شهریار بود.

ماهرخ نگاهی به ترانه کرد و بعد تماس را وصل کرد.

صدای بم و مردانه شهریار را دوست داشت…

 

-ماهی…؟!

 

اوایل از این اسم خوشش نمی آمد ولی بعدها…

 

-سلام… چیزی شده شهریار…؟!

 

شهریار دوست داشت مثل همیشه دخترک اذیتش کند و یک حاجی تنگ اسمش بگذارد ولی…

 

لبخندش تلخ بود: حتما باید چیزی شده باشه تا به زنم زنگ بزنم…!

 

ماهرخ اخم کرد: قبلا بیشتر بهم توجه می کردی… درست قبل از رفتن به اون عمارت…!

 

 

شهریار هم کلافه بود.

انگار سر رشته کارها داشت از دستش در می رفت.

-مهراد موی دماغمون شده…!

 

 

پوزخند زد: مسئله مهراد همیشه هست… تا وقتی که این موجود دوپا زنده است، نگرانی همیشه هست اما من با تموم این نگرانی با روزای قبلی که باهم داشتیم، خوش تر بودم…!!!

 

 

-یعنی تو از مهراد نمی ترسی…؟!

 

 

-مشکل من با مهراد حل نشدنیه… شاید بچه که بودم ترس داشتم ولی حالا بلدم از خودم و وجودم دفاع کنم…! مهراد هدفش جیز دیگه ایه من بهونه ام…؟!

 

 

شهریار نفس عمیق کشید.

کلافه بود.

دلش برای ماهرخ تنگ شده بود…

 

 

-کجایی عزیزم…؟ می خوام شام و باهم باشیم، میای….؟!

 

 

نگاه ماهرخ گیر ترانه شد.

-پیش ترانه ام… حرفی نیست برات لوکیشن میفرستم…!!!

 

 

-تا یه ساعت دیگه پیشتم…!

 

ماهرخ تماس را قطع کرد.

ترانه تک ابرویی بالا انداخت.

-بالاخره حاجیمون یه حرکتی زد…!!!

 

 

ماهرخ با مکث نگاهش کرد.

-نمی خوام بی ارزش باشم ترانه… من تموم زندگیم رو ترسیدم… می خوام خودم از زندگی شهریار برم تا اینکه ترس از دست دادنش همیشه همراهم باشه…!!!

 

 

 

 

ترانه مات شد: اسکلی ماهرخ…! چه ترس از دست دادنی که برای خودت بزرگ کردی…؟! به خدا خیلی خری اگه بخوای به واسطه اون زنیکه راه رو برای حریفت خالی کنی…!

 

 

ماهرخ خسته تکیه به صندلیش داد.

-بزار اون برای داشتنم خودش رو به آب و آتیش بزنه… خستم از زندگی، از مهراد، از خودم… بزار رها کنم خودم رو از هرچی قید و بنده….!!!

 

 

ترانه عمیق نگاهش کرد.

عمق خستگی در نگاه دخترک کاملا عیان بود اما چیزی که وجود داشت ماهرخ آدم تسلیم شدن نیست…

 

 

دست جلو برد و دستش را گرفت.

لبخند زد: ماهرخی که من می شناسم آدم با روحیه مبارز و جنگجوییه… تموم زندگیش رو جنگیده تا موفق باشه… تو همیشه اونقدر مصمم و با اراده بودی که من و کاوه رو مثل عنتر دنبال خودت کشوندی…!

 

 

آنقدر بیان ترانه مسخره بود که ماهرخ هم خنده اش گرفت.

ترانه با دیدن خنده اش چشمکی زد: من که می دونم تو یه نقشه ای تو سرت داری و میخوای اون شهریار بدبخت و به غلط کردن بندازی…! پس واسه من ادای آدم خسته رو درنیار که اصلا بهت نمیاد…!!!

 

 

ماهرخ تیز نگاهش کرد.

-من فقط می خوام برگردم به ماهرخ سابق…!!!

 

-تلاشت قابل تحسینه ولی خب به همون اندازه هم خری که حاجیت و داری دو دستی تقدیم اون زنیکه میکنی…!!!

 

 

صدای زنگ بلند شد و باز شهریار بود که به دنبالش آمده بود.

 

رد تماس زد و بعد از برداشتن کیفش رو به ترانه گفت: در ضمن فکر نکن نفهمیدم محرم بهزاد شدی…؟!

 

ترانه مات شد: بیشعور از کجا فهمیدی…؟!

 

ماهرخ خندید: بدجور گردنت و کبود کرده… پیشنهاد میدم جلوی مامانت و کاوه اینجور نری…!!!

 

 

ترانه با حرص پر شالش را کشید: از بس که وحشیه…!!!

 

-بمیرم برات که تو هم بدت میاد… فعلا عزیزم…!!!

 

 

 

 

شهریار دلتنگ دست ماهرخ را در دست گرفت.

بالا آورد و با تمام وجود پشت دستش را بوسید.

 

 

نگاه پرمهرش باعث لبخندی روی لبان دخترک شد.

 

-قربونت برم… تو که اینقدر خوب می تونی بخندی، پس چرا ازم دریغ می کنی ماهی…؟!

 

 

ماهرخ کمی به سمتش متمایل شد.

این مرد خوب بود اما اگر ترس های بیخودش می گذاشت…

یا کاش حداقل به او اعتماد می کرد…؟!

 

 

-حق ندارم ناراحت باشم…؟!

 

شهریار بار دیگر دستش را بوسید.

دلتنگ دلبرکش بود.

حتی خیلی وقت بود سکسی نداشتند…

 

 

– حق داری اما به این فکر کن که من نگرانتم…!

 

ماهرخ نگاهش را به جاده داد.

– مردان شهسواری بریدن و دوختن رو دوست دارن… جالبیش هم اینجاست که تموم مسائل از نظر اون ها باید حل و فصل بشه…!

 

 

شهریار اخم کرد.

ماهرخ خندید: حتی دوست ندارن ازشون انتقاد بشه…!

 

-چون هرچی باشه تجربه ام بیشتر از توئه…! آدم ها رو بیشتر از تو می شناسم مخصوصا هم جنسم رو…!!!

 

 

دخترک سر تکان داد.

-چون تجربتون بیشتره پس حتما فکر می کنین، درست ترین کار ممکن رو هم می کنین…؟!

 

 

شهریار با جدیت و اعتماد به نفس گفت: دقیقا…!

 

 

ماهرخ ترحیح داد بحث را کش ندهد.

خودخواهی شهریار کاملا برایش عیان بود. هرچه می گفت، او حرف خودش را می زد…

 

– شهیاد کجاست؟! از صبح تا حالا ندیدمش…!

 

شهریار راهنما زده و توی کوچه فرعی پیچید.

– پیش بهزاده…!!!

 

-نمی دونستم با بهزاد صمیمیه…!

 

-خودم سپردم بهش که مربیش بشه…!

 

-بوکس؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x