!!

 

 

 

خون خون بهزاد را می خورد.

فقط دستش به ترانه می رسید، قطعا نفسش را می برید… ماهرخ را هم بی جواب نمی گذاشت…!

 

موقعیت را پیدا کرده و شخصا به دنبال شهریار رفت.

 

شهریاربه محض نشستن در ماشین، نگاه چهره درهم بهزاد و صورت سرخش کرد…

-خب چی پیدا کردی که این قدر عصبانی…؟!

 

 

بهزاد پوزخند زد: یادته در مورد یه پرونده ای برات گفتم که چند سالی دنبالشونیم اما هر دفعه به در بسته می خوردیم…؟!

 

-خب…؟!

 

-حالا دقیقا این دوتا نفهم رفتن اون مهمونی و دل من داره میاد تو دهنم که مبادا اتفاقی براشون بیفته…!!!

 

 

دل شهریار فرو ریخت.

اصلا دوست نداشت به چیزی که بهزاد می گفت حتی فکر کند…

 

-از کجا اینقدر مطمئنی…؟!

 

بهزاد راهنما زد و فرمان را چرخاند.

– لوکیشنی که دادی با ماموریت یکی از نفوذی هامون تو اون مهمونی کوفتی یکی بود…

 

 

سپس با اعصابی خورد و پر خشم داد زد و محکم به فرمان کوبید…

– نباید برن تو اون خراب شده… نباید برن…!!!

 

 

شهریار نگران شد.

– مثل آدم حرف بزن بهزاد تو اون خراب شده چه خبره…؟!

 

 

-هر کثافت کاری که فکرش و بکنی…! ادمای خوبی اونجا نیستن شهریار…!

 

 

اینبار شهریار عصبانی شد…

-مثل ادم حرف بزن، بفهمم چی شده…؟!

 

 

-ادمایی که اونجان جز پول و قدرت هیچی براشون مهم نیست…

 

– بهزاد یعنی چی؟ چه خاکی تو سرم شده…؟!

 

 

بهزاد با خشم گفت: قاچاق دختر…!!!

 

 

 

 

شهریار با اخم هایی گره کرده داخل ماشین نشسته و منتظر خبری از نفوذی مردی بود که بهزاد می گفت.

 

هیچ وقت نفهمید بهزاد چرا پلیس بودنش را از همه مخفی کرده…؟!

 

 

بهزاد هم دل تو دلش نبود. دلش شور ماهرخ و ترانه را می زد…!

بالاخره بعد از یک ساعت توانست با ان دوست نفوذی اشان تماس بگیرد…

 

با شنیدن الو گفتن مرد خیلی جدی و محکم گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم… دوتا دختر اون تو هستن که برای من خیلی مهمه هرچی سریعتر از اون خراب شده دربیان…!!

 

– مشخصات…؟!

 

– یه دختر قد بلند با چشمایی عسلی و موهای خرمایی لباس سبز رنگی هم تنشه و یه دختر با موهای مشکی و فر، چشم و ابرو مشکی لباس قرمز تنشه…!!

 

-فکر کنم پیداشون کردم با یه مرد دارن حرف می زنن…!!

 

 

خون به مغز بهزاد رسیده و نرسیده از لای دندان های کلید شده اش غرید: همین حالا بفرستشون بیرون…!!

 

 

-اینجا اومدنت با خودته و رفتنت با خدا اما سعی خودم و می کنم که بفرستمشون بیرون… در ضمن شنود رو هم فعال کردم… امشب معاملشون جوش می خوره…!!!

 

 

– میگم پیگیری کنن… دمت گرم، یاعلی…!!!

 

 

تماس را بلافاصله قطع کرد و نفسش را به سختی بیرون داد…

 

شهریار نگاهش کرد.

– من هنوزم نمی فهمم چطور می تونی هم پلیس باشی هم تاجر…؟!

 

بهزاد سمت شهریار چرخید: همونطور که تو می تونی همزمان هم تاجر باشی و چند جای دیگه هم سهامدار که از قضا پول خوبی هم به جیب می زنی…!!!

 

 

– خب چی شد؟! جی گفت…؟!

 

بهزاد با تمام نگرانی اش نیشخندی زد: اونا که هر جور شده از اون خراب شده میان بیرون ولی تو فکر تنبه باش… بدجور باید برای این سهل انگاری گوشش رو بپیچونی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربر
کاربر
1 سال قبل

اوم چرا اینقدر کوتاه

Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

کوتاه بود؟🥺🥺

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x