یزدان نگاه از گندم گرفت اما دستش را رها نکرد ………. ریز بین تر و تیز تر از آنی بود که نفهمد فرهاد و مرد ناشناس رو به رویش درباره او و گندم صحبت می کنند ………… هنوز هم در خاطرش بود که گندم به خوبی زبان ایتالیایی می فهمد و حالا هم احتمالاً چیزهایی در ارتباط با خودش میان مکالمات آنها شنیده که این چنین از ترس خودش را به سینه اش می فشارد و نگاه دو دو زده اش لرز برداشته .
دستش را آرام روی کمر او بالا کشید و به دور شانه هایش حلقه نمود و او را بیش از پیش به خودش چسباند ………… می خواست به گندم اطمینان دهد که یزدان هست ……….. که یزدان از او محافظت می کند ……………. که یزدان جان می دهد برای گندمش .
فرهاد نگاه سمت یزدان که سر به گوش گند نزدیک کرده بود کشید و لبخند یک طرفه ای روی لبانش نشاند .
این حرکات یزدان برای او عجیب و غریب نبود ………… اصلا چه کسی در این جمع حضور داشت که از دختر باز بودن یزدان خبر نداشته باشد و یا از تنوع طلب بودن او چیزی نداند .
یزدان به گونه ای گندم را به سمت خودش کشیده بود و به سینه اش چسبانده بود که انگار گندم در بغل او لم داده .
ـ مثل اینکه یکی اینجا حسابی حالی به حالی شده و معذبه .
یزدان سر از سر گندم جدا کرد و نگاهش را به سمت فرهاد که این حرف را زده بود بالا کشید و بی خیال و بی تفاوت نگاهش کرد .
شاید یکی از وجه های شخصیتی یزدان که او را از دیگران متمایز می کرد ، همین خون سردی و تسلطش بر موقعیت های متفاوتی بود که در آن قرار می گرفت . هرچند یزدان این مهارت ها را به این آسانی ها به دست نیاورده بود و سختی ها و مرارت های بسیاری کشیده بود .
ـ احیاناً منظورتون که من نیستم ؟!
فرهاد لبخندش بازتر شد و ابروانش را بالا فرستاد :
ـ چرا اتفاقاً منظورم خودتی .
ـ چطور ؟
ـ همچین این دختر و به خودت چسبوندی که انگار بیشتر از اینکه به این مهمونی احتیاج داشته باشی ، به یه اطاق خالی احتیاج داری .
یزدان مستقیماً نگاهش را به چشمان فرهاد داد …………. مطمئن بود که روزی گردن این مردک را خواهد شکست .
ـ من آدم بی تعارفیم فرهاد خان …………. اگر به چیزی یا کسی احتیاج داشته باشم ، فردی رو در نظر نمی گیرم ………… کارم و انجام میدم .
فرهاد بلند خندید و کریستیانو دقیق تر از همیشه به یزدان نگاه کرد ………….. یزدان خوب توانسته بود در همین دقایق ابتدایی ، قاطعیتش را به رخ او بکشد .
کریستیانو اینبار به زبان فارسی آرام رو به فرهاد گفت :
ـ بهتر نیست بریم سر اصل مطلب ؟
یزدان نگاهش را سمت کریستیانو کشید …………. اصل مطلب ؟
اما قبل از اینکه حرفی بزند و یا چیزی بپرسد ، فرهاد زودتر از او به حرف آمد :
ـ می دونید که من عاشق این ضیافت ها و این مهمونی های این چنینی هستم …………….. اینکه آدم برای لحظاتی فارق از هر چیزی فقط به لذتایی که می تونه از ثانیه ها و دقایق زندگیش ببره فکر کنه …………… اما خب کار و درآمد هم اصل غیرقابل انکار زندگی ما هست و من هم فکر کردم که چه خوب میشه اگر بتونیم با یه تیر دو نشون بزنیم …………… هم تو یه ضیافت و مهمونی درست و حسابی شرکت کنیم ، هم وسط این خوشی ها یه معامله ای هم داشته باشیم .
مردی که کمی آن طرف اشان روی مبل تکی نشسته بود ، لبخند یک طرفه ای روی لبانش نشاند و پا روی هم انداخت :
ـ معامله ای که شما یک پاش باشی مطمئناً معامله پر سودیه ………….. حالا چی هست ؟
کریستیانو نگاهش به یزدانی بود که از نگاه خنثی و میمیک بی تفاوت صورتش ، چیز قابل توجهی خوانده نمی شد ، داد و اینبار او رشته کلام را به دست گرفت و با همان فارسی لهجه دارش گفت :
ـ شمش های طلا ……… به همراه سکه های ضربی دوره صفویه .
ابروان یزدان بالا رفت …………. چیزهایی درباره سکه های گم شده دوره صفوی شنیده بود .
ـ این سکه ها همونایی نیستن که می گفتن تو ایروان بعد از کشف ناپدید شدن ؟؟؟
فرهاد سری تکان داد …………… می دانست که امکان ندارد چیزی راجب به عتیقه جات باشد و یزدان سر رشته ای در آن نداشته باشد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.