-حاج اقا صبح خیلی زود رفتن خانوم…!
ماهرخ با مکثی نگاهش کرد و گفت: عزیزم میگم من و ماهرخ صدا کن…!
صفیه نخودی خندید: چشم خانوم بزار یکم بگذره، کم کم عادت می کنم…!
ماهرخ لبخند زد.
صفیه خانوم زیادی با نمک بود.
صبحانه اش را تمام کرد…
سوالات زیادی داشت که باید می پرسید… خدا کند صفیه جوابگوی خوبی باشد…!
-صفیه جان…؟!
-جانم خانوم…؟!
-شما چندساله اینجا مشغول به کاری…؟!
-خانوم جان من ده ساله برای حاج آقا کار می کنم…
ابروی ماهرخ بالا رفت… لب گزید و با فکری مشغول گفت: شهریار اینجا فقط با پسرش زندگی می کنه یا کس دیگه ای هم هست…؟!
صفیه اهی کشید…
-وای خانوم دست روی دلم نذار که خونه…!!!
-چرا عزیزم…؟!
صفیه سرکی بیرون کشید و بعد خیلی خودمانی کنار ماهرخ آمد و میز را بیرون کشید و با هیجان گفت: یه چی میگم فقط بین خودمان بماند خانوم…!
-خیالت راحت، بگو…
صفیه چینی به دماغش داد: خدا بهت رحم کرد خانوم جان که پای خواهران حاج شهریار بریده شد…
-چطور مگه…؟!
صفیه تن صدایش را پایین تر اورد: باورتون نمیشه که این خواهرای جادوگر چیکار کردن…؟!
-چیکار کردن…؟!
-می خواستن برای حاجی زن بگیرن ولی اونم چه زنی؟! یه فاحشه آورده بودن و با یه چادر و حجاب کردن می خواستن برای آقا دلبری کنه که آقا وقتی فهمید چه هدفی پشتش خوابیده، اون زن رو انداخت بیرون و برای خواهراش خط و نشون کشید که دیگه حق ندارن پاشون به این خونه باز بشه…!!!
ماهرخ ناباورانه لبخند زد: یعنی اون خواهرای ناتنی سیندرلا حق ندارن بیان اینجا…؟!
صفیه سرش را بالا و پایین کرد: نمیان ماهرخ خانوم… خیالت راحت…!!!
ماهرخ چشمکی زد: من و دست کم نگیر، اونا جرات اینکه با من دهن به دهن بشن و ندارن….!!!
وارد کارگاهش شد…
با وجود اجباری که نصیبش شده بود اما از اینکه شهریار به خواهرانش اجازه ورود به خانه اش را نداده است بی نهایت خوشحال است…
به شدت از ان ها متنفر است…
هیچ وقت یادش نمی رود که چقدر مادرش را اذیت کردند و در کودکی حتی به او هم ظلم کرده بودند…
مانتو کوتاهش را با مانتو کارش عوض کرد…
امروز شاگردی نداشت.
پس با تمام تنفرش از ان ها سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
قلم مویش را برداشت و طرح های نصفه نیمه اش را کامل کرد…
غرق کارش بود که گوشی اش زنگ خورد.
دستانش را با دستمال پاک کرد و سمت گوشی اش رفت.
شهریار بود.
پوف کلافه ای کشید و خواست جواب ندهد اما مرد ول کن نبود.
-بله…؟!
شهریار دست در جیب با ژست مردانه و جذابی کنار میز بزرگ ریاستش ایستاده بود و گوشی در دست با صدای محکم و جدی گفت: سلام ماهی خانوم، خوبی…؟!
دخترک چشم هایش را در حدقه چرخاند.
-اسمم رو کامل بگو… ماهرخ…!!!
شهریار کج خندی زد: من با ماهی بیشتر حال می کنم…!
ماهرخ ابرویی بالا داد: حاجی و حال کردن…؟!
خط لبخند مرد پهن تر شد: مگه حاجی ها دل ندارن…؟!
-دلشون رو نمی دونم اما از اسم ماهی خوشم نمیاد، یه جور خاص صدام می کنی که دوست ندارم…!!!
-چجور صدا می کنم که خاصه…؟!
-شهریار اگه زنگ زدی صغری کبری کنی من کار دارم…!
اخم بین دو ابروی مرد نشست.
-فرار کردن چیز خوبی نیست، ماهی…! یاد بگیر که من شوهرتم… نزدیکترین آدم به تو من هستم…!!!
ماهرخ پوزخند زد: مرسی از اشاره ای که به نسبت اجباریمون کردی ولی من اینطور فکر نمی کنم…!
-احتیاجی به فکر کردن تو نیست و چیزی که مهمه اینه که تو زن منی… نزدیکترین و محرم ترین آدم به من…!!!
دخترک حرص خورد و از خشم چشم بست: کار مهمت چیه…؟!
شهریار حرص و خشمش را حس کرد، لبخند زد: چه کاری مهمتر از اینکه بخوام حال زنم رو بپرسم…!
ماهرخ مکث کرد: ببخشید شاگرد دارم باید برم…!
باز هم لبخند مرد پررنگ تر شد: بهونه خوبی برای دک کردن شوهرت نیست عزیزم وقتی که می دونم امروز هیچ شاگردی نداری… اما مزاحمت نمیشم و می تونی به کارت برسی عزیزم…
بدون خجالت و رک گفت: پس بسلامت…!!!
آنقدر عصبانی بود که دوست داشت گوشی را به دیوار بکوبد.
تمام حس خوبش پریده بود.
اصلا شهریار چطور فهمیده بود که او شاگرد ندارد…؟!
سری تکان داد و سعی کرد به ان فکر نکند.
برخلاف حال ناخوشش قلمو به دست گرفت و مشغول شد.
کم کم ان حس رفته، بازگشت و آنقدر غرق شد تا دیگر حتی فکرش هم سمت شهریار نرفت…
صدای زنگ او را از عالم خود بیرون کشید.
سمت در رفت و باز کرد.
کاوه و ترانه بودند.
با خوشحالی تعارف زد که به داخل بیایند.
-سلام… کاش چیز دیگه ای از خدا می خواستم…!
ترانه لبخندی به پهنای صورت زد…
-قربونت برم که دلم برات تنگ شده بود…
ترانه را به آغوش کشید و به خود فشرد.
خوب بود که او را داشت.
نگاهی به کاوه کرد که اخم هایش به شدت درهم بود و کناری ایستاده بود.
فهمید که بی نهایت دلخور است.
نگاهی به ترانه کرد که شانه ای بالا انداخت.
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که هنوز روی لبش بود، رو به رویش ایستاد…
-ناراحتی…؟!
کاوه اخمی کرد با ناراحتی گفت: نباید باشم…!
ماهرخ با محبت دستش را در دست گرفت و با لحنی که سعی کرد تاثیر گذار باشد، گفت: بعضی وقت ها مجبوری کاری رو انجام بدی که هیچ دلت نمی خواد…!
-مجبور نبودی انجامش بدی…!
-مجبور بودم تا حال مهگل خوب باشه…!
کاوه نمی توانست قبول کند که به خاطر یک عمل احمقانه دخترک زیر بار زور طایفه ای رفته باشد که به شدت از آنها بیزار بود…
-چرا حس می کنم دلیل دیگه ای وجود داره…؟!
ماهرخ تلخ خندی زد: بهش فکر نکن، مثل تموم این سالها در کنارم باش… من چیز زیادی نمی خوام، زمان خودش همه چیز رو حل می کنه…!
کاوه کوتاه نیامد… دستش را از دست دخترک بیرون کشید و غرید: زمان هیچ چیزی رو حل نمی کنه فقط تو کوتاه اومدی و نمی دونم دلیلش چیه اما خیلی خیلی بد کردی به خودت… به آینده ات… به تموم چیزهایی که می تونستی داشته باشی…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی دیر دیر پارت میزاری و خیلی کوتاه