با نگرانی از روی تخت اومدم پایین تا هرچه زودتر برم پیشش…آخه اون حالاحالاها نباید میومد اینجا.از مظفر اصلا بعید نبود خودش یا یکی از پسرهاش رو بفرسته اینجا که زاغ سیاه چوب بزنن و مچم رو بگیرن!
ننجون پرسید:
-کجا میری!؟
بند کفشمو درست کردم و جواب دادم:
-پیش سامی!
-با اون چیکار داری آخه!؟
-هیچی هیچی…
دستمو رو بند کوله ام گذاشتم و با همون پاه های کم رمق دویدم سمت اتاقش.عجب کله شق کله خرابیه…حالا خوبه صدبار التماسش کردم که اینجا نیاد تا دردسری بر اش درست نشه.
پله هارو رفتم بالا و با کف دست داغ شده ام چند ضربه به درش زدم که صداش از داخل به گوشم رسید:
-بیا تو…
درو کنار زدم و با درآوردن کفشهام رفتم داخل.
یه حوله کوچیک دور بدنش پیچونده بود و از تن و موهای خیسش پیدا بود تازه از حمام برگشته.
پاکت سیگارشو جوری گرفته بود خیس نشه و وقتی با احتیاط گذاشتش لب طاقچه چرخید سمتم.
چشمش که بهم افتادنیمچه لبخندی زد و گفت:
-به به! خانوم فراری!
درو بستم و بعداز اینکه چندقدمی به جلو رفتم گله مندانه گفتم:
-سامی مگه قرار نبود نیای اینجا!؟
خیلی ریلکس یه نخ سیگار از پاکتی که یه قسمتش ظاهرا خیس شده بود بیرون کشید و بعد خونسرد و قلدرمابانه گفت:
-من هیچوقت باهیچکس هیچ قراری نداشتم
دستمو رو قلبم گذاشتم و درحالی که برای خودش احساس نگرانی میکردم گفنم:
-ولی ما باهم حرف زدیم قرار شد تو بری خونه ی دوستت و حالاحالاها اینجا نیای..اگه عموم یا پسرعموهام نزدیک خونه باشن و اینجارو دید بزنن چی؟ اگه تورو ببین و پلیس خبر کنن چی؟
آتیش فندکشو زیر سیگار گرفت و وقتی روشنش شد یه پک سنگین گرفت و اونو با دو انگشتش از لبش بیرون کشید و با بیخیال ترین حالت ممکن جواب داد:
-بکنن اهمیت نداره واسم…به من که ضرری نمی رسه..
نمیدونم برچه اساسی ، نسبت به این موضوع اینقدر بیتفاوت و بیخیال برخورد میکرد.
فندکشو که پرت کرد سمت طاقچه رفتم سمتش و با پایین آوردن ولوم صدام گفتم:
-تو میدونی من از صبح تا الان کجا بودم!؟
شونه بالا انداخت و جواب داد:
-نه میدونم نه برام اهمیت داره بدونم.
شونه بالا انداخت و جواب داد:
-نه میدونم نه برام اهمیت داره بدونم.
رفتارش توی ذوق میزد.نه به حمایتهاش که باعث میشد مهرش بدجور بره توی دل و نه به این بیتفاوتی هاش که نمیدونم چرا من یکی رو پکر و افسرده حال میکرد.
با چشم تعقیبش کردم.رفت سمت کمد درب و داغون و لنگه ی خراب کج شده اش رو وا کرد و به دنبال لباس مناسبی واسه به تن کردن گشت.
یکی دو گام به سمتش رفتم و دپرس و با لبهای آویزون گفتم:
-میدونم واست مهم نیست اصلا ولی من…من از صبح تا ظهر کلانتری بودم…
واکنش خاصی نشون نداد.خیلی بیتفاوت تر از قبل گفت:
-پیر میشی یادت میره!
موهام رو پشت گوش زدم و درحالی که تقریبا مطمئن بودم واقعا براش مهم نیست اما گفتم:
-عموم اومد همینجا جلوی در منو باخودش برد! اگه نگرانتم واسه اینکه نمیخوام…
حرفمو برید و گفت:
-لازم نکرده تو نگران من باشی…تو نگران خودت باش!
آخه چرا اینطوری سرد رفتار میکرد.هرچه بیشتر کنارمون می موند بیشتر میفهمیدم آدم عجیبیه!
نه به غیرتی شدنش نه به این نحوه ی برخورد و رفتارهاش….
عبوس نگاهش کردم بعد پرسیدم:
-تو پشیمونی!؟
نیم نگاهی انداخت و پرسید:
-بابت چی!؟
با همون حالت غیرسرحال و غمگین پرسیدم:
-بابت کمک کردن به من؟ بابت زدن مظفر
یه شلوار و تیشرت مشکی بیرون کشید.نگاهی بهشون انداخت و چون مطمئن شد همینهارو بپوشه بهتره گفت:
-من به تو کمکی نکردم که بخوام بابتش پشیمون باشم….
پرسیدم:
-پس….پس چیکار کردی!؟
خونسرد جواب داد:
– من یه آشغال که فکر میکرد زور بازوش خیلی زیاده رو یکم گوشمالی دادم تا بفهمه یکی از خودش کله خرابتر هم هست!
خیره خیره نگاهش کردم و بعد درحالی که تو دلم امیدار بودم جواب مایوس کننده ای بهم نده پرسیدم:
-یعنی…یعنی تو بخاطر من نزدیش!؟
درحالی که تو دلم امیدوار بودم جواب مایوس کننده ای بهم نده پرسیدم:
-یعنی…یعنی تو بخاطر من نزدیش!؟
تیشرتش رو پوشید و همزمان درجواب سوالم گفت:
-چرا فکر کردی من بخاطر تو ممکنه کاری بکنم!؟
یه نفس عمیق کشیدم.واقعا من ابله چرا همچین فکری کردم.چرا زودی رفتم تو توهم و عالم و فکر و خیال. آقازاده ای مثل اون رو چه به کمک کردن به من.
برای چندمین بار نفس آروم ولی کشداری کشیدم و بعد عقب عقب رفتم و بریده بریده گفتم:
-من…من فقط نگرانت بودم نمیخوام بیفتی تو دردسر!
با همون لحن تلخ و سرد گفت:
-لازم نکرده تو نگران من باشی…من خودم دردسرم…بعدشم تو مگه کی هستی که بخوای نگران من باشی ؟ تو بهتر حواست به خودت باشه!
تلخی رفتارش واقعا آزاردهنده بود.انگار باید عادت میکردم به این خلق و خو ولی چه کنم که عاوت به ناخوشی از توان من خارج بود هرچند در ظاهر خودم رو قوی نشون میدادم.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-باشه…دیگه در موردش چیزی نمیگم…
سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:
-خوب میکنی
سیگارشو بین لبهاش گذاشت و دست برد سمت حوله ی دور کمرش و خواست بازش کنه اونم جلو چشمهام و من قبل از اینکه تمام تنش رو ببینم فورا چرخیدم و پشت بهش سمت در رفتم که محکم گفت:
-وایسا!
ایستادم ولی نچرخیدم سمتش اصلاهم برام مهم نبود بهم بگه امل یا هرچیز دیگه.
دوباره خودش بود که به حرف اومد و با لحنی دستوری گفت:
-بچرخ!
تحت تاثیر رفتار سرد و تو ذوق زنش درحالی که دیگه نمیخواستم باهاش مهربون باشم گفتم:
-لباستو که پوشیدی میچرخم نمیخوای هم بپوشی همینجوری حرفتوبزن میشنوم…
شنیدم که گفت”عجب” ولی اهمیت ندادم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
والا همون خارجشم جلو هم دیگه لخت نمیشن😐
وااااا
عجب ادمیه این سامی
حالا ما باشیم تا اخر وایمیستین نگاه میکنیم 😂😂
😂😂😂
دختره ی هیییییزززززز🤣🤣
😅😅🤣🤣🤣 چقد منی