همه زدیم زیر خنده و سوگل گفت:
-دکتر نگفت اما یادمه از یه جایی خونده بودم..
-یه وقت از تو ذهن خودت نخونده باشی؟..
-ببند دهنتو عسل میگم یادمه یکی گفته بود..
دوباره همه خندیدیم و سوگل گفت:
-ول کنین منو..وای عروسکمونو بچسبین..چی شدی پرند..داداشم تورو ببینه غش میکنه به خدا….
لبخند خجولی زدم و دستی به لباس کشیدم و گفتم:
-واقعا خوبه؟..بهم میاد؟..
-دیوونه ای؟..محشر شدی..
-پس از نظر همتون اوکیه؟..
هر سه تاشون سر به تایید تکون دادن و می دونستم حتی اگه تایید نمی کردن هم این لباس رو می گرفتم….
از همون لحظه ای که دیده بودمش رفته بود تو دلم..
این لباس مال من بود..
با لبخند به دخترا نگاه کردم که مثل عروس ندیده ها با ذوق و خنده منو نگاه می کردن و از جاشون تکون نمی خوردن….
با خنده گفتم:
-می خواهین همینطوری بریم خونه؟..
-چی؟..
چشم هام رو چرخوندم و پوفی کردم:
-اجازه هست لباس رو دربیارم؟..
تازه متوجه حرفم شدن و با خنده نگاه اخر رو بهم انداختن و از اتاق بزرگ پرو بیرون رفتن…
دنیز جلو اومد و کمک کرد لباس رو دربیارم که خیلی هم سخت بود…
انقدر تنگ و سنگین بود که به سختی می شد تن کرد و دراورد…
#پارت2056
دنیز هم بعد از کمک بیرون رفت و من لباس های خودم رو پوشیدم و پشت سرش رفتم که یهو عسل بلند گفت:
-جوووون بابا..بخورم شمارو عروسک خوشگل..
با خجالت چشم غره ای بهش رفتم و دنیز گفت:
-اره اون سورن هول و زن ندیده میذاره تو اینو بخوری..
-سورنو ولش..بیا خودم میگیرمت..
سری به تاسف تکون دادم و اشاره ای به بیرون کردم و گفتم:
-از اون شوهرت خجالت بکش..
-این مگه خجالت سرش میشه هیز بدبخت..
سری به منفی برای سوگل تکون دادم و رفتم سمت فروشنده که با دیدنم با خوشرویی گفت:
-پسند شد؟..
“بله” ای گفتم که با لبخند ادامه داد:
-تاج و تور چی؟..
-اونم پسندیدم ممنون..
-خاص ترین کار مزون رو برداشتین..ماشالله به این سلیقه…
ابرویی بالا انداختم و نگاهی به دخترا کردم که همه شون داشتن زیر زیرکی می خندیدن و دنیز گفت:
-واقعا ماشالله به این سلیقه..اون از داماد، اینم از لباس عروس…
چشم غره ای بهش رفتم که بی توجه به من رو به فروشنده ادامه داد:
-به خدا این از بچگی خوش شانس بود..هرچیز خوبی بود به این می رسید..ما هم می موندیم ته بار دیگه هرچی خدا کریم بود….
همه حتی فروشنده باهم زدیم زیر خنده و من با خنده زیر لب غریدم:
-خفه شو..
#پارت2057
با ننه من غریبم بازی و شلوغ کاری گفت:
-چشم خانم..شما امر بفرما ما خفه هم میشیم..هرچی خانم بگن…
-ببند..
فروشنده با خنده سری تکون داد و خودکارش رو برداشت و گفت:
-ادرس رو بفرمایین تا لباس رو بفرستیم خدمتتون..
ادرس خونه رو دادم و اون یادداشت کرد و گفت تا فردا میرسه دستمون…
تشکر کردیم و بعد از پرداخت صورت حساب از مغازه بیرون زدیم…
سورن و سامان بیرون منتظرمون ایستاده بود و وقتی از مغازه بیرون رفتیم، سورن با تعجب نگاهمون کرد گفت:
-چی شد؟..
ابروهام رو بالا انداختم:
-تموم شد..
-پس من چی؟..من نباید می دیدم؟..
-نه عزیزم تو چرا ببینی..ما پسندیدیم و خریدیم..
نگاهش رو بین همه امون چرخوند و متعجب گفت:
-شوخی می کنین؟..
عسل رفت سمت سامان و دستش رو دور بازوش حلقه کرد و با خنده گفت:
-دیدن شما بمونه برای شب عروسی..
همه ی ما تایید کردیم و اخم های سورن تو هم فرو رفت و با حرص گفت:
-یعنی چی..منم می خواستم ببینم نظرمو بگم..این کارا چیه..شورشو دراوردین…
#پارت2058
خنده ام گرفت و دستش رو گرفتم و همینطور که مجبورش می کردم راه بیوفته با خنده گفتم:
-می پسندی نگران نباش..
-نمی خواهی تا عروسی بهم نشون بدی؟..
“نچ”ی کردم که اخم هاش بیشتر تو هم رفت و غر زد:
-به خدا بد تلافی میکنم..
همه زدیم زیر خنده و دستش رو فشردم:
-تلافی کن..
اخم هاش رو باز کرد و سرش رو تهدید وار تکون داد که باعث شد خنده ام شدت بگیره….
لبخندی به خنده ی بلندم زد و گفت:
-جون..تو فقط بخند..
چشم و ابرویی براش اومدم که کف دستش رو زیر چونه ام گذاشت و دو طرف صورتم رو فشرد:
-حالا کو لباس؟..
با خنده دستش رو پس زدم:
-می فرستن خونه..
با حرص نفسش رو بیرون داد که دوباره باعث خنده ی همه امون شد و سامان گفت:
-این کیان و البرز چرا نیومدن؟..
من به دنیز نگاه کردم و دنیز با خنده گفت:
-شرکت دارن جور مارو میکشن..
-چطور؟..
-اقای رئیس که میشن بابای کیان خان..گفتن در صورتی این هفته ی اخرو به من و پرند مرخصی میدن که کارامون نیمه تموم نمونه..ما هم هرکدوم چندتا نقشه ی نصفه نیمه روی دستمون بود..البرز و کیان هم همینطور..بعد چون ما خیلی ناراحت شدیم و اون دوتا هم که طاقت ناراحتی مارو ندارن…..
جمله ی اخر رو که گفت من غش کردم از خنده و سورن هم که از ماجرا خبر داشت به قهقهه افتاد و سوگل با تعجب گفت:
-چی شد؟..
#پارت2059
دنیز چشم غره ای به ما رفت و من وسط خنده گفتم:
-منظورش اینه چون ما ناراحت شدیم اون دوتارو تهدید کردیم و ازشون باج گرفتیم….
دنیز چشم چرخوند و گفت:
-به هرحال می تونستن بدون تهدید هم قبول کنن..این از بیشعوری خودشون بود که کار رو به تهدید و باجگیری رسوندن….
عسل با خنده گفت:
-چیکار کردین؟..
-خلاصه اونا این چند روز اضافه کاری میمونن شرکت تا نقشه های نیمه تموم مونده ی چهارتاییمونو تکمیل کنن….
همه زدن زیر خنده و سامان با خنده گفت:
-شما دیگه چه جونورایی هستین..
دنیز اخمی کرد و گفت:
-جونور چیه..بچه های به این گلی و خوبی..
بهش لایک نشون دادم و دخترها هم یکی یکی انگشتشون بالا اومد و تاییدمون کردن…
سامان به سورن نگاه کرد و گفت:
-اینا باز تیم شدن..
سورن سرش رو با خنده به تایید تکون داد و گفت:
-خب حالا چیکار کنیم؟..
سوگل با ذوق گفت:
-دیگه بریم خونه؟..
سامان درحالی که دکمه ریموت ماشینش رو میزد گفت:
-حالا چرا اینقدر با ذوق؟..
سوگل با چشم هایی که برق میزد، با شادی گفت:
-شوهرم داره میاد..
صدای “اوه اوه” و “به به” گفتن همه بلند شد و سوگل ذوق زده خندید…
#پارت2060
=============================
ارایشگرم که لیلا خانم نام داشت، تاج بلند و نقره ای رو روی موهام فیکس کرد و لبخندی بهم زد…
جواب لبخندش رو دادم و گفتم:
-می تونم خودمو ببینم؟..
-البته عزیزم..یکی از زیباترین عروس هایی هستی که دیدم…
تشکر کردم و اروم از روی صندلی بلند شدم..
هدایتم کرد سمت اینه قدی گوشه ی اتاق و من با کمی استرس نگاهم رو از بالا تا پایین روی خودم چرخوندم….
با همون یک نگاهِ اول، نفس راحتی کشیدم..
و وقتی با دقت بیشتری خودم رو نگاه کردم برق رضایت توی چشم هام نشست و لبخندم نم نمک پررنگ شد….
با اون ارایش تیره و زیبایی که روی چشم هام کار کرده بود، رنگ سبز چشم هام بیشتر خودش رو نشون می داد و خیلی قشنگ شده بود….
رژ گونه و رژ لب رنگ نود و مات، گونه ها و لب هام رو برجسته و قلوه ای تر نشون میداد…
موهام رو خیلی ساده و شیک کامل بالای سرم گوجه کرده بود و تور بلندم رو از زیر موهام وصل کرده بود و هم قد خود لباسم بود….
جلوی موهام پوش داده و فرق وسط باز شده بود و دو تیکه کوچیک موج دار دو طرف صورتم اویزون بود….
تاج بلند و و پر زرق و برقم یک حالت زیبا و پرنسس طور بهم داده بود…
لبخندم تبدیل به خنده ای دندون نما اما بی صدا شد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 70
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.