باوجود این که دوست نداشتم از قدرتام استفاده کنم
اما این دفعه مجبور بودم…
هم زمان با اومدنش وردی رو زیر لب زمزمه کردم و با بشکنی که زدم فالفور به اولین چیزی که به ذهنم رسید تبدیل شدم ،
دید چشمام تغییر کرد و درد نه چندان خفیفی توی بدنم پیچید…
خفاش بهترین گزینه ای بود که میتونستم باهاش به خوبی استتار کنم
نمیتونست منو ببینه اما من به وضوح میدیدمش… صورتش از جلوی چشمم کنار نمیرفت …
تمام دور و اطرافش رو از نظر میگذرونه ، حتی به شاخ و برگ های روی زمینم رحم نمیکنه …
انگار که متوجه عطرم شده باشه همون جا وایمیسته …
چند دقیقه ای میگذره
خواست برگرده که مردد وایستاد …
روی زمین خم شد و دست بند سفید رنگم رو از روی زمین برداشت ….
باورم نمیشد که الان این دستبندم باید اینجا میفتاد …حتی متوجه ی افتادنش هم نشدم …لعنت به من
_گابریل؟ چیشده چیزی دیدی پسرم؟
یه بار دیگه چشماشو ریز میکنه و اطرافو دید میزنه و هم زمان دست بندم رو توی جیبش میزاره
_گابریل ؟
_نه چیزی مهمی نیست یه خرگوش بود همین
عرق سردی همه ی بدنم رو در بر میگیره ،
لعنت به من چرا دست بندم الان باید میفتاد چرا؟ الان مطمئنا میفهمه من اینجا بودم
بعد از رفتنش بلافاصله از توی درخت بیرون میام و شروع به پرواز میکنم که انگار حس کرده باشه مجدد سرشو برمیگردونه و خیره به من میشه
که مسیرمو کج میکنم تا از زیر دیدش خارج شم
****
نفهمیدم چطور از جنگل بیرون اومدم ….
فقط زمانی که خودمو از دریچه اتاقم که شانس آورده بودم باز بود پرت کردم داخل
فهمیدم دقیقا کجام؟
بلافاصله تغییر شکل دادم
زخم روی کمر و شکمم کم کم داشت ناپدید میشد ولی چیزایی که فهمیده بودم نمیتونست هیچ وقت از ذهنم پاک شه ..
با حالی آشفته و سر و وضعی پریشون
دستمو به میزی که سر راهم بود تکیه میدم تا نیفتم …
سرمو بالا میارم وبه چهره ی شلخته ام توی آینه خیره میشم ،
رنگ چشمام به تیره ترین حالت ممکنش رسیده بود .. چه مسخره بود که وقتی یه ومپایر اصیل از عشقش ضربه ی بدی خورده باشه
رنگ چشماش باید اینجوری شه ..
برای یه لحظه ذهنم دوباره به سمت گابریل ، اولین و آخرین کسی که دوستش داشتم برگشت
چطور تونست باهام همچین کاریو بکنه؟
قلبم شکسته بود ، دلم میخواست داد و بیداد کنم اما نمیتونستم
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سرازیر میشه،که خودکار اشک های بعدی هم پشت سر ش شروع به اومدن میکنن…
از طرفی هم مدام حرف های بابا توی ذهنم تکرار میشد
_اونا بخاطر مقام من میخوان به تو نزدیک بشن اینقدر کور شدی که نمیبینی؟
_فکر کردی اون مرد واقعا تو رو دوست داره
_ هیچ وقت شما دوتا نمیتونین باهم باشین
نمیتونم دستی دستی کاری کنم که حکومتم رو زیر سوال ببرن..اونم با دخترم
همونطور که کمرم به دیوار چسبیده بود لیز میخورم و آروم آروم روی زمین میشنم
با چشمایی به خون نشسته
حرصی تمام چیزهایی که دم دستم بود رو از آینه تا لوازم آرایش ، با یه تسلط ذهنی خیلی کوچیک
هم زمان با افتادن میز به زمین اونا هم محکم به زمین میخورن
صدای مهیبی که بلند میشه ، باعث شد اشک هام شدت بیشتری برای جاری شدن پیدا کنند…
خیره به خورده شیشه هایی هر یک تصویری از من روشون نقش بسته بود میشم
یعنی انتقامی که قرار بود
از من بگیره چون به عشق تبدیل شده
دیگه نمیتونه بقیه انتقامشو ادامه بده ؟
واسه همین با آلبرت درگیر شده بود؟
چشمامو بستم تا به افکار آشفته ام پایان بدم…
لبمو به زیر دندون میگیرم تا صدای هق هقم بلند نشه ، و تنها مشت های تو خالیمو به دیوار میکوبیدم تا شاید آرومم کنه …
نمیدونستم باید دقیقا چیکار کنم ؟ به رابطه ای که بعد از اون درگیری الان به عشق تبدیل شده فکر کنم یا
از روی اینکه بخاطر انتقام از من و خانواده ام بهم نزدیک شده و حتی الان نسبت بهش بی اعتماد شده بودم تصمیم بگیرم؟
قلبم یه چیز میگفت و عقلم یه چیز دیگه
*
«راوی»
چند ساعتی میگذرد و هنوز صدای گریه هایش به گوش میرسد ،
برای لحظه ای تصمیم میگیرد که از اتاقش بیرون بزند تا هوایی تازه کند ، شاید که قلبش آرام شود و بتواند به خودش بفهماند که همه چیز تنها دروغ و دغل بوده
به سختی با بدنی خشک شده از روی زمین بلند میشود و آرام و با سر و وضعی آشفته
همینکه قصد میکند در اتاق باز می شود
قدمی جلو برمیدارد تا از اتاق خارج شود
اما با دیدن کسی که درست در مقابلش ایستاده…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام آزاده جون چرا پارت نمیدی خیلی وقته ندادی میشه از این به بعد پارت گزاری کنی ممنون میشم خوشکلم 😘🥲
سلام عشقم باشه ❤️😘
مرسیییی گلم 🧡😘
پس کی پارت بعدی میاد؟
قلمتو دوست دارم:)
دلم برای کاترین سوخت🥺گناه داشت که اینجوری فهمید ،
کی اومد پیشش؟😢وایی خدا
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم ❤️
مثل همیشه عالی😍❤️