رمان نبض سرنوشت پارت۳۷ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۳۷

_ ماهان من واقعا حوصله دردسر جدید ندارم . اونم تو این وضعیت که همه چی به اندازه خودش داغون هست . اگه واسه دل منه ، من نمیخوام .

_ نه خیر واسه دل تو نیست ، واسه دل منه بعدم این وضعیت که بلاخره تموم میشه شروع نکن عسل ، شامتو بخور .

پوفی کردم و بلند شدم : میرم یکم قدم بزنم .

الا رو محکم تر بغل کردم و گفتم : فقط تویی که میشه دو دقیقه باهات تنها بود . بقیه همش حرف حرف ، واقعا چرا نمیفهمن نمیخوام حرف بزنم .

انگشتشو تو دهنش کرد و با چشمای ابی رنگی که بی شک به رعنا رفته بود نگام کرد .

هیچی از حرفام نمیفهمید، الان هر کی اینجا بود یه خلی بهم میگفت که با بچه حرف میزنم .

_ اما من خل نمیگفتم چون خودم از تو خل ترم .

برگشتم و گفتم : الا ، نگاه این مامانت دو دقیقه نمیزاره باهم خلوت کنیم .

خندید و گفت : چه رویی داری تو بشر؟ با بچه من میخوای خلوت کنی که چی بشه برم بگم باباش بیاد بزنه دکوراسیونت رو بیاره پایین ؟

الا رو بغلش دادم و گفتم : بابای بدبختش مگه خودش سالمه از بس تو ازش کار کشیدی .

چپ چپ نگام کرد و گفت : من ؟ نه از من بر میاد چنین کاری ؟

خندیدم و گفتم : نه از من بر میاد .

پشت چشمی نازک کرد و گفت : اون که آره از تو هرچیزی بر میاد . نگاه چیکار بدبخت کردی میگه عروسی بگیریم واسه دل من!

دستامو تو جیبم کردم و گفتم : رعنا واقعا حوصله ندارم تو که خودت اوضاع رو بهتر میدونی . مطمئن باش نمیگیریم منو که میشناسی

متاسف گفت : آره رفیق خل و چل خودمی . حالا جدا از این حرفا ، میخوای یکم حرف بزنیم؟

لبخند بی روحی زدم و گفتم : دیگه حرف زدنمم نمیاد . نمیدونم باید چیکار کنم .

_ حق داری ، هر کی جای تو بود حال و روزش بهتر از این نبود . ولی اینکه همش خودتو از همه مخفی کنی ، خودتو حبس کنی تو خونه که نمیشه . از اونجایی که تو رو هم میشناسم وضعیتت با ماهان چندان خوب نیست نه ؟

سری به تائید تکون دادم و گفتم : خودم از خودم خسته شدم چه برسه اون .

_ خب من یه پیشنهاد دارم برات .
ابرویی بالا انداختم و گفتم : چی ؟

_ بیا بشین تا برات بگم بلاخره باید که باید باهاش روبرو شی حالا یا الان یا چند ماه دیگه…..

با دیدنم مات سر جاش وایساد . نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم باید تموم شه این قضایا .

زیر لب سلام کردم و گفتم : نمیزاری بیام تو؟

سینا هول زده کنار رفت و گفت : نه نه ، فقط انتظار نداشتم بیایی اینجا .

_ باید با دایی فریبرز حرف بزنم خونه اس ؟
_ آره هست بیا تو

دنبالش رفتم و گفتم : خوبی ؟

_ آره من خوبم اما فکر نکنم تو زیاد خوب باشی .

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم .

دایی فریبرز هم مثل سینا از دیدن من تعجب کرد و گفت : عسل اینجا چی کار میکنی ؟

بر عکس درونم که طوفانی بود ، ظاهرا آروم بودم ، آروم تر از هر وقتی که دیده بودنم .

_ میخواستم باهاتون صحبت کنم ، وقت دارید ؟
سینا دستپاچه گفت : من برم یه چیزی بیارم بخورید مامان خونه نیست و گرنه بهش میگفتم .

تشکر کردم و روبرو دایی نشستم .
بعد اینکه سینا رفت دایی گفت : اگه راجب آواست که باید بگم ….

پریدم وسط حرفش : نه به خاطر مامانم نیست ، به خاطر این نیست که یه روزی همتون پشتش رو خالی کردید ، اومدم راجب شرکت باهاتون صحبت کنم .

ابروهاش بالا پرید : شرکت؟ چه حرفی ؟

_ بر اساس وکالتی که اقاجون بهم داده من باید اون شرکت رو اداره کنم، اما اینکار من نیست برای همین قبل اینکه بیام اینجا پیش اقاجون بودم و باهاشون صحبت کردم .
قرار شد شما و دایی فرید مثل سابق برگردید سر کاراتون اما ایندفعه منم هستم کمکتون میکنم . قبل از هر قرارداد یا کاری به من اطلاع میدید.

نیشخندی زد و گفت : نه من ، بلکه مطمئنم فرید هم قبول نمیکنه چنین چیزی رو . منی که از وقتی هم سن تو بود اونجا کار کردم و زحمت کشیدم حالا واسه کارام باید از تو اجازه بگیرم . مسخره تر از این نمیشه .

_ منظورمو متوجه نشدید قرار نیست از من اجازه بگیرید ، من فقط کمک میکنم و گرنه مثل قبل شما و دایی فرید شرکت رو مدیریت میکنید .
اگه هم گفتم قبل هر کاری به من اطلاع بدید بخاطر این بود که به اقاجون بگیم ، این چیزیه که گفته و گرنه میتونید خودتون به اقاجون بگید .

بلند شدم و ادامه دادم : راجب گذشته هم نمیخوام چیزی بشنوم تا موقعی که خودم بخوام . شما هم که با مسعود در ارتباطیت بهش بگید خودشو خسته نکنه من هیچ علاقه ای به دیدنش ندارم .

اخمی کرد و گفت : کی گفته من با مسعود در ارتباطم .

پوزخندی زدم و گفتم : فردا تو شرکت میبینمتون آقای فریبرز معینی .

از خونه اومدم بیرون و داشتم بند کفشم میبستم که سینا بهم رسید .

_ چیزی شده ؟

یه پوشه سمتم گرفتو گفت : اینو سوگول آورده بود تو رو پیدا نمیکرد داد به من که بدمش به تو ، نگفتم بهش ماهم بی‌خبریم ازت .

ازش گرفتمش و گفتم :چی هست ؟

_ مثل اینکه دفترچه خاطرات مامانت و چند تا چیز دیگه مربوط به عمه آوا و بابات . چرا تا الان بهت ندادنش نمیدونم؟

_ ممنون . راستی فقط سوگول همینا رو داد یا..

نزاشت جملم رو تموم کنم و گفت : یه اشتباه رو من دوبار مرتکب نمیشم . بعدم دیگه اصلا بهش فکر نمیکنم .

لبخند تلخی زدم و گفتم : خوبه فقط سوگول ضربه خورد . نمیگم مقصر نبودا تو هم اذیت شدی ولی سر اینکه فریب خوردی ، نه اینکه عشقی رو از دست دادی و گرنه به این زودی فراموش نمیکردی . از طرف من به زن دایی سلام برسون . خدافظ .

یه ماشین گرفتم و آدرس شرکت رو دادم .
پوشه رو باز کردم . چند تا برگه بود که از دست خطش معلومه بابا نوشته شون .

من تمام خصوصیات های این مرد رو از حفظم ، بعد چطوری پدرم نیست؟ هر چقدرم که بگذره اینکه من دخترش بودم و اون پدرم عوض نمیشه ، مگه فقط هم خونی به خانواده بودنه؟

هم خونم مادرم رو بدبخت کرد و تو بدترین شرایط ولش کرد و برای اینکه مامانم نتونه پچش رو ببینه از ایران رفت . هم خونم حتی برای یک بار حاضر نشد دخترش رو ببینه و الان بعد ۲۵ سال میخواد ببینتم .

میبینمش ولی الان نه ، وقتی میبینمش که تقاص تمام بدبختی های مامانم رو داده باشه .
ساشا… ساشا…. مامان بیچاره من

“جان غمگین تن سوزان دل شیدا دارم

آنچه شایسته عشق است مهیا دارم

سوز دل ، خون جگر ، آتش غم ، درد فراق

چه بلاها که ز عشقت من تنها دارم ”

حالا که فکر میکنم زیاد شعر محبوبش بی ربط به زندگیش نبوده . امیدوارم فقط پسرش در موردش ذهنیت بدی نداشته باشه ….

خانم سرابی با دیدنم بلند شد و گفت : وایییی سالمی نگرانت شده بودیم .

لبخندی زدم و گفتم : سلام فرانک جون
_ وای ببخشید انقدر از دیدنت خوشحال شدم یادم رفت .

خنده ریزی کردم و گفتم :چه خوبه همکار و دوستی مثل تو داشتن .

لپاش قرمز شد : اولین باره کسی چنین چیزی میگه . به خاطر سر به هوا بودن و قیافم زیاد دوستی نداشتم .

اخمی کردم و گفتم : قیافت مگه چشه ؟ هر کی چیزی میگه بیخود میگه . منو نگاه الان .

لبخند خجولانه ای زد و گفت:

_ تو خوشگلی عزیزم ، تازه یه چیزی میخوام بگم ناراحت نشو . فکر کنم این آقای معینی بهت نظر داره!

بلاخره بعد مدت ها خندیدم : نظر داره ؟ وای خدا چی بگم خب ادم به زن خودش نظر نداشته باشه به کی داشته باشه؟!

شونه ای بالا انداخت و گفت : اون که اره به زن خودش…

چشماش گشاد شد و گفت : چی؟

_ آروم بابا فرانک .

_ تو زن آقای معینی؟؟

سری به تائید تکون دادم و گفتم : آره متاسفانه خودمو دستی دستی بدبخت کردم .

خواست چیزی بگه که یکدفعه کپ کرد و پشت سرم رو نگاه کرد .

آروم برگشتم و با دیدن ماهان لبخند ژکوندی زدم .

_ خانم سرابی اون پرونده هایی که گفتم کو ؟

فرانک هول زده گفت : ببخشید الان… الان میارم براتون .

ماهان ضربه ارومی زد به پیشونیم و گفت : شما هم بیا بریم تا بگم بدبخت کردن واقعی یعنی چی .

خندیدم و گفتم : باشه بریم نشونم بده .

متعجب نگام کرد و گفت : خوبی ؟

_ آره خوبم بریم حرف میزنیم .

ابرویی بالا انداخت و گفت : هیچوقت فکر نمیکردم از شنیدن این جمله به این حد خوشحال بشم . بریم حرف بزنیم . سرابی دو تا قهوه بیار اتاقم .

_ نمیخواد خودم میرم میارم خانم سرابی پرونده ها رو آماده کنه بنده خدا خسته شد .

ماهان چشم غره ای بهم رفت و گفت : زود بیا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

رفیق قشنگ خودمی توو😎

Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

عالیههههه😍😍😈

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x