رمان ملورین پارت 68 - رمان دونی

 

 

نخودی خندید و محمد دوباره و دوباره دلش برای دخترک رفت! بعضی وقتا پیش خود فکر می‌کرد چگونه در زندگی ای که هیچ دختری بیش از دو ماه دوام نمی‌آورد ملورین ماند؟!

چگونه از او خسته نمی‌شد؟!

 

ملورین دستش را گرفت و پشت میز نشاند.

 

– ببین خانمم چی کار کرده! این شمعا رو عمدا روشن کردی فضا تاریک شه هوم؟

 

مقداری برنج برای خودش و محمد ریخت.

 

– چرا از عمد باید فضا رو تاریک کنم؟

 

 

محمد با شیطنت صورتش را نزدیکش برد.

– که من نتونم ببینمت پیدات کنم بخورمت دیگه!

 

 

 

ملورین با خنده بلندی مشت ظریفش را به شانه محمد کوبید.

– محمددد!

 

– جون؟! جون دلم تو فقط بخند تو این خونه!

ملو نمی‌دونی چقدر خوشحالم که دوباره اینجوری می‌بینمت! دوباره شدی مروارید قشنگ و شاد من!

 

ملورین لبخندی زد و برای این که جو عوض شود گفت:

– دلم لک زده بشینم رو پات و غذام و بخورم!

 

 

 

روی پاهای شوهرش نشست و محمد موهایش را نوازش کرد.

دلش لک زده بود برای این آرامش خانه!

خانه ای که به جای صدای گریه دخترک صدای خنده ها و قهقه هایش بین دیوار ها می پیچید.

 

 

ملورین تکه ای مرغ را متقابلا در دهان محمد گذاشت و پشت بندش لب هایش را کوتاه بوسید.

 

– اخ اخ! انقد دلبری نکن که دلم می‌خواد همین الان ترتیبت و بدم.

اخه نمیگی من دق می‌کنم انقدر ازم دور می‌شی؟!

 

#پارت359

 

ملورین نخودی خندید و تکه ای مرغ در دهان خودش گذاشت.

 

– نظرت با یه دوش چیه؟ خستگیتم در می‌ره!

 

لبخند خسته ای زد و گفت: دلم می‌خواد ولی خیلی خوابم میاد ملو!

 

– پس بیا بریم تو اتاق بخوابیم…

 

 

دستمالی برداشت و دور دهانش را تمیز کرد و سپس سری تکان داد.

 

 

ملورین دستش را به سمت ظرف ها برد تا آنها را جمع کند که محمد دستش را گرفت:

– ولی من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!

 

چون می‌دانست نقطه ضعف دخترک گردنش است، مک آرومی به گردنش زد که ملورین دستش را رها کرد و چشمانش را بست.

 

-خیلی بدجنسی محمد!

 

 

خندید و همین طور که ملورین را روی دستش بلند می‌کرد لب هایش را روی لب های او گذاشت و پر نیاز و محکم بوسید.

 

 

 

ملورین که می‌دانست با این چند ماه دوری محمد چقدر داغ است همراهی اش کرد تا جایی که محمد در اتاق را باز کرد و لحظه ای مات فضای اتاق ماند.

 

 

شمع های قرمز و بادکنک های روی تخت اول از همه به چشمش خورد.

– ای خدا ببین همه کس من چی کار کرده! خودت اینجا رو درست کردی؟ ببینم نکنه تولدمه یادم نیس!

 

ملورین دلبرانه خندید و نوچی گفت.

– نه تولدت نیست، برو اونجا اون کاغذو و بخون.

 

محمد ابرویی با تعجب بالا انداخت و ملورین را زمین گذاشت.

 

 

– سوپرایزه؟!

 

– یه چیزی بیشتر از سوپرایز!

 

#پارت360

 

 

تکه کاغذ آزمایش را از روی تخت برداشت با تعجب به ملورین چشم دوخت.

 

 

مشغول خواندن متن روی آزمایش بود و کم کم داشت دستگیرش می‌شد که موضوع چیست!

 

– داری بابا میشی محمدم!

 

 

 

ملورین مکثی کرد و وقتی دید محمد همچنان شوکه و ناباور او را نگاه می‌‌کند ادامه داد:

– هیچ وقت حتی فکرشم نمی‌کردم اون مردی که اتفاقی سر راش قرار گرفتم و بعدش قرار بود زندگیم به کل خراب شده زندگیم و تبدیل کرد به بهشت… تو یه نعمت بودی برام.

 

 

یه نعمتی که زندگیم و برام روشن کردی تو عین خود نور زندگیمی محمد، قراره مامان بابا بشیم و من هنوز که هنوزه باورم نمی‌شه که داره این اتفاق…

 

 

 

قبل از این که جمله اش تمام شود محمد به سمتش خیز برداشت و دخترک را تنگ در آغوش خود گرفت…

 

 

باورش نمی‌شد که صاحب فرزندی می‌شدند، آن هم درست جایی که هر دو از زندگی خسته شده بودند!

 

ملورین هم بلافاصله دستانش را دور همسرش حلقه کرد و نفس گرفت.

 

 

– باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه! ملو انگار دارم خواب می‌بینم. شبیه رویاست!

 

 

صورت ظریف دخترک را میان دستانش اسیر کرد زمزمه کرد: عاشقتم دختر! عاشقتم!

 

 

ملورین لبخندی زد، روی پاشنه پا بلند شد و لب های مردانه محمد را بوسید.

 

#پارت361

 

 

– امروز بهترین روز عمرمه ملورین، هم بخاطر این که بهترین خبر و بهم دادی، هم بخاطر حال خوبی که تو داری!

 

 

 

بعد از مدت زمان زیادی روی لب های جفتشان خنده بود، ملورین روی تخت نشست که محمد هم کنارش نشست.

 

– یه چند وقتی بود شک کرده بودم ولی مطمئن نبودم، ولی امروز رفتم ازمایش دادم، بعد از چند وقت حس می‌کنم خدا روش و بهم برگردوند!

 

 

 

گردن دخترک را نرم نوازش کرد و لبخندش را بوسید، در عطر تن ملورین غرق شده بود.

بوی گل یاس… بهترین بو… دیگر نتوانست تحمل کند و کمی به جلو خم شد و گردن دخترک را بوسید.

 

 

کم کم ملورین دراز کشید و بوسه های شان عمیق تر شد، محمد تلاش می‌کرد تا نرم رفتار کند.

آرام باشد ولی این عطر تن دخترک و خواستن که در وجودش شعله ور شده بود جلویش را می‌گرفت.

 

لباس دکلته ملورین را پایین کشید تر کشید و قفسه سینه اش را بوسه باران کرد.

– اخه تو چقد خوشمزه ای مادر بچم!

 

دل ملورین لرزید، عشق بازی آن شب شان فرق داشت! یک فرق بزرگ…

 

ملورین لباسش را از تن کند و بلافاصله ته ریش مردانه اش را روی شانه دخترک حرکت داد و پِچ زد.

 

 

– دلم تنگ شده بود واسه این تن بلوریت!

آخ نمی‌دونی که داشتم می‌مردم از این حالت و دم نمی‌زدم!

 

 

صورتش را روی تن دخترک حرکت داد و او ناله سر داد.

– محمد!

 

– جونم؟

 

#پارت368

 

 

ملورین موهایش را محکم کرد و جلوی آینه ایستاد.

 

– می‌خوای به بابات اینا بگی؟!

 

– فکر کنم بهتره به اونام بگی ملو، جواب آزمایش و سونوگرافی‌‌ت هم خوب بود، فقط کاش این کوچولو زود تر بیاد که تحمل ندارم.

 

ملورین ریز خندید و ناگهان خنده اش قطع شد.

– می‌گم محمد اگه بچمون پسر نشه نکنه مامان بابات دوباره باهامون بد بشن؟!

 

 

– نه که الان خیلی خوبن، هر بار می‌ریم اونجا کلی حرف بار من می‌کنند کلی حرف بار تو! بخدا اگه مامان بابام نبودند ها یه ثانیه ام نمی‌موندم.

بعدم این حرفا چیه می‌زنی تو؟!

مگه دختر پسر چه فرقی داره…؟!

 

 

 

ملورین شونه ای بالا انداخت و رژ ملیحی روی لب هایش زد.

– بدو دیر شد ملو.

 

 

هر دو از خانه بیرون زدند و بین راه گل و شیرینی خریدند، ملورین هم طبق معمول هر دفعه که اونجا می‌رفتند دلشوره گرفته بود و محمد خود را لعنت می‌کرد که مجبور بود ملورین را در این شرایط سخت قرار دهد.

 

 

 

با خانه پدرش که رسید امیر و نیلا اول از همه جلوی در آمدند.

امیری سوتی زد و با خنده گفت:

– مبارکه داداش! نکنه می‌خوای واس دل مامانم که شده زن دوم اختیار کنی گل و شیرینی گرفتی؟!

 

#پارت369

 

 

نیلا خندید و ملورین چشم غره رفت.

– امیر چیزی یاد شوهر من نده!

 

با محبت پیشونی اش را بوسید.

‌- نگران نباش خانمم این بی عقل نمی‌تونه چیزی یادم بده!

 

 

مادر و پدر محمد هم باهم به جمع شان اضافه شدند و بعد از سلام و احوال پرسی داخل پذیرایی نشستند.

 

 

همه چیز خوب بود تا این که نرگس خاتون باز هم طاقت نیاورد و گفت:

– چه عجب پسرم یادی از مادر و پدر پیرت کردی؟!

 

 

 

– این چه حرفیه مادر جون ماشالا شما و حاج مسلم از جوونای الان سرزنده ترین! یکم مشغول شرکت و کاراشم.

امیر که در جریان هست!

 

نزگس خاتون نگاهی حسرت بار به پسرش انداخت.

– الهی بمیرم مادر تو چرا انقد ضعیف شدی؟ حتما دستپخت ملورین جون و دوست نداری نه؟!

 

 

ملورین سرش را پایین انداخت، می‌ترسید باز جواب دهد و نتواند جلوی خود را بگیرد…

 

آن وقت عین بار قبل میانه خود و شوهرش خراب می‌شد!

 

 

 

محمد زیر لب چیزی گفت و جواب مادرش را نداد، نمی‌دانست چگونه مادرش حاظر می‌شود چنان کلماتی را به دهان بیارد و دل همسر پسرش را این گونه بکشند؟!

 

#پارت370

 

 

حاج مسلم برای اولین بار نگاهی به همسرش کرد و غرید.

– خانم!

 

 

 

از این حرف پدرش پوزخندی بر لب هایش نشست، خود مخالف این ازدواج بود و حالا می‌خواست جلوی همسرش هم بیاستد؟!

 

 

 

 

– امشب که دور هم جمع هستیم گفتم این موضوع رو مطرح کنم، با اجازه حاجی!..

 

 

و نگاهی به پدرش انداخت، حاج مسلم کنجکاو شده نگاه سوالی اش را به پسرش دوخت.

 

 

 

نگاه مطمئنی به ملورین‌اش انداخت و لبخندی به او زد.

 

 

رو به جمع با صدای نسبتا بلندی گفت:

– راستش یه چند وقتیه که ما یه موضوعی رو فهمیدیم و تصمیم گرفتیم اول به شما بگیم.

 

 

ملورین با خجالت سرش را پایین انداخت.

– ملورین حامله اس!

 

اول از همه حاج مسلم مات ماند، محمد خوب می‌دانست که پدرش چقدر همیشه آرزوی نوه دختر یا پسر داشت!

همیشه از این موضوع صحبت می‌کرد و خوب می‌دانست نقطه ضعف پدر و مادرش را نشانه گرفته است.

 

 

تنها هدفش این بود که کمی پدر و مادرش با حضور ملورین در خانواده اشان کنار بیایند…

 

#پارت371

 

 

برای این که مشکلی را حل کند این موضوع را مطرح کرد وعلا به این زودی از بارداری ملورین چیزی نمی‌گفت.

 

ملورین محکم بزاق دهانش را قورت داد و حتی جرعت نداشت با واکنش بقیه نگاه کند.

 

 

– وای یعنی داری میگی عمه می‌شم؟!

 

صدای پر ذوق نیلا سکوت حاصل از شنیدن این خبر را درهم شکست.

 

محمد لبخند بزرگی به او زد و سری تکان داد.

 

امیر با شوخ طبعی گفت:

– البته لازم نیست زیاد خوشحال باشی چون قطعا همه فحشا رو در آینده تو می‌خوری!

 

 

– آزمایش دادید؟!

 

 

در این بین خوشحالی صدای هیجان انگیز نرگس خاتون بلند شد!

 

محمد لبخندی زد.

– بله، صبحم دکتر بودیم و تایید کردن بچه سالمه!

 

باورش نمی‌شد که آن عروسی که تا این که با او مخالف بود حال نوه اش را می‌خواهد به دنیا بیاورد.

 

محمد خوب کیش و ماتش کرده بود!

 

– خوبه عروس! از این حال و هوای مرگ خواهرت هم در میای!

 

ملورین لبخندی به روی پدر شوهرش زد.

 

#پارت372

 

 

بیشتر از نرگس خاتون حس می‌کرد حاج مسلم را دوست دارد، درست بود که حاج مسلم با ازدواج آنان مخالفت داشت و اول ازدواج شان حتی به ملورین توجهی نمی‌کرد و او را پَس زده بود ولی در نهایت با حرف های ملورین کنار آماده بود.

 

 

مانند مادر شوهرش زخم زبان به او نمی‌زد و او را آزار نمی‌داد!…

 

ملورین دلش نمی‌خواست آن حرف هایی که حقش نبودند را بشنود.

 

 

 

مشخص بود نرگس خاتون بیشتر از همه تعجب کرده بود و دچار دو گانگی شده بود، هم با ملورین دشمنی زیادی داشت و هم دلش برای نوه ای که حتی به دنیا نیامده بود آب می‌شد!

 

– از کجا معلوم داری راست میگی محمد جان؟!

 

 

 

نرگس خاتون این سوال را براق شده پرسید! نمی‌خواست باور کند همین قدر سریع عروسی که از او دلخور بود و از او دل خوشی نداشت پیش همه عزیز شود حتی پیش خودش!

 

 

– چه دلیلی داره بخوام درباره همچین چیز مهمی دروغ بگم مادر من؟!

 

 

نهایت تلاشش را می‌کرد که صدایش روی مادرش بلند نشود، ولی این چند هفته اخیر روی بدی از مادرش دیده بود… چیزی که هیچ وقت دلش نمی‌خواست ببیند!

 

 

– نکنه شما فکر می‌کنید من واقعا مریض چیزیم که الکی بیام حرف بزنم؟

 

#پارت373

 

 

نرگس خاتون دندان هایش را بهم سایید و بدون گفتن حرفی بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

 

 

نفس عمیقی کشید و سری به دو طرف تکان داد، این رفتار مادرش داشت بیش از حد غیر قابل تحمل می‌شد!

 

– حاجی به هر حال من لازم دونستم اول از همه به شما بگم!

 

– خوب کاری کردی پسر، کارای مادرت و به دل نگیر، حس می‌کنه رقیب پیدا کرده.

 

ملورین نتوانست ساکت بماند و گفت:

– من حس می‌کنم باید باهاشون حرف بزنم ولی می‌ترسم همه چیز بد تر شه! کاش بدونن من کسی نیستم که پسرشون و ازشون دزدیده!

من خوشحال می‌شم رابطه محمد با مادرش خوب باشه ولی…

 

حاج مسلم بین حرف هایش پرید.

– می‌دونم دخترم! نگران نباش درست می‌شه.

 

 

ملورین لبخندی زد، بیشتر برای کلمه ای که حاج مسلم برای اولین بار به ملورین نسبت داده بود!

 

 

نیلا ملورین را بغل کرد و حتی بیشتر از ملورین برای بچه تو راهی ذوق داشت.

 

 

و امیر هم سر به سر آن دو می‌گذاشت، اما محمد حس و حال عجیبی داشت جوری دلشوره برای مسئولیت بزرگی که روی دوشش افتاده بود و هیجانی زیاد که برای کنترلش فقط ملورین را نیاز داشت و بَس.

 

 

***

 

چند ماهی از حاملگی ملورین گذشت و زندگی شان در بهترین حالت ممکن بود، مثل هر روز صبح محمد سر کار رفت و ملورین هم در خانه می‌ماند، البته آن روز از معدود روز هایی بود که در خانه می‌ماند اکثرا یا دکتر بود یا برای وسایل سیسمونی به بیرون از خانه می‌رفت.

 

#پارت374

 

 

مشکل آنچنانی نداشت ولی به اثرار محمد هر هفته چکاپ می‌رفت و مدام دکتر او را معاینه می‌کرد تا بچه صحیح و سالم به دنیا بیاید.

 

 

غذایی که محمد دوست داشت درست کرد و با ذوق به نیلا پیام داد که برای خرید عصر بیاید، نیلا هم از خدا خواسته قبول کرد!

 

 

نزدیک ظهر بود که داخل اتاق رفت و ارایش ملیحی روی صورتش پیاده کرد، بلند شد و پشت به در اتاق سمت کمد لباسی اش رفت که دست مردانه ای بازویش را گرفت و به نرمی روی تخت درازش داد.

 

 

خوب می‌دانست نزدیک تایمی هست که محمد به خانه میاید، صورتش را که دید خندید و نامردی نثارش کرد.

– محمد! چجوری اومدی تو که من اصلا صدایی نشنیدم؟!

 

شوهرش بلند خندید و سعی کرد وزنش را روی ملورین نندازد.

 

 

بیش از حد مراقب او بود و نمی‌خواست حتی تار مویی از سر ملورین کم شود، ولی بخاطر سن کم ملورین و ضعیف بودن او کمی نگرانی داشت.

 

دستش را ستون صورت محمد کرد و آرام لبش را بوسید.

– از بس حواست نیست خانم کوچولوی من!

نمی‌دونی سر کار چقدر دلم برات تنگ شده بود.

فقط دلم می‌خواست زود ظهر شه بیام ور دل زن و بچه ام!

 

دلش ضعف رفت و محمد خوب بلد بود چگونه با یک حرف ساده باعث قنج رفتن دل دخترک شود!

 

– منم دلم برات تنگ شده بود ماه من!

 

 

محمد با قیض لب هایش را فشار داد و او را بوسید.

– کم دلبری کن فداتشم! کار دستت میدما!

 

#پارت375

 

– انقدر خوشمزه ای دلم می‌خواد درسته قورتت بدم! مخصوصا الان که تپل شدی بزرگ شدی! ماملن کوچولو!

 

دخترک لب برچید: یعنی چی؟! چاق شدم؟!

 

 

محمد قهقه ای زد و لبان غنچه شده اش را بوسید.

– قربون اون لبات برم که این مدلی می‌کنیشون، نه من کی گفتم چاق؟! اصلا کی گفته چاق؟! بده من می‌زنم دهنش و شخصا سرویس می‌کنم!

تو فقط یکم به حجم زیبایی هات اظافه شده!

 

 

مشت کوچکش را بر سینه محمد کوبید و محمد هم که از حرص درآوردن او کاملا راضی بود دوباره خندید.

 

 

– دور اون انگشتات بگردم من! خانم نمی‌خوای یه غذایی چیزی بدی بهمون بریزیم تو خندق بلا؟!

 

با لحن شیطنت آمیزی گفت:

– برات قورمه درست کردم که دوست داری! با سالاد شیرازی!

 

 

 

چشمان محمد برق زد و از روی دخترک بلند شد.

ملورین با خنده بلند شد و سری تکان داد.

– از دست شما مردا همتون شکمویید! راستی محمد…

 

 

 

دکمه های پیراهنش را باز کرد و جانمی گفت.

 

– من با نیلا قرار گذاشتم عصر بریم خرید اشکالی نداره که؟!

 

#پارت376

 

 

– خیر! برات نوبت سونوگرافی گرفتم نمیشه عقب بندازم، دکترت گفته بری.

گریه مصنوعی درآورد و از محمد آویزون شد.

 

 

– محمدم! تورو خدا نه نیار دیگه نیلا منتظره! تازه همین همسایه مون هست خیلی زن خوبیه میخوام بگم اونم بیاد باهم بیشتر آشنا شیم!

 

 

 

 

– دردونه اصرار نکن! یه روز دیگه برین خودمم به نیلا میگم کنسل شده قربون اون چشات برم من، لباتم غنچه نکن که دلم ضعف میره!

 

 

ملورین هوفی کشید و چشم غره ای به محمد رفت.

 

 

خواست از اتاق بیرون بزند که محمد دستش را کشید و طرف خودش کشاند.

– چرا اخم کردی دورت بگردم؟!

 

– بزار برم دیگه محمد! حوصلم سر رفته از بس رفتم دکتر.

 

موهای دخترک را پشت گویش زد و دم گوشش پچ زد.

– من بخاطر تو می‌گم دردونه!

 

 

دستش را نوازش وار روی شکم برآمده ملورین کشید.

– بخاطر این فسقلی…

 

ملورین لبخندی زد و دستش را روی دست محمد گذاشت، تغریبا چهار ماهه بود و شکمش کمی برجسته شده بود.

 

#پارت377

 

 

 

– خیلی خب خیلی خب! من خر شدم…

 

از محمد جدا شد و این حرف را زد، خندید و لباس هایش راعوض کرد ملورین هم به آشپزخانه رفت و ناهار را کشید درست بعد از خبر حاملگی اش رابطه آن دو خیلی بهتر شده بود و انگار علاقه محمد به ملورین شد برابر شده بود چون عاشق بچه بود…

 

 

مخصوصا عاشق دختر بچه ها… هیچ وقت به ملورین نگفته بود ولی از خدا می‌خواست دختر بچه ای شبیه ملورین به آن ها هدیه کند!

 

 

***

 

 

 

ملورین به زحمت روی تخت مطب دکتر خوابید و سونوگرافی را انجام داد، محمد بخاطر حجم کار های آن روز موفق نشد با ملورین برای سونوگرافی بروند…

ولی همیشه سعی می‌کرد با ملورین باشد.

 

 

 

بعد از انجام کار های مربوطه به خانه رفت، انقدر خسته بود که حتی غذا هم درست نکرد.

روی تخت افتاد و حتی لباس هایش هم عوض نکرد.

 

 

می‌خواست منتظر محمد بماند ولی چشمانش یاری نکرد و زود خوابش برد.

 

 

 

وقتی محمد از سر کار آمد از نبودن ملورین تعجب کرد، اکثرا روز ها جلوی در می آمد ولی وقتی داخل اتاق رفت با دیدن ملورین لبخندی زد و چراغ را خاموش کرد تا دخترک بیدار نشود.

 

#پارت378

 

 

لبخندی به صورت خسته ملورین زد و موهایش را نرم نوازش کرد.

آرام، جوری که بیدار نشود لباس هایش را در آورد و لبه تخت نشست…

 

خسته و گرسنه بود ولی نمی‌خواست از او جدا شود، به خودش که آمد، یک ساعت به دخترک زل زده بود و پلک های بسته اش را بوسیده بود.

 

ملورین از این پهلو به اون پهلو شد، محمد پتو را روی ملورین انداخت تا سردش نشود.

 

 

در نهایت بوسه ای به پیشانی دخترک زد و وقتی از جای او مطمئن شد بلند شد.

 

از غذاهای داخل یخچال خورد و دوباره به اتاق برگشت.

ملورین که حضورش را حس کرد به محمد چسبید و بوی بدنش را عمیق به مشام کشید.

 

محمد لبخندی زد و حسابی پتو را روی ملورین کشید، می‌دانست در مدت زمانی که ملورین حامله بود حساس تر می‌شد و ویار زیادی هم به بوی او داشت.

 

هر موقع به این مسئله فکر می‌کرد قلبش از خوشحال محکم تر می‌تپید.

 

 

***

 

#یک‌ماه‌‌بعد

 

ملورین هول هولکی و سریع کیفش را برداشت، قرار بود با مهناز همان همسایه ای که راجبش با محمد حرف زده بود و نیلا برای خرید سیسمونی و لباس های بچه بیرون بروند.

 

در پنج ماهگی به سر می‌برد و دکتر خیلی اصرار به استراحت مطلق داشت، ولی کو گوش شنوا؟!

 

 

انقدر برای بچه ذوق و شوق داشت که دلش می‌خواست هر روز یکی از آن لباس های صورتی کوچک را بخرد و در آغوش بگیرد.

 

#پارت379

 

وقتی فهمیدند جنین دختر است سر از پا نمی‌شناختند. هر دویشان با چشمان اشکی خیره به مانیتور سونوگرافی بودند و ملورین آشکارا اشک می‌ریخت و هق هق می‌کرد.

 

 

احساسات قشنگی داشت، با این که سنش کم بود و نمی‌دانست حتی چطور باید مادری کند حس می‌کرد جنین پنج ماهه اش تیکه ای از وجودش شده.

 

 

بعد از این که سه تایی سوار ماشین نیلا شدند به سمت پاساژی که نیلا پیدا کرده بود و همه اش وسایل نوزادی بود حرکت کردند.

 

– الهی دورش بگرده عمه!

آی خدا این سرهمی و نگاه کن ملورین.

 

ملورین نگاه پر تعجبی به نیلا انداخت، با دیدن لباسی که کلا یک وجب بود خندید و لباس را از دست نیلا کشید.

 

– وای خدایا نگاه کن چقد خره آخه این! صورتیم هست.

 

 

خانمی که به تازگی با ملورین آشنا شده بود و همسایه آن ها بود با لبخند به رفتار های آن دو تا نگاه می‌کرد.

 

– چقدر خوبه انقدر باهم خوب و راحتید! اصلا حس نمی‌شه خواهر شوهر و زن داداش باشیدا…

 

 

نیلا با خنده در حالی که سعی می‌کرد خجالت زده به نظر بیاد دستش و به طرف ملورین گرفت و گفت:

– دست رو دلم نزار نازنین جون! این من و تو تنهایی می‌گیره میزنه که به کسی لو ندمش!

 

 

با تعجب ضربه ای به شانه نیلا زد و خندید.

– عه عه! نگاش کن چه فیلم ای هم بازی می‌کنی جلو نازنین!

 

وایسا فقط نشونت می‌دم خانم.

 

نازنین با خنده گفت: مثلا میخوای چی کارش کنی حالا؟

 

#پارت380

 

– معلومه خوب می‌دمش دست داداش جونش!

 

هر سه خندیدند و به راه شان در پاساژ ادامه دادند.

 

نیلا حتی بیشتر از ملورین ذوق داشت و اول از همه جورابی که اندازه یک بند انگشتش بود را برای بردار زاده اش خرید.

 

 

ملورین با خنده گفت:

– این به نوزادم فکر نکنم بخوره! الان که نصفه تشکیل شده ام بهش نمی‌خوره نیلا…

 

 

نیلا با چشم غره نوچی گفت.

– میبینی که خودم پاش می‌کنم.

 

از این که تنها برای خرید نیامده بود و نازنین و نیلا هم با خود آورده بود بی نهایت خوشحال و شاد بود.

 

 

نازنین برعکس چهره آرام و ساکتش، فوق العاده دختر شیطونی بود و در عرض نیم روز زیادی با ملورین صمیمی شده بود.

 

 

او هم از این که دوست جدیدی پیدا کرده بود بی نهایت خوشحال بود، حس می‌کرد برای بعد زایمانش خوب بود که دوستی در نزدیکی اش باشد و بیشتر خوشحال بود که با چنین آدم نازنینی آشنا و دوست شده بود.

 

 

 

وقتی خریدشان تمام شد نازنین به حجم زیاد نایلون ها نگاه کرد و لب زد:

– واقعا خوش به حال این بچه هنوز نیومده انقدر طرفدار داره، ملو تو هر روز میای انقدر خرید می‌کنی؟!

 

 

با خنده نایلونی که دستش بود را جا به جا کرد.

– ٱره اون اولا خدایی از ذوقم هر روز می اومدم ولی الان محمد انقد نوبت دکتر و سونو و از این آزمایش‌های مسخره می‌زنه که همش سرم گرمه.

 

#پارت381

 

نیلا با حرص تنها نایلونی که دستش را بود از او گرفت.

 

– خوب می‌کنه داداشم! شکمت هم اومده بالا نگرانه خوب.

 

اما او این حرف ها در کله اش نمی‌رفت که نمی‌رفت، وضعیتش خیلی وقت بود که پایدار بود ولی دکتر تاکید کرده بود که مدام چک شود، هم خودش و هم جنین… دلیلش هم بخاطر سن کمش بود و زمان حساسی که در حاملگی بود.

 

 

برخی اوقات بخاطر ناپایداری مود و اخلاقش گریه می‌کرد چون زیاد حساس شده بود، روز هایی که محمد دیر تر به خانه می‌آمد پیراهن او را به دست می‌گرفت و هر لحظه بوی آن را به مشامش می‌کشید.

 

ولی در کل با فکر به نوزادی که قرار بود کمتر از پنج ماه دیگر در آغوش خود بگیرد جزئیات اصلا برایش مهم نبود.

 

ملورین نیم نگاهی به نیلا انداخت، حتی آن جورابی که خریده بود را داخل کیف یا نایلون خرید ها نمی‌گذاشت! تمام مدت دستش بود.

 

– نیلا نمی‌خوای اون جوراب و بزاری تو کیفت! همین جوری میخوای دستت باشه؟!

 

– اره اشکالش چیه؟!

 

انقدر جمله اش را جدی گفته بود که ملورین جرعت اعتراض نداشت، از این کار های نیلا خنده اش می‌گرفت.

– بیا من و بخور بابا! بچه ها بریم یه جا ناهار بزنیم که بچه مامان گشنشه!

 

نیلا و نازنین تایید کردند و هر سه به سمت رستوران داخل پاساژ رفتند.

 

هیچ کدام نایلون ها را به ملورین نمی‌دادند! هر چند او اصرار داشت که کمکشان کند.

 

 

– الحق که پاساژ خفنی بود هر چی که لازم بود و خریدیم.

 

 

نیلا که حتی وقتی غذایشان را برای شان آوردند جوراب کوچک را رها نکرد و کنارش روی میز گذاشت گفت: آره خدایی ببین چه جایی آوردمت ملو!

 

#پارت382

 

ملورین خندید و موهایش را پشت گوشش زد.

بعد از این که غذایشان تمام شد از پاساژ بیرون رفتند.

– ماشین و یکم دور تر پارک کردم ملورین می‌خوای اگه سخته صبر کن تا بیارمش این ور!

 

 

– باشه شما برید ماشین و بیارید منم میام اون طرف خیابون.

 

 

 

بچه ها که رفتند ملورین چند ثانیه بعد از خیابان رد شد، بخاطر شکمش که کمی جلو آمده بود سخت حرکت می‌کرد.

 

 

در همین بین ماشینی با سرعت زیادی رد می‌شد و ملورین هم بخاطر وضعش نمی‌توانست درست حرکت کند، بلند شدن جیغ ملورین با وحشت همانا و برخورد بدنه ماشین به تن توپر ولی ضعیفش همانا!

 

 

***

 

خورشید کم کم پنهان می‌شد و جایش را به ماه می‌داد، هوا کمی مه بود و حتی آسمان هم حال خوبی نداشت!

 

یک غروب غم انگیز با باران نم نمی که بر سر همه می‌ریخت.

 

 

هوا آرام آرام تاریک می‌شد و گه گاهی رعد و برق وحشتناکی در آسمان نمایان می‌شد.

 

 

صدای آژیری که در خیابان ها همهمه راه انداخته بود و شانه های مردی که طی چند ساعت افتاده تر شده بودند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x