گندم ابرویی بالا انداخت و با چندبار جنباندن دهانش ، توانست محتویات دهانش را پایین بفرستد .

 

 

 

ـ با اینکه از این مرتیکه فرهاد اصلاً خوشم نمی یاد ، اما دستش درد نکنه عجب چلو گوشتی بود . بدجوری بهم چسبید ………… خدایی غذاش حرف نداشت .

 

 

 

احتیاجی نبود تا یزدان خودش را درون تخت بکشد تا دستش به گندم برسد ………… تنها کافی بود تا دست کشیده و بلندش را دراز کند تا گندم را گیر بی اندازد .

 

 

 

دست دراز کرد و مچ گندم را گرفت و او را بی خبر و با یک حرکت ناگهانی سمت خودش کشید و میان بازوان و سینه و پاهایش زندانی کرد .

 

 

 

گندم که به هیچ عنوان توقع چنین حرکتی از سمت او نداشت ، زمانی به خودش آمد که بازوان یزدان به دور شانه هایش پیچیده شد و یک پای او هم روی پاهایش افتاد .

 

 

 

ـ حالا که شکر خدا نافت سرجاش افتاد و سیر شدی ، بگیر بخواب تا منم بتونم یه چرتی بزنم . فردا باید برگردیم .

 

 

 

گندم که سرش به سینه یزدان چسبیده بود ، ذوق زده سر از سینه او جدا کرد و گردن بالا کشید و خندان از همان پایین در چشمان خسته و اندکی هم به خون افتاده او نگاه کرد :

 

 

 

ـ خدایی فردا قراره برگردیم خونه خودمون ؟

 

 

 

یزدان پلک های خسته اش را بست و لبخند نصفه و نیمه ای از لفظ خانه ای که گندم به کار آورده بود بر روی لبانش نشاند ……. خانه اشان …….. گندم خانه او را خانه خودش هم می دانست و این موضوع به او حس خوبی می داد .

 

 

 

ـ آره فردا برمی گردیم خونه خودمون .

 

 

 

ثانیه ای نگذشت که ابروان گندم درهم فرو رفت و نگاهش سمت دست و پاهایش کشیده شد ………….. سعی کرد دست و پایش را تکانی دهد اما مگر پای سنگین و بازوان قدرتمند یزدان اجازه حرکتی اضافی به او می داد ……… آن هم اویی که به هیچ عنوان عادت به این مدل در حصار کسی خوابیدن نداشت .

 

 

 

ـ خفه شدم یزدان . یه ذره دست و پاهات و شل تر کنم . لهم کردی …………. مگه دزد گرفتی ؟ والا آدم با دزد خونشم همچین نمی کنه

 

 

 

 

 

یزدان حتی زحمت باز کرد پلک هایش را هم به خودش نداد .

 

 

 

ـ خیلی داری حرف می زنی گندم ………….. خوبه همین چند دقیقه پیش داشتی فک می زدی که انقدر خسته ای حتی توان تکون دادن زبونتم نداری .

 

 

 

ـ له شدم .

 

 

 

ـ بگیر بخواب تا شرایطت و از اینی که هست برات سخت تر نکردم .

 

 

 

ـ بابا جان نفسم بالا نمی یاد .

 

 

 

یزدان با ابروانی درهم کشیده پلک گشود و در چشمان او نگاه کرد ……… از همان نگاه هایی که ترس در دل هر دختری می انداخت .

 

 

 

ـ می خوابی یا نه ؟

 

 

 

ـ شاید اگه دست و پام و یه ذره آزاد کنی بتونم بخوابم .

 

 

 

ـ می دونی اگه هر دختر دیگه ای جای تو بود و قرار بود من یه حرف و برای بار دوم بهش بزنم ، حساب کتابش دیگه دست من نبود ………….. با کرام الکاتبین بود .

 

 

 

گندم با همان ابروان درهم کشیده ، تخس مانند در حالی که سرش را از لا به لای بازوان او بیرون آورده بود ، با گردنی بالا کشیده ، خیره خیره در چشمانش نگاه کرد …………. یزدان نگاه گندم را خوب می خواند . این نگاه براق و خیره او می گفت ، حرف ها و خط و نشان کشیدن هایش حتی محض رضای خدا سر سوزنی در دل این دختر ترس ایجاد نکرده که اینگونه تخس مانند در چشمانش نگاه می کرد .

 

 

 

ـ اولاً من هر دختری نیستم آقا یزدان ………… دوماً ، دوبار که هیچی ، اگه چیزی رو صلاح بدونم باید برای بار دوهمم که شده برام توضیح بدی . حق اعتراضم نداری .

 

 

 

یزدان در حالی که از این زبان درازی گندم خنده اش گرفته بود ، چپ چپ در چشمان خیره او نگاه کرد و چشم غره ای به او رفت ………….. انگار او هم یادش رفته بود که دختری که میان سینه و بازوانش گیر انداخته ، هر دختری نیست …….. او گندم است . گندمی که در قلب و روحش ، حق آب و گل دارد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرک دل بست به تیله هاى آبى چشمانش… دلش لرزید و ویران شد. دخترک روحش میان قبرستان دفن شد و جسمش در کنار دیگرى، با جنینى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر سالار
امیر سالار
1 سال قبل

اسم رمان گلادیاتوره بعد ما چیزی از گلادیاتور ندیدیم فقط تعریف و تمجید از یزدان و گندمه

رها
رها
1 سال قبل

F.z منکه گفتم دنبال نکنید، وقتی نویسنده ببینه کسی حتی نظر هم نمیده،دمشو میزاره رو کولش ،رمان شو جمع میکنه…میره🤣🤣

f.z
f.z
1 سال قبل

بله از پارت ۲۲۰ براتون گزارش می کنم به امید پارت ۱۰۰۰۰
خدا برسه به دادمون 😫
من یه سوال برام پیش اومده جدی، نویسنده چیزی از رمان نوشتن بلده
برید جمع کنید بساتتونو هرکی میرسه یه رمان بی خودی می نویسه میگه من نویسنده ام

حاجی منم ناشرشم 🫡
اخه چه وضعیه
رمان عاشقانه است مثلا
جوری که داره پیش میره: صبح شد صبحانه خوردند
شب شد شام خوردن خوابیدن
اینا که کار روز و شب خودته نویسندجانـــــــــــــــــــ😶

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x