رمان ناسپاس پارت 60 - رمان دونی

 

جایی که روش دراز کشیده بودن اونقدر نرم و راحت بود که یه لحظه حس کردم مُردم و الان هم تو آسمونا دارم سیر میکنم اما وقتی که لای چشمم رو وا کردم و متوجه شدم توی یه اتاقم.
یه اتاق خنک و یه تخت نرم و یه پتوی لطیف….
موهای ریخته رو پیشونیم اذیت کننده بودن خصوصا وقتی میفتادن رو چشمهام.دلم میخواست کنارشون بزارم برای همین سعی کردم دست بیجونم رو بالا بیارم اما همون لحظه متوجه شدم سُرم بهم وصله..سرمو کج کردم و نگاهی به بالا، جایی که سرم از پایه فلزی وصل بود انداختم.
چند ثانیه ای باخودم فکر کردم و بعد یادم اومده چه خبر شده و چه به روزم اومده.
منو اسیر کرده بود اون نویان عوضی و در ازای زنده موندنم و نه حتی آزادیم پیشنهاد بی شرمانه میداد.
ازش متنفر شدم.متنفر…
کاش هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم.
کاش نمی دیدمش…کاش…
گوربابای همه ی ای کاش هایی که هیچی تهشون نیست هیچی!
نیم خیز شدم.
دست بردم که سُرم رو از خودم جدا کنم و چسب پشت دستمو بکنم اما همون موقع از پشت سر سرو کله اش پیدا شد و گفت:

-بهتره کار احمقانه نکنی…

مکث کردم و سرمو به سمتش چرخوندم.
تخت بزرگ دونفره رو دور زد اومد سمتم.نزدیک که شد، نشست رو لبه ی تخت و گفت:

-بیهوش شده بودی اونم از ضعف…حالا چرا ضعف کردی؟ چون عین بچه ننه ها خودتو لوس کردی و چیزی نخوردی….

آهسته و آروم با اون صورت خسته اما دلخور…اما ناراحت…اما خشمگین لب زدم؛

-کاش هیچوقت باهات آشنا نمیشدم…کاش اون روز میذاشتم اون اراذل خواهرتو تیکه تیکه کنن….آره…پشیمونم.اولینباره تو زندگیم از نجات یه آدم پشیمونم!کاش میذاشتم‌بمیره که حالا مجبور بشم توی عوضی رو تحمل کنم

مثل چی دروغ میگفتم.
دروغ میگفتم که ازم متنفر بشه.که دست از سرم برداره…که به خودم و تنها آدمای زندگیم که یه زن شکست خورده و یه پیرزن شکسته بود رحم بکنه و بزاره برم…

لبخند زد و نی شیشه ای که بین انگشتاش نگه داشته بود رو تو لیوان چرخوند و بعد گفت:

-ولی من قشنگترین روزم اون روزیه که تورو دیدم….

هه! چه خزعبلاتی….حالم بهم میخورد از آدمایی که ادعای عشق و عاشقی داشتن اما کارشون فقط شکنجه ی روح و احساس بود.پوزخندی زدم و گفتم:

-انگار دروغ گفتن واست مثل خوردن نقل و نبات!

لبخند زد.بعضی وقتها این خونسردیش که نمیدونستم فقط ظاهریه یا درونی هم هست منو شدیدا میترسوند چون نمیشد فهمید چی توی سرش میگذره .
نمیشد فهمید چه خیالی رو داره باخودش طراحی میکنه.
لبخند میزد و چنان آرامشی داشت که خونسردیش آدمو به رعب و وحشت مینداخت.
آهسته پرسیدم:

-تو مادر داری!؟

سوالم خنده دار بود چون به شوخی جواب داد:

-نه از زیر بته عمل اومدم…

برخلاف اون من هیچ دل خوشی ای نداشتم.هیچ انگیزه ای برای زدن یه تبسم حتی ….
بهش خیره شدم و گفتم:

-من یه مادر دارم که خودش هزارو یه بدبختی داره و یه مادربزرگ که اگه دیربرسم خونه بیخواب و سرگردون و حیرون میشه.جون مادرت به مادر و ننجونم رحم کن و بزار برم!

در آرامش سرشو به سمتم برگردوند و جواب داد:

-میتونی بری ولی راهش همونیه که بهت گفتم…بودن با من….

در آرامش سرشو به سمتم برگردوند و جواب داد:

-میتونی بری ولی راهش همونیه که بهت گفتم…بودن با من!

کنج لبم به پوزخندی بالا رفت و حالت صورتم نمادی از تاسف و افسوس شد!
این عین همون جمله ی خودخواهانهی معروف بود.
همون جمله ی خودخواهان ای ی که می‌گفت” یا باید مال من بشی یا من مال تو بشم راه دیگه ای وجود نداره.کدوم رو انتخاب میکنی!؟ ”
حالا چیزی که نویان اسمشو میگذاشت “راه و چاه” مشکل گشایی که نمیکرد هیچی بیشتر شبیه به چاه می موند تا راه!

به نیمرخش نگاه کردم و پرسیدم:

-تو واقعا دوستم داری !؟

سرش رو به آرومی برگردوند سمتم و بعد پرسید:

-چیه!؟ به من نمیاد کسی رو دوست داشته باشم !؟

شونه هام رو بالا انداختم و جواب دادم:

-نمیدونم….ولی یه چیزی رو خوب میدونم…

پرسشی نگاهم‌کرد و لب زد :

-چی رو !؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-اینکه محال آدم اونی که دوستش داره رو رنج بده!

لبخندی ار سر تعجب زد و بعد به خودش اشاره کرد و پرسید:

-من دارم رنجت میدم!؟

مسخره ترین سوالی بود که تو تمام رندگیم ازم پرسیدن.اگه این کارهای اون اسمش رنج نبود پس دقیقا چی بود!؟گل گفتن گل شنیدن!؟یا چی!؟
موهامو از هردو طرف پشت گوش فرستادم و بعد جواب دادم:

-نه داری شادم میکنی…الانم اونقدر شادم که دلم میخواد عین جوکر خنده رو استفراغ کنم و بالا بیارم….

واکنش خاصی نشون نداد.گفتم که.خیلی خونسرد بود.یه خونسردی بیمارگونه ی ترسناک..بلندشد و رفت سمت تلفن خونه.
گوشی رو برداشت و با زدن دکمه ی قرمز گفت:

-یه شام درست و حسابی بیارین

گوشی رو سر جاش گذاشت و همونطور که سمتم میومد گفت:

-از وقتی باهام آشنا شدیم بارها و بارها با رفتارهام بهت نشون دادم دوستت دارم اما تو هیچوقت به روی خودت نیاوردی…کلا خیلی به کوچه ی علی چپ علاقمند هستی درست!؟

اینو درست میگفت.تو این چندین ماهی که براش کار میکردم همیشه همه جوره هوامو داشت و سعی میکرد به روش خودش بهم بفهمونه دوستم داره اما من هربار این دوست داشتن رو نادیده میگرفتم چون ….
چون دوستش نداشتم…..
با چهره ای خسته و نسبتا محزون و عاجز از دست خودش گفتم:

-کوچه ی علی چپ کوچه ی بدی نیست….یه جورایی با ورد به همون کوچه جوابتو میدادم درست!؟اما تو نخواستی بپذیریش….

لبخندهاش خیلی رو مخم بودن.لبخندهاش و همینطور صورت خونسردش چون به من این امکان رو نمیداد که بفهمم تو سرش چی میگذره!
خودمو کشیدم عقب چون حس میکردم بوی گند میدم.
بوی گند عرق….
به صورتم نگاه کرد و گفت؛

-الان یه غذای مفصل میارن…تو ضعف کردی ساتین….باید یکم تقویت بشی!

عصبی وار با انگشتم عدد دو رو نشون دادم و بعد درحالی که تلاش زیادی داشتم جلوی خودم رو بگیرم که کنترل اعصابم از دستم در نره گفتم:

-من الان فقط به دو چیز احتیاج دارم

بازم با خونسردی و آرامش پرید وسط حرف من و پرسید؛

-اولیش!؟

از اونجایی که بدجور حس میکردم دارم بوی گند میدم، فورا گفتم:

-اولیش حمام!

لبخندی زد و پرسید:

-و دومیش !؟

عین اسکلا و انگار نه انگار که بخاطر همین اینهمه مدت منو اینجا حبس کرده بود جواب دادم:

-که از اینحا برم!

خودش شخصا رفت و برام یه جفت دمپایی آورد.اونارو نزدیک به تخت گذاشت تا اگر من خواستم بیام پایین خیلی راحت بپوشمشون و بعد گفت:

– علی الحساب مورد اول رو انجام بده تا ببینیم بعد چی میشه….

اینجوری نرم که میشد من بیشتر امیدوار میشدم به اینکه شاید بتونم ار مورد رفتنم باهاش صحبت کنم.حس میکردم شاید بشه با یکم عجز و ناله مجابش کنم از اینجا برم.
برم پی هزارو یک بدبختی خودم.
قبل از اینکه از روی تخت بیام پایین به مچ دستم اشاره کردم و گفتم:

-میتونم این لعنتی رو از خودم جدا کنم!؟

خودش اومد سمتم.چسب رو از مچ دستم جدا کرد و با انداختن لوله ی باریک سرم به دور گیره ی آهنی کناررفت و گفت:

-حالا میتونی بری ….

با نفرت نگاهش کردم اما جفتک ننداختم.اومدم پایین و با پوشیدن دمپایی ها گفتم:

-امیدوارم وقتی از حموم لعنتیت میام بیرون یه گفت و گوی دوستانه باهم داشته باشیم و تو این ماجرای مزخرف آدم ربایی رو بزاری کنار…

نیشخندی تحویلم داد و گفت:

-زود بیا! میخوام غذارو باهم بخوریم…

با انزجار نگاهش کردم و بعد از کنارش رد شدم و رفتم سمت حمام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بر دلم حکمی راند به صورت pdf کامل از سحر نصیری

    خلاصه رمان:     بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو…! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارزو
2 سال قبل

منم از نویان متنفر نشدم عجیبه واسم 😐😐😐💔💔💔من معمولا سریع از مذکر جماعت تو رمانا متنفر میشم … فعلا از این یکی هنوز نشدم ، لب مرزه ولی😂💔 الان امیر سامو نویان جفتشون یه سیلی خوابوندن تو گوش ساتو ، جفتشونم یه بار کمکش کردن ، امیر سام تر زد تو شخصیتش ، نویان اسیرش کرده و البته تو شخصیتش هم با اون نحو اشغال خواستگاریش تر زد … ولی من نویانو به امیر سام هنوز ترجیح میدم😂💙💙💙

......
......
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

دقیقننننننن منم از نویان بیشتر خوشم میاد

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

غیرعادی هستیما😂😂😂

مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

لامصب 🥺 متنفرم از رمان های آنلاینی ولی اینم قشنگه خیلی نمیشه دست برداشت

Nahar
Nahar
2 سال قبل

چرامن از نویان متنفر نمیشم؟همونقدری که از نویان خوشم میاد از امیرسام متنفرم عادیه؟؟؟😐

Hasti
Hasti
2 سال قبل

هعی چقد زود تموم شد
ولی رمان خیلی خوبیه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x