ـ من عادت کردم ببینم همه ازم حساب می برن ……….. عادت کردم ببینم با اومدن اسم من ، همه ماستاشون و کیسه می کنن . تو این دایره ای که من زندگی و فعالیت می کنم ، همه خشم بی حد و حصر من و دیدن . من اگه نتونم قاطع و ضربتی برخورد کنم کسی دیگه از من فرمان نمی بره ………….. اما من برای هر کسی دیو دوسر باشم ……….. برای هر کسی دندون تیز کنم ………… برای هر کسی مار افعی باشم ……….. برای هر کسی عقرب زهردار باشم ، برای تو همون یزدان گذشتم ………. همونی که همیشه پشت و پناهت بوده و هست . همونی که نمی تونه ببینه یه خار تو پات بره .
یزدان نگاهش را از چشمان زلال گندم گرفت …………. شاید رویش نمی شد ……….. شاید پاکی چشمان گندم آزارش می داد ……….. اما نتوانست همچون ثانیه های پیش در چشمان گندم خیره بماند و حرف هایش را ادامه دهد :
در حالی که نگاهش را سمت دیگری چرخاند ، ادامه داد :
ـ درسته سیاه شدم ………… کثیف شدم ………… اما برای تو همیشه همون پشت و پناهم .
گندم دستش را بالا برد و دست روی گونه ته ریش دار یزدان گذاشت تا نگاه او را سمت خودش بکشد :
ـ یزدانی که من می شناختم آزارش به یه مورچه هم نمی رسید .
یزدان نگاه سمتش چرخاند و هیچ نگفت …………. آن یزدان گذشته مرده بود …………. خیلی وقت بود که مرده بود .
گندم با نگرفتن جوابی ، دست را پایین آورد و سوالش را تغییر داد :
ـ نسرین و پیدا کردی ؟
یزدان یک دست بالا آورد و در حالی که نگاهش را معطوف زیر چشمان او کرده بود ، با گوشه شستش سیاهی زیر چشمان او را پاک کرد .
ـ اینجا به هر کسی یه اطاق دادن ………….. احتمالاً به نسرینم یه اطاق دادن و اونم الان داخل یکی از همین اطاقاست .
ـ حتماً اونم مثل ما از دیدنمون شوکه شده ………….. میشه به محافظات بگی زودتر پیداش کنن ؟ ممکنه اونم آورده باشنش اینجا که همون بلایی که می خواستن سر من دربیارن و سر اونم در بیارن .
یزدان نگاهش را از نوک شستش که حالا اندکی سیاه شده بود گرفت و تا چشمان او بالا کشید …………. اوهم از دیدن نسرین ، آن هم در این جا و مکان بسیار متعجب بود ……….. و بودن نسرین آن هم درون این جمعِ معلوم الحال برایش جای سوال داشت .
اما فکرش به هیچ عنوان به سمت نظری که گندم داده بود نرفت ………… چون برخلاف گندم ، نسرین دیگر نه باکره و دست نخورده بود …………. نه دیگر چیز خاصی برای عرضه داشت .
ـ فکر نمی کنم نسرین برای خرید و فروش به اینجا اومده باشه .
گندم هم نوک شست یزدان را دید و خودش را عقب کشید تا دستمالی بردارد و وضعیت آشفته شده صورتش را اندکی سر و سامان دهد ……….. بعد از آن همه گریه و زاری و جنگیدن با آن مرد ، بهم ریختن سر و وضعش زیاد هم دور از انتظار نبود .
ـ از کجا می دونی ؟ هر کسی رو که برای خرید و فروش اینجا بیارن که بهش اتیکت نمیچسبونن که این آدم به فروش می رسد .
ـ برای خرید و فروش نیومده ، چون نسرین بر خلاف تو چیزی برای به هوس انداختن مردا نداره .
گندم به سمت آینه رفت و از داخل آینه نگاهی به خودش انداخت و نسرین را در ذهنش تصور کرد :
ـ باورم نمیشه بعد از این همه سال ، امروز نسرین و دیدم …………. دوازده سیزده سالم بود که از خونه امید فرار کردم …………. همون موقع ها هم نسرین از همه دخترای گروه قشنگ تر بود …………. همیشه بهش حسادت می کردم و دلم می خواست منم مثل اون زرنگ باشم ، خوشگل باشم ، تو چشم باشم ، بتونم نظر بقیه رو نسبت به خودم جلب کنم ……………. اما هیچ وقت نتونستم .
و سر به سمت یزدانی که در سکوت و خیره خیره نگاهش می کرد چرخاند و ادامه داد :
ـ من که خودم می دونم . نسرین همیشه از من خیلی قشنگ تر بوده و هست ……………. منم وقتی که پیش تو آوردن ، چیز قابل توجهی نداشتم .
یزدان به سمتش راه افتاد و پشت سرش ایستاد و دستانش را دور شکم او حلقه نمود و از داخل آینه به صورت زیبای گندم نگاه انداخت …………. او نظری برخلاف گندم داشت ……… هیچ وقت دلش نمی خواست گندم یکی شبیه نسرین شود .
ـ توی اون خونه امید گندمی بود که از همه دخترای اون خونه قشنگ تر بوده و هست …………. من تو اون خونه از بین اون همه آدمی که اونجا زندگی می کردن ، حال دلم با اون دختر بچه سیاه و همیشه کثیفِ چشم عسلی بهتر بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم؟؟