رمان ناسپاس پارت 28 - رمان دونی

 

مرد ناجی ای که حالا فهمیدم اسمش نویان دستشو بالا برد و گفت:

-نه…اوکی ام!

مشتاق بودم ببینمش آخه تو اون بلبشو نتونسته بودم درست و حسابی چهره اش رو ببینم.
بالاخره بعداز چند لحظه وقتی اون مرد گنده لات سه تا پسرعموی قلچماق و لغز خونم رو کشوند عقب، خیلی آروم به سمتم برگشت و با نگاه به صورت زخمیم پرسید:

-خوبی !؟

از پشت عینک شکسته ام صورتش رو درست و حسابی نمی دیدم بااین حال سرم رو تکون دادم و بعد سر انگشتمو رو لب خونیم گذاشتم و گفتم:

-بله خوبم…ممنون….

خودش عینکم رو از روی چشمام برداشت و بعد نگاهی به صورتم انداخت و با تاسف گفت:

-تو اینجا هستی و این بلارو سرت آوردن بری بیرون چیکارت میکنن! ؟

سرمو خم کردمو آهسته گفتم:

-مهم نیست!

دست برد توی جیب شلوارش و همزمان پرسید:

-داشتن میکشتنت مهم نیست!؟

جوابی بهش ندادم.از کمک کردنش ممنون بودم از دلسوزیش خوشم نمیومد.
جوابی بهش ندادم که از توی جیب شلوارش یه دستمال سفید بیرون آورد و به سمتم گرفت.
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.بنظر میومد کمی نگران شده.
نگران یه دختر بی پناه که سه تا قلچماق دوره اش کردن و هرکدوم به ضربه بهش میزنن!
دستمال رو ازش گرفتم و گفتم:

-ممنون!

دست برد سمت عینکم.نگاهی بهش انداخت و بعد با تاسف گفت:

-چ چ چ! دیگه به درد نمیخوره! آشغال شده بندازش دور…

متاسف و غمگین لب زدم :

-آره باید بندازمش دور..

عینک شکسته ام رو به دستم داد و بعد سرش رو به سمت سربازی که حالا دیکه ظاهرا دعوا رو ختم به خیر کرده بودن و میخواست به سمت من بیاد نگاهی انداخت و گفت:

-حقشه یه سال دیگه اضاف خدمت بهش بدن! مواظب خودت باش دختر خصوصا وقتی از اینجا میرنی بیرون…

چون میدونستم میخواد بره تصمیم گرفتم ازش تشکر کنم برای همین گفتم:

-ممنون بابت…

حرفمو ناتموم گذاشت و گفت:

-مهم نیست فقط تذکری که بهت دادم یادت بمونه

از من فاصله گرفت و همراه اون مرد قوی هیکل به راه افتاد درحالی که نگاهش پی سه تا پسرعموهام بود…

عینک شکسته و خرد شده ام رو تو دست گرفتم و با تمیز کردن خون روی دستمال نگاهی به سربازی که هنوزم متوجه نشده بود پسرعموهام با من چیکار کردن انداختم.
کلاه روی سرش رو مرتب کرد و با لهجه ی غلیظ ترکی گفت:

-شونصد بار تاحالا پریدن بهم عین چی همدیگرو کتک زدن.انگیزه و تلاش و همتشون برای زدن همدیگه از سنجاب عصر یخبندان هم بیشتر!

وسط حرف زدنهاش متوجه شد صورتم خونیه.چشماشو درشت کرد و آفتابی کلاهشو داد بالا و متحیر، باهمون لهجه ی غلیظ ولی بانمکش پرسید:

-عه! کی تورو اینجوری کرده تو هم دعوا کردی!؟

اشاره ای به پسرعموهام که هرسه به ردیف یه جا وایستاده بودن کردم و جواب دادم:

-کار اون سه نفر…وقتی تو رفتی اونا منو زدن!

دو دستی تو سر خودش زد و گفت:

-اَی دَدم هی! جناب سروان منو میکشه!

یعدهم رفت سمت سروش و سبحان و سیامک و باعصبانیت پرسید:

-برای چی کتکش زدین!؟ هیچ میدونین الان جناب سروان بدونه پدرتونو درمیاره!

سبحان خیلی جدی و با قیافه ای مطمئن و حق به جانب گفت:

-دروغ میگه بابا سرکار…خودزنی کرده مارو خراب کنه مثلا آتو بگیره در بره!

سرباز که بنزد زیادی زود باور بود این بار اخمش رو حواله ی من کرد و پرسید:

-راس میگه!؟ خودزنی کردی دختر نادون!

باخشم و تعجب به اون سه عوضی که راست راست تو چشمهام نگاه میکردن و بهم انگ میچسبوندن نگاه کردم و بعد خیلی زود جواب دادم:

-نه سرکار…اونا هستن که دروغ میگن…بامشت زدن توعینکم….لبم رو هم خودشون زخمی کردن…

دروغ گفتن واسه اون لعنتی ها از آب خوردن هم سهل تر بود.

سرباز یه نگاه به من و یه نگاه به اوم سه تا که خیلی مطمئن و جدی میگفتن من خودزنی کردم نگاه کرد و بعد گفت:

-وقتی بردمتون پیش جناب سروان تکلیفتون مشخص میشه! وای به حالت اگه خودزنی کرده باشی دختر!

بااخم بهش نگاه کردم و گفتم:

-مگه عقلم کم شده خود زنی کنم کار خودشون!

درست همون موقع جناب سروان از داخل با صدای بلند گفت:

-سرباز خوشبختی…بیاین داخل!

قبل از اینکه باهم بریم داخل رو کرد سمت سه تا قلچماقهای مظفر که هربار واسه خر کردنم منو به یه کدومشون واسه ازدواج یشنهاد میداد و گفت:

-شما سه تا یه وقت جایی نریدااا…بمونید تا جناب سروان صداتون بزنه!

درو باز کرد و باهم رفتیم داخل.مظفر و زنش هنوز درحال پچ پچ بودن.
میدونستم به این راحتی ها رضایت نمیدن خصوصا اینکه سامی حسابی لت و پارش کرده بودم.
جناب سروان تا چشمش به صورت خونی و عینک شکسته ام که از عمد رو چشمام زده بودمش تا ببینش افتاد رو کرد سمت سرباز و پرسید:

-کی اینو به این روز درآورده خوشبختی!؟

سرباز با ترس و باهمون لهجه ی خیلی به دلنشینش گفت:

-جناب سروان خودش میگه پسرعموهاش یعنی پسرای این آقا کتکش زدن اما پسرای این آقا یعنی پسرعموهاش میگن خود زنی کرده!

زد روی میز و داد زد:

-پس تو کدوم گوری بود ی خوشبختی!؟

آب دهنشو قورت داد و گفت:

-م..من…ج..جناب سروان بجان آقام چندنفر دعواشون شده بود رفتم سواشون کنم!

مظفر بلافاصله گفت:

-خوزنی کرده جناب سروان.وقتی بهتون میگم این دختر هفت خط عالم واسه همین میگم…

حرفهای سه تا پسراش رو میزد.پلیس با تکون انگشتاش گفت:

-بیا جلو ببینم!خوشبختی تو هم پسرای این آقارو بیار داخل!

سرباز چشمی گفت و رفت بیرون ومنم به میز پلیس نزدیک شدم و مقابلش ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداخت و پرسید:

-خود زنی کردی خودتو مظلوم جلوه بدی بدون اینکه اسمی از ضارب و شریکت بیاری خلاص بشی بری!؟ کار خودتو سخت کردی دختر!

خیلی سریع گفتم:

-بخدا من خودزنی نکردم.کار پسرعموهام..سه تایی ریختن سرم…

حرفمو کامل نزده بودم که سبحان وسروش و سیامک همزمان باهم داخل شدن و سبحان خبلی سریع گفت:

-جناب سروان تا سربازه ازش غافل شدبا کف دست زد به عینک خودش و یه مشت هم به لب خودش زد.ماهم تا فهمیدیم تریپ و نیتش چیه خداوکیلی جلوشو گرفتیم وگرنه خودشو داغونتر از این حرفها میکرد و مارو بدنام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

انگار کشکه 😐پلیس نمیفهمه؟ اینجا نویسنده ضعیف بود

ادا
ادا
2 سال قبل

واییییییییییی دارم آتیش میگیرم یکی بیاد دو پارچ آب خالی کنه روم از دست کم نویسی🤯🤯🤯😱😱😱😱

mahsa
2 سال قبل

نویسنده جون بپر برو بوسه بر گیسوی یار رو هم بزار

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x