رمان ناسپاس پارت 23 - رمان دونی

 

نشست روی موتورش و گفت:

-بار اولش نیست کتکت میزنه!؟ پس دیگه الان واقعا لازم شد این مظفرخان رو یکم ادبش کنیم…برو درو باز کن زودباش…

از کلامای که به کار میبرد و از لحنش کاملا مشخص بود سر جنگ داره و میخواد بره که گرد و خاک راه بنداره.اما من اصلا نمیخواستم اونو بخاطر خودم توی دردسر بندازم برای همین درست جلوی موتورش ایستادم و پرسیدم:

-میخوای بری با مظفر دعوا بکنی آره!؟

ابروهاش رو هماهنگ باهم بالا انداخت و جواب داد:

-نه! میخوام برم ادبش کنم! بیا برو درباز کن.چرا وایستادی اینجا!؟

حالا که مطمئن شده بودم با چه نیتی قصد داره بره گفتم:

-من نمیزارم بری.مظفر دوسه تا پسر گردن کلفت و دومادای گولاخی داره…اگه هوار بشن رو سرت من چه خاکی توی سرم بریزم!؟

از روی موتور بلند شد ولی نیومد پایین.یکم به سمت من خم شد و با گرفتن دستم پرتم کرد اونور و گفت:

-بیا برو درو باز کن بابا…وایساده زر میزنه واسه من..بدو…بدو درو باز کن!

تلو تلو خوردم اما خوشبختانه نیفتادم.تعادلم رو حفظ کردم و با نگاهی نگران سمت در رفتم و بازش کردم.موتور رو روشن کرد و از حیاط بیرون رفت.
تو کوچه ایستاد و گفت:

-درو ببند و زود بیا سوارشو…

هنوزم واسه رفتن تردید داشتم اما چه میشد کرد انگار واقعا چاره ای نبود.
به سمت موتورش رفتم و کنارش ایستادم.
تاحالا موتور سوار نشده بودم واسه همین می ترسیدم.
تعللم رو که دید پرسید:

-وایستادی منو نگاه میکنی!؟ یالا سوارشو دیگه!

من من کنان گفتم:

-آخه…آخه ..آخه من از سوارشدن رو موتور میترسم.یه جورایی فوبیای موتور سواری دارم!

چپ چپ نگاهم کرد و بعد گفت:

-تو پشت وانت قراضه ی غلومی میشینی و ویراژ میری باهاش بعد میترسی سوار موتور بشی؟؟

با کمی خجالت جواب دادم:

-دیگه دیگه!

یه تشر و یه چشم غره بهم رفت تا زودتر ترک موتورش بشینم.و واقعا انگار چاره ای نبود و باید بهش اطمینان‌میکردم.
به اجبار پشتش نشستم.کلاه کاسکتش رو داد دستم و گفت:

-بیا اینو سرت کن!

کلاه رو ازش گرفتم و سرم کردم و اونم موتور رو روشن کرد و راه افتاد.جیغ کشیدم و گفتم:

-وایی یا ابلفضل تورو خدا آرومتر برو…

خندید و پرسید:

-اینقدر میترسی!؟ در این حد!؟

چشمامو بستم تا نفهمم چطور داره با سرعت حرکت میکنه و همزمام با ترس و لرز جواب دادم:

-خیلی خیلی…تورو خدا آروم برو…

درحالی که نگاهش رو به جلو بود جواب داد:

-بخوام آروم برم که تا خود صبح باید تو راه باشم…توهم اگه میترسی کمر منو محکم بگیر…

خیلی سریع گفتم:

-نمیشه که چون تو نامح….

حرفم تموم نشده بود که آرنج دستشو به رخم کشید و گفت:

-ببین یه بار دیگه از این دری وری ها به من بگی همچین با پشت دست میزنم تو دهنت که تموم دندونات بریزه پایین! معلم اخلاق شده واسه من!

از لحنش که کاملا مشخص بود اصلا قصد شوخی نداره! نگاهی به کمرش انداختم.فکر کنم خیلی هم گناه نداشت اینکه بخوام از روی پیرهنم لمسش بکنم.
دستهامو آهسته بالا آوردم و قبل از اینکه منصرف بشم اونارو دور بدنش حلقه کردم، خودمو کشیدم جلو و سرم رو هم گذاشتم روی کمرش…
یه آرامش خاصی بهم دست داد حتی با وجود اینکه احساس میکردم سوار بر ناامن ترین وسیله ی دنیا هستم.
سفت گرفته بودمش که یه وقت نیفتم.ازم آدرس رو خواست و منم بعداز اینکه بهش گفتم پرسیدم:

-میشه باهاش دست به یقه نشی!؟ تو باهاش دست به یقه بشی ممکنه تلافیشو سر مامانم دربیاره!

متعجب پرسید:

-مگه مامانت رو هم میزنه!؟

غمگین جواب دادم:

-آره!

زیر لب چیزایی باخووش زمزمه کرد که نامفهوم بودن اما بعداز چنددقیقه گفت:

-همچین آدمایی تا وقتی که یکی پوزشونو به خاک نمالونه هر غلطی دلشون بخواد میکنن..

وقتی حس کنی یه نفر هست که اگه اتفاقی برات بیفته چنان برات غیرتی میشه که اینجوری تا تلافی نکنه دست برنمیداره احساسی بهت دست میده که قابل توصیف هم نیست.
اون زمانِ که حس میکنی یکی عین کوه پشت سرته و هواتو داره و من در عین اینکه حسابی از اون دعوای احتمالی واهمه داشتم اما به همون اندازه هم از غیرتی شدن اون به وجد اومده بود.
آخه هیچوقت تجربه اش نکرده بودم!
موتور رو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد.نگاهی به خونه ی مظفر انداخت و پرسید:

-خونه اش اونجاست!؟

کلاه کاسکت رو از سر درآوردم و بعداز کشیدن چندنفس عمیق جواب دادم:

-آره…طبقه ی بالا مامان من زندگی میکنه طبقه ی پایین زن اولش و بچه هاش!دوتا راه جدا گونه داره.. خونه ی که مامان من داخلش در حیاطش کوچه پشتی هم باز میشه اما خب الان همینجاست…پایین

چند لحظه ای به خونه نگاه کرد و بعد قدم زنان به راه افتاد.دویدم سمتش و مضطرب گفتم:

-سام؟

ایستاد و سرش رو به سمتم برگردوند و پرسید:

-چیه؟

در حالی که از نگرامی به دل پیچه افتاده بودم گفتم:

-بیخیالشو…بیا بریم…

انگشتاشو مشت کرد و آهسته گفت:

-باهمچین آدماییی حال نمیکنم.باید یه گوش مالی حسابیش بدم تا حالیش بشه تو بی کس و کار نیستی!

من هنوزم نگران بودم و حتی پشیمون بودم از اینکه آخه چرا اونو باخودم آوردم اینجا.
راه افتاد سمت خونه.پریشون بودم و بیشتر نگران خودش تا خودم.
میترسیدم پسرای مظفر بریزن سرش و چندنفری کتکش بزنن…
بازهم تلاشمو کردم تا شاید منصرف بشه:

-سامی تورو خدا ولش کن!من کاری باهاش ندارم..مهم نیست

پورخندی زد و یه نگاه به صورت پر ترسم انداخت و گفت:

-خیلی ترسویی….

جدی و محکم گفتم:

-ترسو نیستم من نگر…

میخواستم بگم نگران خودشم اما لب گزیدمو حرفمو خوردم و ادامه اش ندادم و اون
در حین راه رفتن سرشو برگردوند سمتم و گفت:

-تو برو پشت درخت هر اتفاقی هم افتاد حق نداری بیایی جلو…

اینو که گفت بیشتر دچار ترس و دلهره شدم.حسم بهم میگفت صدرصد قراره اتفاقهای بدی بیفته…
رفتم پشت درخت ایستادم و سرم رو کج کردم ودرحالی که ناخنهامو می جویدم بهش خیره شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

این رمان واقعا خفنه مابین این همه رمان از این رمان خیلی خوشم اومده اوف

‌‌‌‌
2 سال قبل

فکر میکردم الان دعوا میشه 😕
پارت بعدی رو کی میزاری؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x