_ ماهان من واقعا حوصله دردسر جدید ندارم . اونم تو این وضعیت که همه چی به اندازه خودش داغون هست . اگه واسه دل منه ، من نمیخوام .
_ نه خیر واسه دل تو نیست ، واسه دل منه بعدم این وضعیت که بلاخره تموم میشه شروع نکن عسل ، شامتو بخور .
پوفی کردم و بلند شدم : میرم یکم قدم بزنم .
الا رو محکم تر بغل کردم و گفتم : فقط تویی که میشه دو دقیقه باهات تنها بود . بقیه همش حرف حرف ، واقعا چرا نمیفهمن نمیخوام حرف بزنم .
انگشتشو تو دهنش کرد و با چشمای ابی رنگی که بی شک به رعنا رفته بود نگام کرد .
هیچی از حرفام نمیفهمید، الان هر کی اینجا بود یه خلی بهم میگفت که با بچه حرف میزنم .
_ اما من خل نمیگفتم چون خودم از تو خل ترم .
برگشتم و گفتم : الا ، نگاه این مامانت دو دقیقه نمیزاره باهم خلوت کنیم .
خندید و گفت : چه رویی داری تو بشر؟ با بچه من میخوای خلوت کنی که چی بشه برم بگم باباش بیاد بزنه دکوراسیونت رو بیاره پایین ؟
الا رو بغلش دادم و گفتم : بابای بدبختش مگه خودش سالمه از بس تو ازش کار کشیدی .
چپ چپ نگام کرد و گفت : من ؟ نه از من بر میاد چنین کاری ؟
خندیدم و گفتم : نه از من بر میاد .
پشت چشمی نازک کرد و گفت : اون که آره از تو هرچیزی بر میاد . نگاه چیکار بدبخت کردی میگه عروسی بگیریم واسه دل من!
دستامو تو جیبم کردم و گفتم : رعنا واقعا حوصله ندارم تو که خودت اوضاع رو بهتر میدونی . مطمئن باش نمیگیریم منو که میشناسی
متاسف گفت : آره رفیق خل و چل خودمی . حالا جدا از این حرفا ، میخوای یکم حرف بزنیم؟
لبخند بی روحی زدم و گفتم : دیگه حرف زدنمم نمیاد . نمیدونم باید چیکار کنم .
_ حق داری ، هر کی جای تو بود حال و روزش بهتر از این نبود . ولی اینکه همش خودتو از همه مخفی کنی ، خودتو حبس کنی تو خونه که نمیشه . از اونجایی که تو رو هم میشناسم وضعیتت با ماهان چندان خوب نیست نه ؟
سری به تائید تکون دادم و گفتم : خودم از خودم خسته شدم چه برسه اون .
_ خب من یه پیشنهاد دارم برات .
ابرویی بالا انداختم و گفتم : چی ؟
_ بیا بشین تا برات بگم بلاخره باید که باید باهاش روبرو شی حالا یا الان یا چند ماه دیگه…..
با دیدنم مات سر جاش وایساد . نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم باید تموم شه این قضایا .
زیر لب سلام کردم و گفتم : نمیزاری بیام تو؟
سینا هول زده کنار رفت و گفت : نه نه ، فقط انتظار نداشتم بیایی اینجا .
_ باید با دایی فریبرز حرف بزنم خونه اس ؟
_ آره هست بیا تو
دنبالش رفتم و گفتم : خوبی ؟
_ آره من خوبم اما فکر نکنم تو زیاد خوب باشی .
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم .
دایی فریبرز هم مثل سینا از دیدن من تعجب کرد و گفت : عسل اینجا چی کار میکنی ؟
بر عکس درونم که طوفانی بود ، ظاهرا آروم بودم ، آروم تر از هر وقتی که دیده بودنم .
_ میخواستم باهاتون صحبت کنم ، وقت دارید ؟
سینا دستپاچه گفت : من برم یه چیزی بیارم بخورید مامان خونه نیست و گرنه بهش میگفتم .
تشکر کردم و روبرو دایی نشستم .
بعد اینکه سینا رفت دایی گفت : اگه راجب آواست که باید بگم ….
پریدم وسط حرفش : نه به خاطر مامانم نیست ، به خاطر این نیست که یه روزی همتون پشتش رو خالی کردید ، اومدم راجب شرکت باهاتون صحبت کنم .
ابروهاش بالا پرید : شرکت؟ چه حرفی ؟
_ بر اساس وکالتی که اقاجون بهم داده من باید اون شرکت رو اداره کنم، اما اینکار من نیست برای همین قبل اینکه بیام اینجا پیش اقاجون بودم و باهاشون صحبت کردم .
قرار شد شما و دایی فرید مثل سابق برگردید سر کاراتون اما ایندفعه منم هستم کمکتون میکنم . قبل از هر قرارداد یا کاری به من اطلاع میدید.
نیشخندی زد و گفت : نه من ، بلکه مطمئنم فرید هم قبول نمیکنه چنین چیزی رو . منی که از وقتی هم سن تو بود اونجا کار کردم و زحمت کشیدم حالا واسه کارام باید از تو اجازه بگیرم . مسخره تر از این نمیشه .
_ منظورمو متوجه نشدید قرار نیست از من اجازه بگیرید ، من فقط کمک میکنم و گرنه مثل قبل شما و دایی فرید شرکت رو مدیریت میکنید .
اگه هم گفتم قبل هر کاری به من اطلاع بدید بخاطر این بود که به اقاجون بگیم ، این چیزیه که گفته و گرنه میتونید خودتون به اقاجون بگید .
بلند شدم و ادامه دادم : راجب گذشته هم نمیخوام چیزی بشنوم تا موقعی که خودم بخوام . شما هم که با مسعود در ارتباطیت بهش بگید خودشو خسته نکنه من هیچ علاقه ای به دیدنش ندارم .
اخمی کرد و گفت : کی گفته من با مسعود در ارتباطم .
پوزخندی زدم و گفتم : فردا تو شرکت میبینمتون آقای فریبرز معینی .
از خونه اومدم بیرون و داشتم بند کفشم میبستم که سینا بهم رسید .
_ چیزی شده ؟
یه پوشه سمتم گرفتو گفت : اینو سوگول آورده بود تو رو پیدا نمیکرد داد به من که بدمش به تو ، نگفتم بهش ماهم بیخبریم ازت .
ازش گرفتمش و گفتم :چی هست ؟
_ مثل اینکه دفترچه خاطرات مامانت و چند تا چیز دیگه مربوط به عمه آوا و بابات . چرا تا الان بهت ندادنش نمیدونم؟
_ ممنون . راستی فقط سوگول همینا رو داد یا..
نزاشت جملم رو تموم کنم و گفت : یه اشتباه رو من دوبار مرتکب نمیشم . بعدم دیگه اصلا بهش فکر نمیکنم .
لبخند تلخی زدم و گفتم : خوبه فقط سوگول ضربه خورد . نمیگم مقصر نبودا تو هم اذیت شدی ولی سر اینکه فریب خوردی ، نه اینکه عشقی رو از دست دادی و گرنه به این زودی فراموش نمیکردی . از طرف من به زن دایی سلام برسون . خدافظ .
یه ماشین گرفتم و آدرس شرکت رو دادم .
پوشه رو باز کردم . چند تا برگه بود که از دست خطش معلومه بابا نوشته شون .
من تمام خصوصیات های این مرد رو از حفظم ، بعد چطوری پدرم نیست؟ هر چقدرم که بگذره اینکه من دخترش بودم و اون پدرم عوض نمیشه ، مگه فقط هم خونی به خانواده بودنه؟
هم خونم مادرم رو بدبخت کرد و تو بدترین شرایط ولش کرد و برای اینکه مامانم نتونه پچش رو ببینه از ایران رفت . هم خونم حتی برای یک بار حاضر نشد دخترش رو ببینه و الان بعد ۲۵ سال میخواد ببینتم .
میبینمش ولی الان نه ، وقتی میبینمش که تقاص تمام بدبختی های مامانم رو داده باشه .
ساشا… ساشا…. مامان بیچاره من
“جان غمگین تن سوزان دل شیدا دارم
آنچه شایسته عشق است مهیا دارم
سوز دل ، خون جگر ، آتش غم ، درد فراق
چه بلاها که ز عشقت من تنها دارم ”
حالا که فکر میکنم زیاد شعر محبوبش بی ربط به زندگیش نبوده . امیدوارم فقط پسرش در موردش ذهنیت بدی نداشته باشه ….
خانم سرابی با دیدنم بلند شد و گفت : وایییی سالمی نگرانت شده بودیم .
لبخندی زدم و گفتم : سلام فرانک جون
_ وای ببخشید انقدر از دیدنت خوشحال شدم یادم رفت .
خنده ریزی کردم و گفتم :چه خوبه همکار و دوستی مثل تو داشتن .
لپاش قرمز شد : اولین باره کسی چنین چیزی میگه . به خاطر سر به هوا بودن و قیافم زیاد دوستی نداشتم .
اخمی کردم و گفتم : قیافت مگه چشه ؟ هر کی چیزی میگه بیخود میگه . منو نگاه الان .
لبخند خجولانه ای زد و گفت:
_ تو خوشگلی عزیزم ، تازه یه چیزی میخوام بگم ناراحت نشو . فکر کنم این آقای معینی بهت نظر داره!
بلاخره بعد مدت ها خندیدم : نظر داره ؟ وای خدا چی بگم خب ادم به زن خودش نظر نداشته باشه به کی داشته باشه؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت : اون که اره به زن خودش…
چشماش گشاد شد و گفت : چی؟
_ آروم بابا فرانک .
_ تو زن آقای معینی؟؟
سری به تائید تکون دادم و گفتم : آره متاسفانه خودمو دستی دستی بدبخت کردم .
خواست چیزی بگه که یکدفعه کپ کرد و پشت سرم رو نگاه کرد .
آروم برگشتم و با دیدن ماهان لبخند ژکوندی زدم .
_ خانم سرابی اون پرونده هایی که گفتم کو ؟
فرانک هول زده گفت : ببخشید الان… الان میارم براتون .
ماهان ضربه ارومی زد به پیشونیم و گفت : شما هم بیا بریم تا بگم بدبخت کردن واقعی یعنی چی .
خندیدم و گفتم : باشه بریم نشونم بده .
متعجب نگام کرد و گفت : خوبی ؟
_ آره خوبم بریم حرف میزنیم .
ابرویی بالا انداخت و گفت : هیچوقت فکر نمیکردم از شنیدن این جمله به این حد خوشحال بشم . بریم حرف بزنیم . سرابی دو تا قهوه بیار اتاقم .
_ نمیخواد خودم میرم میارم خانم سرابی پرونده ها رو آماده کنه بنده خدا خسته شد .
ماهان چشم غره ای بهم رفت و گفت : زود بیا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رفیق قشنگ خودمی توو😎
عالیههههه😍😍😈