کتی به حرکات نامیزون و ناشیانه گندم نگاهی انداخت و لبخندش بازتر شد ………… گندم حتی بلد نبود پاهایش را کجا بگذارد تا بتواند حرکاتش را با حرکات نرم و آسان او هماهنگ کند .
همانطور خندان سر به سمت گوش او کشید و بلند گفت :
ـ ببینم رقص بلد نیستی بره کوچولو ؟
گندم شرمنده و خجالت زده لب زیرینش را به زیر دندان فرستاد و گزید و باعث شد نگاه خندان کتی به سمت لبان هوس انگیز او کشیده شود .
از اینکه برای فرار از فرهاد و رقصِ با او ، به سمت این دختر آمده بود ، کاملاً پشیمان بود ………… اما خوب که فکرش را می کرد ، می دید که یزدان هیچ راه و چاره دیگری جز آمدن به سمت کتی ، مقابل پایش قرار نداده بود .
ـ ببخشید . رقص شما رو هم خراب کردم .
کتی سرمست از حضور گندم ، پشت چشمی برای او نازک کرد و چشم غره ای برایش رفت .
ـ باید دیوونه باشم که همراهی یه دختر به زیبایی تو رو بخاطر یه رقص مسخره دو سه دقیقه ای از دست بدم ……….. دختر این چشمای خاص تو توانایی ویران کردن هر آدمی رو داره .
چشمان گندم دست خودش نبود اگر هر چند ثانیه یکبار به سمت یزدان می چرخید و او و نسرین را از گوشه چشم نگاهی می انداخت
لبخندی بی رنگ و رو ، بر روی لبش نشست ……….. این تعریف منظور دار کتی که گندم منظور خاص نشسته پشت آن را دریافت نکرده بود ، برای بهتر کردن حالش کافی نبود .
ـ ممنون شما لطف دارید ………….. به نظر منم شما هم چیزی از زیبایی کم ندارید .
از چشمان کتی نوری گذر کرد و درخشید ………… سادگی در عین زیبایی گندم در کنار نابلد بودنش معجونی برای او می ساخت که سال ها به دنبالش می گشت …….. احتمالا ً این دختر همانی بود که او به دنبالش می گشت .
مطمئناً گندم کیس مناسبی برای اعمال شوم در مغزش بود .
حلقه دستانش را به دور کمر گندم تنگ تر نمود و نامحسوس خودش را به او نزدیک تر کرد .
ـ به نظرت منم زیبام ؟
گندم نگاهش را در چشمان مشکی و آرایش کرده او ، با آن ابروان پر و دخترانه اش ، نشاند ……… به نظرس کتی هیچ چیز از جذابیت کم نداشت .
ـ معلومه ………. من از دروغ بدم می یاد . اگه تعریفی از کسی بکنم ، اون تعریف واقعاً از ته دلمه .
کتی اندکی سر جلو کشید و در حالی که پلک هایش را می بست ، نفسی از اعماق جانش کشید و عطر تن گندم را وارد ریه هایش نمود .
این دختر نابلد همانی بود که او می خواست ……….. می توانست او را آموزش دهد و حسابی از بودنِ با او لذت ببرد ………. تنها چیزی که می ماند ، راضی کردن یزدان خانی بود که انگار به تازگی صاحب این دختر شده بود ……… برایش مهم نبود برای داشتن این دختر چه مقدار هزینه کند ………. داشتن گندم ، به تمام این هزینه ها می ارزید .
میانه های آهنگ بود که گندم بهانه درد گرفتن پایش را آوردن ………. نه دیگر علاقه ای به رقصیدن داشت و نه دل و دماغ تکان تکان دادن خودش میان این جماعت بی رگ .
ـ من پاهام درد گرفته . یک مقدار رقصیدن با این کفشا برام سخته . ببخشید که رقصتونم خراب کردم . با اجازتون من میرم .
کتی به سرعت بازوی گندم را گرفت و او را متوقف کرد . راضی نبود به این سرعت هم صحبتی با این دختر را از دست بدهد .
ـ منم خسته شدم . بیا باهم بریم بشینیم .
گندم سری تکان داد و بدون اینکه نگاه دیگری به سمت یزدانی که او را خیره خیره با ابروانی درهم نگاه می کرد ، راهی میان جمع رقصنده باز کرد وبه سمت مبلی که کتی نشانش داده بود ، راه افتاد ……… افسوس خورد که چرا از همان لحظه ورودش به این عمارت با کتی آشنا نشد تا لااقل کمی با او هم صحبت شود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میخواد چیکار کنه با گندم؟😂💔ی دردسر دیگ تو راهه
به نظرم همجنسبازه😑