رمان ماهرخ پارت 69 - رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ اخم کرد: من و مجبور نکن شهریار… سر لج نندازم که اصلا برم آپارتمان خودم…!!!

 

 

-لا اله الا الله….! دختر جون چرا الکی گارد می گیری… چرا منظور من و نمی فهمی…؟!

 

 

-منظورت رو خیلی هم خوب متوجه شدم حاج اقا…! من عروسک خیمه شب بازی دست شما نیستم که هرجور بخوای ساز بزنی برات برقصم…! شهریار من یه اشتباه کردم، رفتم تو اون خراب شده ولی بعدش هم ازت معذرت خواهی کردم… ولی تو چی هان…؟! بدون اینکه دلیل اینجا اومدنمون رو بهم بگی داری جوری رفتار می کنی انگار من برده اتم…!!! شهریار من هیچ وقت زیر دین کسی نمی مونم حتی اگه اون ادم مثلا شوهرم باشه…!!!

 

 

 

شهریار چشم بست و نفس عمیق کشید.

– ماهرخ چرا همه چیز رو قاطی می کنی…؟! من دارم میگم با احترام رفتار کن… حرف بدی می زنم…؟!

 

 

 

ماهرخ چیزی تا عصبانیت راه نداشت.

– فقط من باید با احترام رفتار کنم…؟!

 

شهریار جدی بود: تو کوچیکتری…!!!

 

 

ماهرخ با حرص خندید.

-چه دلیل قانع کننده ای…! چون کوچیکترم باید هرکی هرچی گفت هیچی نگم…!!!

 

-کی بهت بی احترامی کرده…؟!

 

ماهرخ با نفرت گفت: همون عجوزه ای که اومده چغولی من و بهت کرده…!!!

 

 

مرد دستی روی صورتش کشید.

شهناز بهش گفته بود با حاج عزیز بد حرف زده در صورتی که واقعیت نداشت.

 

– تو از حاج عزیز بدت میاد…!

 

 

 

 

 

– بدم بیاد ولی دلیل نمیشه که بخوام بی احترامی کنم… من هیچ وقت گلرخ رو شرمنده نمی کنم…!!!

 

شهریار چشم باریک کرد: پس شهناز چی می گفت…؟!

 

 

ماهرخ پوزخند زد: هنوز خواهرت و نشناختی…؟!

 

-به خدا دیگه موندم ماهرخ… نمی خوام هر روز دعوا داشته باشیم…!!!

 

 

ماهرخ با مکث گفت: فکر کنم اونقدر بالغ و عاقل شده باشم که فرق بین خوب و بد رو بتونم تشخیص بدم…!!!

 

 

شهریار خیره بهش نگاه کرد.

هرچقدر این فاصله را کشش می دادند، بدتر می شد.

حالا که ماهرخ کمی نرم شده بود، باید این قهر سه روزه را هم تمام می کردند.

 

– می دونم اونقدر فهمیده و با شعور هستی که نخوای با شهناز و شهین دهن به دهن بشی…!!!

 

 

ماهرخ با اکراه چشم هایش را در حدقه چرخاند.

– خیلی خب باشه کاری ندارم باهاشون اما قول نمیدم اگه یه چی بگن، ساکت بمونم…!!!

 

 

شهریار سری به تاسف تکان داد…

– به خدا پیرم می کنی ماهی…!!!

 

ماهرخ پشت چشمی نازک کرد.

– والا یه نگاه به شناسنامه ات بکنی نشون میده الانشم پیری حاجی…!!!

 

ابروهای شهربار بالا رفت…

– خیلی پررویی ورپریده…!!!

 

 

ماهرخ بلند خندید.

چشمکی به شهریار زد…

– خیلی خب خر شدم… خب نمی خوای بگی چرا اومدیم عمارت…؟!

 

 

چهره شهریار سخت شد.

– نمی خوای کوتاه بیای…؟!

 

-نمی خوام سوالی تو ذهنم بمونه و فکرم رو الکی درگیر کنه…!!!

 

شهریار با مکثی لب زد: بخاطر مهراد…!!!

 

 

 

 

 

ماهرخ با تک خنده ناباوری گفت: کی…؟!

 

شهریار لب پایینش را داخل دهانش برد.

-همونی که شنیدی…!!!

 

 

ماهرخ خیره و ناباور نگاهش کرد.

اما بعد کم کم خشم و عصبانیت وجودش را گرفت…

-یعنی باید باور کنم که بخاطر همچین چیز چرتی من و تا اینجا کشوندی…؟!

 

 

توقع همچین حرکتی را از دخترک داشت.

-شاید از نظر تو چرت باشه ولی تو هنوز مهراد رو نشناختی…!!!

 

پوزخند زد: حاجی ناامیدم کردی…!!!

 

الان وقت شوخی نبود.

شهریار اخم کرد: من کاملا جدی ام ماهرخ… نمی خوام مشکلی برات پیش بیاد…

 

 

چشم بست چرا این عذاب تمام نمی شد.

نباید حالش بد می شد.

باید کاری می کرد تا مسیر حرفشان عوض شود…

– اگه برای همیچین تذ مسخره ای من و اوردی اینجا باید بگم اصلا نیاز نبود تا من و با چیزایی که دوست ندارم رو به رو کنی…!!!

 

 

-می فهمی چی می گم؟! دارم از مهراد حرف می زنم…!!!

 

ماهرخ از کوره در رفت: برام مهم نیست شهریار… برام مهم نیست… اگه قرار باشه خطری من و تهدید کنه، بدون اون جونور بخواد وارد عمارت بشه، با یه نقشه ای کار خودش و می کنه… تو الکی نگران چی هستی…؟!

 

 

-محافظ گذاشتم…!

 

هرچه می گفت، شهریار دست بردار نبود.

انگار امشب می خواست خطر و نگرانیش را توی سر ماهرخ فرو کند.

 

 

-باوجود محافظ هم یه روزنه ای برای ورود پیدا می کنه…!!! البته چه روزنه ای بهتر از شهناز…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

سلام چرا پارت امروز نیومده چقدر اذیت میکنی

بانو
بانو
1 سال قبل

چقد این دختر زبون نفهم 😐😐😐

کاربر
کاربر
1 سال قبل

چرا انقدر کم !

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x