حاج عزیز نگاه تند و ترسناکی به شهناز کرد.
شهناز حساب برده اخمی روی پیشانی نشاند و خواست حرف بزند که حاج عزیز دست بالا اورد و با اخطار گفت: گفته بودم مواطب رفتار و حرفت باشی…؟!
شهناز چنان نفرت و خشم وجودش را گرفت که نگاهش هم پر شد از همان حس منفی که داشت.
-گفته بودین اما اون دختر….
حاج عزیز با همان ظاهر خونسرد و سختش نگاه دخترش کرد: ماهرخ دختر و عروس این خانواده است…! حق نداری بهش بی احترامی کنی…
-اما من اونو به عنوان زن شهریار قبول ندارم چون مثل ما نیست… یه دختری که معلوم نیست با چند نفر بوده و چیک….
داد حاج عزیز بالا رفت که شهین از ترس در جا پرید.
-مراقب حرفی که می زنی باش وگرنه…
حاج عزیز ترسناک نگاه شهناز کرد و ادامه داد: اصلا دوست ندارم مجبور بشی از اینجا بری…!!!
شهناز جوری جا خورد که حرف زدن یادش رفت.
حاج عزیز همین بود، بحث نمی کرد اما حرفش را همان یک بار می زد ولی در مقابل ماهرخ و توهین هایش بارها کوتاه آمده بود…
حاج عزیز بلند شد و با همان چهره سخت و پر جذبه اش آنها را ترک کرد اما کینه را در دل شهناز بیشتر کرد و رفت.
***
ضربه های قلمو بر بوم نقاشی هم از حال بدش کم نکرد.
از قهر و قیافه گرفتن شهریار عصبانی بود.
نمی توانست بی تفاوت باشد.
قلمو را روی میز گذاشت و سمت موبایلش رفت.
کلاس هایش را کنسل کرده بود.
حتی به تماس شهیاد هم توجهی نکرد.
حوصله نداشت و دلش برای توجه های ریز و درشت شهریار تنگ شده بود…
-خیلی بیشعوری شهریار که من و با محبت و توجهاتت خر می کنی ولی بعدش اینجوری ازم دریغش می کنی…!
ارام و قرار نداشت.
در این میان دلش برای ترانه هم می سوخت چون بهزاد مرد آرامی نبود که مانند شهریار بتواند خودش را کنترل کند…
روی شماره ترانه ضربه آرامی زد اما بلافاصله قبل از تماس خود ترانه زنگ زد.
لحظه ای از اینکه به یاد هم بودند، دلش غنج رفت.
تماس را وصل کرد و سعی کرد بخندد اما صدای مضطرب ترانه بند دلش را پاره کرد…
-ماهرخ جون ترانه بیا خونه بهزاد…!!!
ماهرخ نگران شد.
– چی شده ترانه…؟!
ترانه با عصبانیت گفت: این وحشی من و اورده اینجا و می خواد من و بزنه… منم از ترسم اومدم تو اتاق و درو قفل کردم… ماهرخ نیای من و کشته…!!!
صدای ضرباتی که به در می خورد را می فهمید…
ترانه جیغ کشید…
ماهرخ هول کرده گفت: من دارم میام… ای بمیری ترانه با این پیشنهادای مزخرفت…!!!
ترانه نالید: اگه دیر بجنبی مطمئن باش من مردم…!!!
ماهرخ تماس را قطع کرد و خیلی سریع لباس عوض کرد و از کارگاهش خارج شد و سمت خانه بهزاد رفت.
***
ماهرخ با تعجب نگاه سلیطه بازی های ترانه می کرد که هنوز با وجود مقصر بودن طلبکار هم هست…
-اصلا دوست دارم موهام و بریزم بیرون، به توچه…؟!
بهزاد دست به کمر ذکری زیر لب زمزمه کرد.
– دختره نفهم همه چیزت به من مربوطه… تو حق نداری موهات و غیر از جلوی من واسه کسی افشون کنی…!!!
ـ- دوست دارم افشون کنم برم بیرون…! اصلا تو اونجا چیکار داشتی…؟! چطور فهمیدی من و ماهرخ اونجاییم…؟!
بهزاد دست روی صورتش کشبد.
اخ که چقدر دوست داشت گردن دخترک را بشکند و زبانش را از حلقومش بیرون بکشد.
چه کند که همین پررویی هایش هم بدجور دلش را می برد.
اصلا این دختر بلای جان و روحش شده بود.
بهزاد با حرص خندید…
– ببین تو رو خدا کار دنیا برعکس شده…! تو از من حساب پس می گیری…؟!
ترانه چشم و ابرویی امد: خب چه فرقی داره یه بارم تو حساب پس بده…!!!
بهزاد چنان نگاه ترسناکی حواله ترانه کرد و سمتش قدمی برداشت که ترانه جیغ کشید و فورا سمت ماهرخ رفت و پشتش سنگر گرفت…
– اخه بچه تو که می ترسی چرا زبونت درازه…!!! اصلا این تحفه رو چرا اینجا کشوندی؟!
سپس نگاه ماهرخ کرد: تو هم باید حساب پس بدی…!
ماهرخ اخم کرد: من به اون حاجیتون حساب پس دادم منتهی مثل شما داد و قال راه ننداخت، سکوت پیشه کردن…!!!
-به نظر من باید تا می خورد کتکت می زد…!!!
ترانه زبان درازی کرد: بزار اونایی که کتک زدی از بیمارستان بیرون بیان بعد دوباره اقدام کن…!!!
بهزاد جا خورده از این حجم پررویی نگاهش کرد: زبون به دهن نگیری، دهنت و بهم می دوزم… تو اون خراب شده چیکار داشتین…؟!
ترانه باز قلدری کرد: می خواستم لجت و دربیارم…!!!
بهزاد دهانش باز و بسته شد اما نتوانست کلامی به زبان بیاورد…
ترانه از پشت ماهرخ بیرون امد.
حتی فرصت سوال و جواب به ماهرخ هم نمی داد.
بهزاد با مکثی گفت: دخترجون هیچ وقت با غیرت یه مرد بازی نمی کنن…!
ترانه پررو دست به کمر شد: ببخشید زنتم یا نامزدت…؟!
بهزاد با عصبانیت نگاهش کرد: ناموسمی دختر…!!!
ترانه میان ان همه حق به جانب بودن، ناخودآگاه لبخندزد و نیشش باز شد…
ارام ارام جلو رفت و با ناز قیافه ناراحتی به خودش گرفت…
– اگه به جای دعوا کردن با قربون صدقه ازم می خواستی موهام و بیرون نندازم، واقعا این کار و می کردم…!!!
بهزاد جا خورد.
ماهرخ می دانست ترانه هیچ وقت این مار را نمی کند.
میان ان خشم و تعحب ترانه توی بغلش خزید و سر روی سینه بهزاد گذاشت و با ناز گفت: دعوام نکن…!!!
انگار آمدن ماهرخ الکی بود که شانه بالا انداخته و خیلی آرام بدون انکه ان دو متوحه شوند از خانه بهزاد بیرون زد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط باید یه سلیطهی کاربلد باشی که وقتی توی مهمونی مچت رو میگیرن، بگی خودت اونجا چیکار میکردی😂
ماهرخ رو علاف کردن😂😂😂💔