۲۲۱)
روزی که بهرام و مادر و خواهرش اومدن دنبال من و مامان که بریم برای خرید، توی کوچمون ناخوداگاه دور و برو نگاه میکردم و دنبال کامیار میگشتم..
انگار انتظار داشتم مثل فیلمای کلیشه ای یهو پیداش بشه و دست منو بگیره و از بهرام جدام کنه..
ولی اون اتفاق نیفتاد و من با اعصابی داغون رفتم برای خرید عقدم..
تو حالی بودم که حتی ویترینهای پر زرق و برق مغازه ها رو هم نمیدیدم و تشخیص نمیدادم چی میفروشن..
مادر بهرام مقابل ویترین جواهر فروشی، حلقه ای نشونم داد و من به مرد قد بلندی که پشتش به ما بود و راه میرفت نگاه کردم به خیال اینکه نکنه کامیاره..
انقدر گیج زدم که بالاخره مادرم نیشگونی از بازوم گرفت و گفت
_حواست کجاست؟.. مستی؟
از درد نیشگون به خودم اومدم و با خجالت رو به مادر بهرام گفتم
_بله قشنگه
در حالیکه اصلا نمیدونستم کدوم انگشترو نشون داده..
وقتی رفتیم داخل مغازه و انگشترو گذاشت جلوم دیدم یه انگشتر بزرگ و پر از برلیانه که مثل لوستره..
_نه.. من همچین انگشتری نمیخوام، ساده تر لطفا
مادرش و خواهرش نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کردن و لابد فکرکردن که کدوم دختری همچین انگشتری رو رد میکنه..
بهرام از فروشنده دو تا حلقه ی نسبتا ساده و ست خواست و اونم دو تا انگشتر گذاشت مقابلمون..
با دیدن حلقه ها یاد حلقه ای که کامیار برام خریده بود افتادم.. حلقه ای که اول اسمهامون و تاریخ اون روز رو حک کرده بود توش..
با یاد اون حلقه قلبم فشرده شد و فشار گریه حمله کرد به چشمام..
ببخشیدی گفتم و از مغازه خارج شدم تا نفسی بگیرم..
نفس عمیقی کشیدم و اشکام ریخت روی صورتم..
من با این درد میمردم..
من با خاطره های کامیار از پا درمیومدم..
بهرام و مادرم دنبالم اومدن بیرون مغازه و زود اشکامو پاک کردم..
نگاه مادرم غمگین و دلسوز بود و نگاه بهرام متعجب و گیج..
_یکم نفس تنگی گرفتم.. بریم تو
رفتیم داخل و همون حلقه ها رو خریدیم.. بعد نوبت آینه شمعدون شد و من بیتفاوت به همونی که خواهرش نشون داد اوکی دادم و اونام فکر کردن پسندیدم..
نمیدونستن این چیزایی که میخریم مثل ابزار شکنجه هستن برام و به زور حفظ ظاهر میکنم..
یه عالمه خرت و پرت و لباس و لوازم آرایش هم خریدن و بدون توجه به هیچکدومشون فقط گفتم بله، باشه، خوبه..
تنها چیزی که خودم خواستم بخریم یه قرآن بود که وقتی به بهرام گفتم با تعجب گفت
_قرآن برای چی؟
منم با تعجب به اون نگاه کردم و گفتم
_همراه آینه و شمعدون و حلقه، قرآن هم میخرن، هم برای سفره ی عقد، هم بعدا برای اینکه تو خونه باشه
بی تفاوت و سرد گفت
_چمیدونم.. اگه میخوای بخر
هیچی از اعتقادات مذهبی بهرام نمیدونستم و نفهمیدم که این بیتفاوتیش از ندونستن رسم و رسوم سرچشمه میگرفت، یا از بی اعتقادیش..
ولی تو حال و روزی نبودم که اعتقادات بهرامو بررسی کنم و قرآن جلد سفید قشنگی خریدیم و من گفتم که خسته م و هر چی که خریدیم دیگه کافیه و لطفا بریم خونه..
روز بعدش هم برای آزمایش رفتیم و سه روز مونده بود به عقد که بهرام گفت
_میگم کارت دعوت آقا کامیار و خانواده شونو باهم ببریم.. هم من هنوز ازش تشکر نکردم
دردی که توی قلبم موج زد غیر قابل تحمل بود..
من و بهرام کارت عروسیمونو برای کامیار میبردیم..
چه صحنه ی دلخراشی..
ولی فکر خوبی بود و شاید کامیار ذره ای از دردی رو که من تحمل میکردم تجربه میکرد..
به نام نگار جون و منیره و کامیار کارت دعوت نوشتیم و عصر بود که با بهرام رفتیم در خونشون..
حالم بد بود، دل تو دلم نبود.. فشارم نوسان داشت و یا میفتاد پایین، یا میرفت بالا..
مدام دستمو میزاشتم روی قلبم و شیشه رو میدادم پایین تا نفسی بگیرم..
بهرام متوجه حالم بود و همش میپرسید چی شده خوبی؟.. و من میگفتم استرس ازدواجه..
بهونه ی دیگه ای نداشتم.. وقتی خونه شونو دیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام پر از اشک شد..
بهرام با تعجب پرسید
_چرا گریه میکنی؟
_هیچی.. دلم برای نگار جون تنگ شده.. خیلی وقته ندیدمشون
با لبخند گفت
_خوب اینکه گریه نداره، برو تو ببینشون
با باز شدن در، چشمم افتاد به حیاط و خاطره هامون با کامیار برام زنده شد.. دلم راضی نشد بهرامو ببرم تو خونه ای که معبد عشقم بود.. هر چقدر خواستم خودمو راضی کنم که بیاد حیاط و کامیار ببینتش و درد بکشه، بازم دلم اجازه نداد بهم..
به بهرام گفتم همونجا منتظرم باشه و خودم رفتم تو..
منیره مقابل در ورودی خونه وایساده بود و چشماش از دیدن من برق میزد..
دستاشو باز کرد و محکم بغلم کرد.. بغضی که داشت اذیتم میکرد با اومدن نگار جون دم در ترکید و زدم زیر گریه..
همدیگه رو محکم بغل کردیم و نگار جون بدتر از من گریه کرد..
هنوز نمیدونست برای چی اومدم و پیام آور چی هستم..
رفتیم تو و چشم گردوندم توی هال که کامیارو ببینم.. ولی نبود..
حتما بالا بود.. نتونستم بپرسم کامیار کجاست.. وقتی بعد از یکربع احوالپرسی و بغل و گریه بالاخره با من و من گفتم که کارت عروسیمو آوردم، تازه تراژدی شروع شد و نگار جون و منیره دوباره شروع به گریه کردن..
منم سرمو انداختم پایین و هر چه سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم نتونستم و پا شدم نگارجونو بغل کردم و دست منیره رو فشردم و با گریه گفتم
_گریه نکنین.. سرنوشت منم این بوده که به آرزوم نرسم و محکوم بشم به یه ازدواج منطقی
نگار جون با دستای لرزون اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت
_همش تقصیر پسر منه.. نجنگید.. فرار کرد.. ترسید آینده ی تو رو خراب کنه.. دست و پای منو هم بست و گفت که تو رو بدبخت نکنم.. میدونی لیلی، من یه بار زندگی کامیارو ندونسته خراب کردم و مجبورش کردم با دختر خواهرم، مهتاب خدابیامرز ازدواج کنه.. هنوزم عذاب وجدانش هر شب اذیتم میکنه.. کامیار وقتی گفت که اگه اصرار کنی اینبار هم لیلی رو بدبخت میکنی، دیگه دست و پام بسته شد.. به من گفت تو خودخواهی که بخاطر خوشی پسرت میخوای دختر مردمو بدبخت کنی و پاسوز یه دیوونه ش کنی.. لیلی من نتونستم هیچ کاری بکنم برای شما دو تا
از ته دل گریه میکرد و من با شنیدن حرفاش مغموم و دلشکسته فقط بغلش کردم و گفتم
_منم نتونستم کاری بکنم.. انگار سرنوشت به زور مارو از هم جدا کرد
حرف میزدیم که گوشیم زنگ زد و دیدم بهرامه.. گفت کاری براش پیش اومده و اگه میشه زودتر بریم..
مجبور شدم ازشون خداحافظی کنم و هر چقدر زور زدم که بپرسم کامیار خونست یا نه، نتونستم..
ولی موقع خارج شدن از حیاط، یه لحظه دلم لرزید و انگار کسی صدام زد..
مکثی کردم و دور و برمو نگاه کردم ولی هیشکی نبود..
ناخوداگاه پنجره ی طبقه ی بالا رو نگاه کردم و دیدم کامیار از پشت پرده نگاهم میکنه..
دلم هری ریخت و دست و پام سست شد.. چشمامو دوختم بهش و نگاهمو ندزدیدم..
انگار دل عاشقم حضورشو حس کرده بود و یا تو دلش صدام زده بود و منم صدای قلبشو شنیده بودم..
ده پونزده ثانیه به هم نگاه کردیم و قشنگ غم سنگین و عمیقی رو که توی چشماش بود دیدم..
میخ شده بودم سر جام و نمیتونستم نگاه ازش بردارم و برم سمت در، که بهرام صدام کرد و برگشتم و دیدم که اومده دم در و منو نگاه میکنه..
سریع نگاهی به کامیار کردم و دیدم اونم بهرامو نگاه میکنه..
مارو باهم دید و یکم بعد پرده رو انداخت و دیگه ندیدمش..
بهرام کامیارو ندیده بود و به من گفت که عجله کنم..
با قلب و روحی داغون و تکه تکه شده، پاهامو دنبال خودم کشیدم و رفتم بیرون از خونه شون..
تا خونه نفهمیدم بهرام چی گفت و چی شد و چطور رسیدیم، فقط خداحافظی بهش گفتم و رفتم توی خونه و با گریه پناه بردم به اتاقم..
درو قفل کردم و نزاشتم مامانم بیاد تو و تا شب گریه کردم و به نگاه غمگین کامیار فکر کردم..
صبح روز عقد، مثل یه مرده بودم و دلم میخواست عمرم همون روز تموم بشه و عصر اون روزو نبینم..
سه روز بود که با آخرین نگاه کامیار سر کرده بودم و لحظه ای نتونسته بودم به چیز دیگه ای مشغول بشم..
آرایشگاهی که قرار بود برم گفته بود که صبح زود بیا ولی من پای رفتن نداشتم و به بهرام گفته بودم خودم میرم و اونم انقدر کار داشت که گفته بود باشه و قرار شده بود بیاد دنبالم..
دلم فقط پیش کامیار بود و نمیتونستم برای عقد آماده بشم..
دلم میخواست برم تو اتاقش قایم بشم و بگم منو اینجا مخفی کن.. نزار برم..
مینو زنگ زد که مقابل ارایشگاه منتظر منه و من با حال آشفته و پریشون بجای آرایشگاه، راه خونه ی کامیارو در پیش گرفتم..
من نمیتونستم با بهرام ازدواج کنم در حالیکه برای کامیار میمردم و میدونستم اونم هنوز دوستم داره..
باید میرفتم پیشش و میگفتم نزار ازدواج کنم..
دیگه غرور و این چیزا برام مهم نبود چون در آستانه ی مرگ تدریجی بودم و نمیتونستم تحمل کنم..
وقتی رسیدم خونشون، منیره درو باز کرد و با دیدنم توی اون حال نگران شد و گفت
_خدا مرگم بده لیلی چی شده؟
_هیچی منیر.. کامیار کجاست؟
با تعجب و ناراحتی گفت
_بالاست
نگار جون نبود و امیدوار بودم توی اتاقش باشه و توی اون حالم اصلا منو نبینه..
رفتم بالا و بدون اجازه درو باز کردم..
چقدررر دلم تنگ شده بود برای خونه ش..
هر گوشه ی این خونه و این طبقه با کامیار زندگی کرده بودم و خاطره داشتم..
توی سالن نبود و فهمیدم که توی اتاقشه..
رفتم و دو تقه به در اتاقش زدم و بدون شنیدن جواب درو باز کردم و رفتم تو..
وایساده بود مقابل در تراس و یه لیوان آب دستش بود..
دلم براش لک زده بود.. دلم خودشو به سینه م کوبید که برو بغلش کن و دیگه ولش نکن..
ولی نمیشد..
داشت با چشمهای گشاد شده از تعجب نگام میکرد و منم زل زده بودم بهش..
یه تیشرت سفید و یه شلوار آدیداس طوسی تنش بود و مثل همیشه دلمو حتی با لباس خونه هم میبرد..
با صدای ضعیفی گفت
_تو اینجا چیکار میکنی؟
همه ی توان و جراتمو جمع کردم چون خیلی سکوت کرده بودم و این آخرین فرصت بود و گفتم
_کامیار..
با کامیاری که گفتم بغضم ترکید و صدام لرزید.. دست خودم نبود و با گریه گفتم
_کامیار امروز عقدمه
چشماشو که ازش غم میبارید بست و سرشو انداخت پایین و گفت
_میدونم…
یه قدم بهش نزدیکتر شدم و گفتم
_امروز همه چی تموم میشه.. بعد از چند ساعت من و تو تا ابد جدا میشیم.. فقط یک کلمه بگو نرو تا همه چیو بهم بزنم.. فقط یک کلمه بگو.. بگو نرو.. بگو عقدو بهم بزن
تو چشمای پر از اشکم که با التماس بهش خیره شده بودم نگاه کرد و با صدای گرفته ای که انگار بغض داشت و به زور جلوشو گرفته بود گفت
_امروز روز عقدته عروس خانم.. تو الان نباید اینجا باشی.. برو لیلی.. برو و زندگیتو شروع کن
پاهام لرزید و حس کردم زانوهام قدرت ندارن وزنمو تحمل کنن..
با گریه داد زدم
_لعنتی چرا اینکارو با هردومون میکنی؟.. چرا داری هردومونو زنده زنده دفن میکنی؟
پشتشو بهم کرد و گفت
_دفن نمیشی، خوشبخت میشی.. ما هردو بدون هم حالمون خوبتر میشه
با تعجب رفتم جلو و با عصبانیت بازوشو گرفتم و کشیدم طوری که مجبور شد برگرده سمتم و بازم داد زدم
_حالمون بدون هم خوبتر میشه؟.. تو چی داری میگی؟.. تو بدون من بهتر میشی؟
رنگ نگاهشو خواست عوض کنه و سرد باشه ولی نمیتونست.. تو حالی بود که اونم کنترل نداشت به خودش ولی سعی میکرد محکم و سرد باشه..
_آره من بدون تو حالم خوبه لیلی.. بهت که گفتم من حوصله ی عشق و عاشقی ندارم و به دخترایی مثل آذر نیاز دارم که فقط سرگرم بشم.. پس توام بفکر زندگیت باش
دلم از حرفاش آتیش گرفت و چونه م لرزید.. با صدایی که به زور دراومد گفتم
_آخرین سئوالمو ازت میپرسم.. تو دیگه منو دوست نداری؟
چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد و گفت
_نه.. دیگه هیچ حسی بهت ندارم.. متاسفم
احساس کردم دنیارو کوبیدن به فرق سرم و کم موند بیفتم..
ولی دستمو گرفتم به میز دراورش و تلو تلو خوران دو سه قدم ازش دور شدم..
دیگه جای هیچ حرفی باقی نمونده بود.. باید فقط میرفتم..
بغضمو قورت دادم و نگاه غمگینی بهش کردم و سعی کردم تکه های قلبمو از روی زمین جمع کنم و برم..
نگاهم میکرد و مژه های مشکی بلندش میلرزید..
ولی گفته بود دیگه دوسم نداره..
تنها یک راه مقابلمون گذاشته بود و اونم جدایی و وداع بود..
از بین اشکام آخرین نگاهو با دلی شکسته و نابود شده بهش کردم.. اجزای صورتشو.. چشمای سیاه جداب و ابروهای قشنگشو.. بینی و لباشو.. لبهایی که وقتی بوسیده بودمشون مست ترین و شیداترین عاشق دنیا شده بودم..
و به قد و بالاش نگاه کردم و توی حافظه م ثبتش کردم..
برای باقی عمرم..
پشتمو کردم بهش و با هق هق گریه پله ها رو رفتم پایین..
اشکامو پاک میکردم تا جلومو ببینم و نیفتم و حتی به منیره و نگار جون هم که صدام میکردن توجهی نکردم و از خونه دویدم بیرون..
سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت آرایشگاه روندم..
عروسی که تا آرایشگاه های های گریه کرد و پشت فرمون هق زد..
کامیار
بهش گفتم حسی بهش ندارم و دیگه دوسش ندارم تا بتونه بره..
گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد
حجت رو براش تموم کردم تا به کل از من دل بکنه و بره پی زندگی جدیدش..
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت
به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود، آه.. به اصرار خودت
بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت
درد یعنی بروی دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره ی افکار خودت
اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت…
باید از من ناامید میشد تا امیدشو میبست به بهرام..
به شوهرش..
با فکر بهرام و اینکه تا چند ساعت دیگه میشه شوهر لیلی، به قلب و روح و مغزم فشاری اومد که نتونستم تحمل کنم و فریادی کشیدم و آینه ی میز توالتو برداشتم و محکم کوبیدمش به زمین..
نمیدونستم چرا با این دردها و فشار شدیدی که داشتم چطور دچار حمله ی عصبی نمیشدم.. ولی به این نتیجه رسیده بودم که فقط یادآوری حادثه ی گرگها باعث حمله ی عصبیم میشد و در مورد زجر و عذاب لیلی فقط درد میکشیدم و تو حال خودم بودم..
قبل از اینکه منیره و مامان بیان، درو بستم و با عجله سه تا قرص خواب آور رو باهم خوردم و منتظر شدم که از هوش برم تا دچار خبط نشم و پانشم برم عقد لیلی رو بهم بزنم..
من باید میمردم یا به خواب مرگ مانندی فرو میرفتم تا لیلیِ من زندگیشو شروع میکرد و خوشبخت میشد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام عشقای من غروب پنج شنبه تون بخیر. مهری نازم خسته نباشی تاج سر بینظیر بود….
این جوری ک بوش میاد فک نکنم این دوتا بهم برسن😪😪😪😪 وای ک چقد من گریه کردم😭😭😭
بچها واسه ی بابای منم دعا کنید واقعا محتاجم به دعای خیرتون
عاه داشت یادم میرفت دوستان عزیزم سلام خوبین ؟
منم عهی میگذرونم یه جوری
راستی فنچ کوچولو امام زاده حمزه علی در استان چهار محال و بختیاری و بین دو شهر بروجن و بلداجی واقع است و در مسیر استان خوزستان عزیزم
مهری جونم رمانت عالی مثل همیشه ببخشید دیگه اون پارتای قبلیم خوندم و اشک ریختم واقعا عالی بود
بچها من باید برم تا درودی دیگر بدرود
شیرین جون حتما برای پدرت سر افطار دعا میکنم 🤲🏻 زودتر حالش خوب بشه ✨
.
.
.
.
عزیزم این امام زاده حمزه ای (شاهزاده حمزه )که من میگم برادر امام رضا ست ، و مرقدش ۲۷ کیلومتری بندر ماهشهرِ خوزستان هست ، روستای خصافیات
عاه نمیدونستم اون جا را بلد نیستم زیارتت قبول باشه انشاالله
ممنونم که برای بابام دعا میکنی
مهری جونم از توام ممنونم
محتاجم به دعای خیر عزیزانی مثل شما واقعا ممنونم از صمیمم قلبم
آره شیرین جونم امام زاده حمزه علی تو استان ماست.
دعا دعا دعا…
منم دعا دعا دعا
هم واسه شیرین هم مریم🥺
مثلا باباش لیلی به کامیار سپرده بود…😐حداقل ازدواجرو نمی زاشتی
اره می دونم می گم حداقل ازدواجرو نباید می زاشت وقتی می دونه داره از لجبازی ازدواج می کنه
وقتی لیلی از خونشون رفت دیگه حداقل اینکارو نمی کرد 💔مطمئنن باباشم راضی نیست به این ازدواج 😔یکاری می کرد به جا ازدواج بره ترکیه نمی دونم ☹️ازدواج بدون عشق اونم از سر لجبازی خیلی بده
ولی جدی ادمای اینجوری تو واقعیت هیچوقت درمان نمیشن؟☹️
کاش کامیار به خودش بیاد و بره خراب کنه همه چیزو 😢🤧
ممنون مهناز خانم به خاطر پارت ها 🌹❤️
بچه ها چت روم نمی زنید؟ کامنتمو تو کدوم کلیپ عاشقانه بزارم؟
مهرناز جون…
بچه ها…
میشه برا مامانم دعا کنین؟-
حتما عزیزم
چی شده مرمر ؟؟؟؟
هاااا؟؟؟؟ حتما دعا می کنم عزیزم😍❤️
مامانم دیشب تصادف کرده بود…
من صب فهمیدم
خدارو شکر الان مرخص شده مثله اینکه حالشم بهتره
مرسی از همتون خیلی زیاد💖💛
بلا به دور ایشالا زودتر خوب می شه 🤲🤲🤲
حتما برات دعا میکنم مریم جان 🤲🏻
🥺🥺🥺🥺😢کامیار باید درمانش و ادامه میداد تو المان شاید اونجا به نتیجه میرسید و زندی خودش و لیلی و داغون نمی کرد🥺مهری هر کاری کردم نتونستم جلوی اشکام و بگیرم😪😭😭😭😭
مهرناز جون دیشب پارتو دیدم ولی تا اومدم یه چیزی بنویسم نتم تموم شد اینم شانس مایه. میگم چرا مادره لیلی کاری نمیکنه درسته لیلی دیوونه س و حرف حرف خودشه ولی من اگه جای مادرش بودم اصلا نمیزاشتم حتی بیان خواستگاری چ برسه به اینکه ازدواج کنند. خسته نباشی مهرنازی
دقیقا ولی مطمعنم اگه بابای لیلی بود عمرا میزاشت خاستگاری هم بیان☹️ اصلا اگه باباش بود خود لیلی این کار و نمی کرد
من جاش بودم گوشای لیلی رو میکشیدم میگفتم بیخود اول فکر کن بعد
حدس میزنم کامیار به خاطر سه تا قرصه حالش بد شه و زنگ بزنن به لیلی و عقد بهم میخوره
ممنونم نویسنده جان،مثل همیشه زیبا،مخصوصا شعر ها🥰🙃
خاطراتی که آدم هایش
رفته اند دردناکند
ولی خاطراتی که آدم هایش حظور دارند،
اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند …!
اره خیلی ….
سلام.
شما بودین گفتین رفتین شاهزاده حمزه؟
این نام واسم اشناست..
بوشهره؟
اره من بودم ،
نه خوزستانه
فنچ جونم واسم دعا کردی؟؟؟
اره قربونت برم ✨همین تازه نماز خوندم برات دعا کردم به هر چیزی که میخوای برسی ، همیشه دلت آروم باشه و عاقبت بخیر بشی عزیزم 🤲🏻
بابت خواهرتم بهت تسلیت میگم تازه براش فاتحه خوندم و برای آرامشش دعا کردم
فنچ تو خیلییی خوب و مهربونی ممنونم خدا رفتگانت رو بیامرزه❤️❤️🥺🥺😭😭
فدات نیا جونم ❣️❣️✨✨
خوبی از خودته کاری نبود که ❣️❣️✨✨✨✨❣️❣️
.
.
.
.
خدا رفتگان شکا هم بیامرزه 🤲🏻
بچه جنوبی؟
چه عالی
☺
اره جنوبی ام ، اهل بندر ماهشهر
میتونم بپرسم اهل کجایی کوثر جان
منم جنوبی ام
خرمشهر.
اِ چه جالب از آشناییت خوشبختم کوثر ✨✨
هعععی روزگار…
دیشب همین موقه ها زن عموم موقع رفتنمون داشت سر به سرمون میزاشت و با اون خندهای قشنگش دل میبرد از عمو جانم…الان کجاست…که تا امروز ظهر خوب بود…هعی خدا دلم داره میترکه.
معلوم نیست فردا کی هست کی نیست…یاد بگیریم همو ببخشیم و حلال کنیم…
.
شبت بخیر جزیره♥
.
شب بخیر بچه ها
🥺🥺🥺🥺😪 کاملا درست میگی ریحان 🥺🥺 خود من هیچ وقت فکر نمی کردم خواهر گلمو عشق زندگیمو. از دست بدم 😭😭 میدونی چه قدر افسرده شدم من بعد اون اتفاق دیگه اون نیایش سابق نشدم هنوزم که هنوزه کنار نیومدم باهاش
خدارحمتش کنه عزیزم ❤️🌹🥺
خدا رحمتش کنه ریحان جونم 🤲🏻
تازه براش فاتحه فرستادم
.
.
.
.
اره ریحانم یه آدم هایی از کنارمون میرن که انتظار نداشتیم که دیگه پیشمون نباشن 🍂…
دلم مثل دلت خون شقایق
چشام دریای بارون شقایق
مثه مردن میمونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق
واااقعا اعصااابم خورد شد….
.
آخه استغفرالله کامیار مگه تو خدا شدی که تشخیص دادی با بهرام که دیگه به این ا سم آلرژی پیدا کردم خوشبخت میشه….
وای خدا لیلی
مگه نگفته بود تا آخر عمرش ازدواج نخواهد کرد…
چه زود آخر عمرش ر سید…
حالا کامیار خان
بشین تماشا کن خوشبختی لیلی رو با آق بهرام…
.
ای داد….
دلم برا کامیار سوخت….اما حرسم از این قرص خوروناش درمیاد..
لیلی که حتما نباید ازدواج میکرد..
حرفاش برخلاف رفتارش شد…
یه حسی میگه یه اتفاقی میفته عقد صورت نمیگیره
.
.
قلم تو زیباست ناازم که مخاطباتو غرق داستان میکنی…مرسی
خسته نباشی
خدایاا شکرت واقعا که همه چیو از همه طرف عین نقل و نبات میریزی رو سرم!
.
مرسی مهرناز
دمت گرم که خیلی شیک و مجلسی لتو پارمون کردی!
خسته نباشی خانم نویسنده
مثل همیشه عالی
ولی خییییلی دلم گرفت کامیار گناه داره
بعداز این همه عذاب بازم باید درد بکشه
کاش بهم برسن
دلم واسه دل کامیار اتییییشششش گرفت
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
در پهنای دوری ات ؛)
چشمانم کاسه خون شد ؛)
روح از تنم رفت ؛)
وجودم به آتش کشیده شد ؛)
نفس هایم به تب تاب افتاد ؛)
و قلبم به مساخ خون کشیده شد ؛)
در میان این همه درد ناگه آهی از نهادم بلند شد و گوش فلک را کر کرد …
مسلخ *
✨
هفته هاست قلبم اشک میچکاند و خون میگرید ،
لاکن اشکی از جنس خون ، که تنم را خیس کرده ، با خود گمان میکنم : ای کاش قلب من هم میتونست از جنس سنگ باشد که اینگونه خون نگرید ، ای کاش میتوانست سیاه باشد که اینگونه نشکند ، ای کاش قلبی نداشتم تا عاشق شود
ایش کامیارِ مزخرف 😪
یکی با من اینطوری کنه اعلامیَش میکنم رو دیوار ، گریه و اشک کیلو چنده :/
خسته نباشی خانومِ مهرناز ♥️
وای وای چکار کرد این کامیار دیوانه
عه خودش نیست ولی اسم اذر هست ایشششش😑
چرا ؟؟؟چی میشه ؟!چرا کامیار اینجوری می کنه ؟؟
من امروز سر یه قضیه ای کلی گریه کردم الان دیگ ضربه اخرو خوردم 💣😑🤦🏻♀️