رمان نبض سرنوشت پارت۴۹ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۴۹

_اونجا چی کار میکنه؟ اصلا آدرس شرکت و از کجا آورده؟!

بی توجه به سوالی که پرسید گفتم: عسل پاشو بیا اینجا،باهم حرف بزنید و یک بار واسه همیشه این بدبختی و دردسر و تموم کنید.

با طولانی شدن سکوت عسل خواستم چیزی بگم که آروم گفت: باشه

با گفتن منتظرتم؛ تماس و قطع کردم گوشی و انداختم رو میز..

نشستم رو صندلیم و به چند دقیقه بعد که عسل بیاد و با ساشا حرف بزنه ،فکر کردم..

امیدوارم بتونن این بحث و به خوبی حل و فصل کنن..

مشغول بررسی کارام بودم که در باز، و عسل توی چهارچوب در نمایان شد..

لبخند محوی زدم که خیره تو چشمام گفت: کجاست؟

“عسل”

خیره شده بودم به ساشا که رو به روم نشسته بود..

ماهان گفت بیرون میمونه تا ما باهم حرفامون و بزنیم و این مسئله رو همینجا تموم کنیم..

نمیدونم چه مدت بود که توی سکوت فقط به هم خیره شده بودیم..

که بالاخره صدای ساشا بلند شد: باورم نمیشه خواهرم بعد این همه سال رو به روم نشسته باشه…!

کم کم لبام کش اومد و طرح لبخندی روی لبم نشست..

_ منم باورم نمیشه برادری مثل تو دارم .

خندید و گفت : زشتم ؟

_ نه فوق العاده ای ، البته اگه اون زخمای رو صورتت رو در نظر نگیریم . چیکار کردی با خودت ؟

بی توجه به حرفم گفت : الان باید چی بگیم؟ منظورم اینه که کسایی که بعد ۳۰ سال میفهمن خانواده ای دارن ، چی به هم میگن؟!

_ نمیدونم فکر کنم شروع میکنن از بدبختی هاشون گفتن . ببینن کی بیشتر عذاب کشیده

بیحال میخنده : نا پدریت رو دوست داشتی ؟

_ خوشم نمیاد اینجوری خطابش کنی پدرم رو دوست نداشتم عاشقش بودم ….

نمیدونم چند ساعت بود که داشتیم حرف میزدیم

فقط میدونم هر دوتامون سبک شدیم و بعد از این همه سال حتی برای یک لحظه احساس آروم بودن کردیم..

بدون فکر به گذشته ای که داشتیم، به آینده ای که روبه رومونه،

آرومه آروم….!

در و باز کردم و رفتم سمت ماهان که روی صندلی نشسته بود..

با دیدنم سریع از جاش بلند شد و گفت‌: چی شد؟ حرف زدین؟

سرم و تکون دادم و گفتم: خیلی!

موشکافانه نگام کرد و پرسید: خب؛ به نتیجه ایم رسیدین؟

نگاش کردم و گفتم: آره میخوایم بهش فکر نکنیم، هر چی بوده دیگه تموم شده از الان میخوایم زندگی کنیم، هر جوری که خودمون دوست داریم…

لبخندی روی لبش نشست و خواست چیزی بگه که غرق فکر ادامه دادم: ولی یه چیزی!

سوالی نگام کرد که گفتم: ازم پرسید که مسعود و میبخشم؟!

یکم نگام کرد و اروم پرسید: تو چی گفتی؟

شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: گفتم آره میبخشمش چون من به مسعود مدیونم که من و با خودش نبرد،

اگه من و با خودش میبرد، میشدم یکی مثل ساشا،

من خوش شانس بودم ماهان ، یه مامان خوب داشتم، یه پدر عالی داشتم،

توسط کسایی بزرگ شدم که عشق و علاقه و محبت رو بهم یاد دادن،

زندگی رو بهم یاد دادن،،

بهم یاد دادن وقتی به مشکلی برخوردم ،عقب نکشم و باهاش بجنگم،،کنار بیام،

کم کم میگذره، همه چیزا میگذره،

ولی ساشا هیچکدوم از اینا رو بلد نیست،

آره من مسعود و بخشیدم چون این زندگی که الان دارم و بهش مدیونم،

اگه الان اینجام، هنوزم زنده ام، بخاطر داشتن همچین پدری بوده که بهم همه این چیز ها رو یاد دادن و مهم تر از همشون عشق و..
من همه چیزم رو مدیون پدرمم . اره عاشق پدرمم.

پس آره؛ بخشیدمش..

ماهان با مهربونی نگام کرد و بعد با دست اشاره کرد که برم تو اتاق..

خودشم قبل از اینکه باهام بیاد رو به منشی گفت: خانم سرابی لطفا زنگ بزنید ۵ پرس غذا سفارش بدید،

وقتی بهم رسید با تعجب ازش پرسیدم:

_ چرا پنج تا؟!

_امیر و شادابم میان

_آهان!

****

ساشا با شوخی گفت: حالا خوانواده مادریمونم پولدار هستن؟میشه روشون حساب باز کرد؟

ماهان با بدجنسی گفت: با اجازه ات من الان علاوه بر اینکه شوهرخواهرت حساب میشم، پسر داییتم هستم حواست باشه

ساشا با تعجب و خنده روبه من گفت: عسل مگه نگفتی با خانواده مادریت ارتباط خیلی کمی دارین و تازه نزدیک چند ماهیه که آشنا شدین؟!

تو همین مدت کم عاشق شدین ، ازدواج کردین و یه هفته دیگه ام عروسیتونه؟!!! بابا ایول سرعت عمل! ؛

خندیدیم و من گفتم: نه قضیه من و ماهان فرق داره، ما از ۵ سال پیش هم و میشناختیم تو دانشگاه،

قرار شد از همون موقع باهم باشیم که مشکلاتی پیش اومد و از هم جدا شدیم

چشماش و ریز کرد و با شک پرسید: چه مشکلاتی؟

نیم نگاهی به ماهان که اخماش تو هم رفته بود انداختم و برای جلوگیری از بحث بیشتر گفتم: دیگه هر چی بوده گذشته و الان داریم زندگیمون و میکنیم

نمیخوام با، بازکردن گذشته دوباره اوقاتمون و تلخ کنم،بیخیالش..

دیگه چیزی نگفت که همون لحظه دو تقه به در خورد و،

شاداب و امیر اومدن تو،

بعد از سلام و احوال پرسی ماهان به امیر اشاره کرد و گفت: امیر دوستم و البته شریکم

با اشاره به شاداب ادامه داد:،ایشونم، شاداب نامزد امیر

بعد از معرفی همدیگه هممون نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم تا وقتی که غذامون برسه،

خیره شده بودم به ساشا که داشت با ماهان و امیر درباره کار حرف میزد،،

خیلی خوشحال بودم که یه برادر پیدا کردم..

یه برادر واقعی..

کسی که هم خون امه..

کسی که حاضرم بخاطرش هرکاری بکنم..

هرکاری….!

با سقلمه ای که شاداب بهم زد برگشتم سمتش که در گوشم که گفت: دختر تو خیلی بد شانسی!

با تعجب خندیدم و گفتم: چرا؟

شونه ای بالا انداخت وگفت: بخاطر اینکه زودتر با من آشنا نشدی،

تو باید قبل از اینکه من با امیر ازدواج کنم آشنا میشدی؛

ابروم و بالا انداختم و گفتم: اونوقت برای چی؟!

نیم نگاهی به ساشا انداخت و گفت: چون این داداشت بدجور رو مخه ، نصیب هر کسی نباید بشه حیفه . باید یکی مثل من پیدا کنی خانوم ، باوقار که متاسفانه پیدا نمیکنی

خندم گرفت میدونستم شوخی میکنه ولی گفتم: مثل اینکه باید به امیر بگم حواسش و بیشتر جمع کنه!

خندید و دستاش و به حالت تسلیم بالا گرفت وگفت:نه به جون تو شوخی کردم عشق من فقط امیره.

خندیدم و سرم و تکون دادم،

با یاداوری چیزی گفتم: ولی یه چیزی شاداب

منتظر نگام کرد که گفتم: به نظرم یه اتفاقی هست..

با تعجب گفت: چی؟

با خنده گفتم:اون دفعه که رفتیم رستوران قبلش برای خرید مریمم با خودمون برده بودیم،

بعد دیگه وقت نشد برسونیمش خونه ، اونم با خودمون بردیم رستوران،

بعد ساشا و مریمم باهم آشنا شدن،

تو این چند هفته ام معلومه که حسابی باهم صمیمی شدن..

یهو شاداب از خنده منفجر شد..

با اینکه خودمم خندم گرفته بود یه چشم غره بهش رفتم که نیشش و جمع کنه تا بدبختمون نکرده..

که اون سه تا برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون کردن

امیر گفت: چی شد؟! بگین مام بخندیم

شادابم همون جور با خنده گفت: هیچی ایشالله در آینده نزدیک همه باهم مشاهده میکنیم

اونا که معلوم بودن نفهمیدن چی به چیه خواستن چیزی بگن که همون لحظه غذاهامون رسید و،

نفسی از سر آسودگی کشیدم…

شاداب تو گوشم گفت: ماهان رو مریم خیلی حساسه حالا اگه یه پسری هم مثل داداش تو

که اصلا از چهره اش میباره دختر بازه بخواد با مریم باشه،

سرش و از تنش جدا میکنه…!

سری از تاسف تکون داد و با خنده گفت: من دیگه هیچ حرفی ندارم امیدوارم در کنار هم زوج خوشبختی بشن!

خندیدم و دیگه چیزی نگفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

خیلی قشنگ شده👌

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  Ghzl
4 سال قبل

مرسی عزیزم

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل

عاااااااالیه عاشقش شدم زود به زود پارت رو بفرست بیاد الی من چشم به راهم 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  دکاروس
4 سال قبل

چشم فدات شم 😘😍

Ghzl
Ghzl
پاسخ به  ayliiinn
4 سال قبل

مرسی عزیزدلم❤❤

𝒎𝒂𝒉𝒚𝒂_𝓖✨
4 سال قبل

واقعاعالی …زیبا‌‌‌…فوق العاده …خسته نباشی النازجان😍😍😍

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  𝒎𝒂𝒉𝒚𝒂_𝓖✨
4 سال قبل

مرسی محیا گلی شما هم خسته نباشی😍😘😘

mhds
mhds
4 سال قبل

خیلی رمان خوبیه..تبریک میگم بهتون الناز خانوم 🥰😇

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  mhds
4 سال قبل

خیلی ممنون مهدیس جان . خوشحالم که رمان رو دنبال میکنید

mhds
mhds
پاسخ به  Elnaz
4 سال قبل

ببخشید ولی اسمم محدثه اس🤭

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x