رمان گلادیاتور پارت 285 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان نگاهش را از مقابلش گرفت و به سمت چشمان او پایین کشید .

 

 

 

ثانیه ای بیشتر طول نکشید که از دیدن نگاه گرم و شهد عسل دارِ گندم ، سرش پایین تر رفت و لبانش بر روی پیشانی او نشست و بوسه ای آرام زد و در همان حال زمزمه نمود :

 

 

 

ـ حالا آروم شدی ؟

 

 

ـ نه .

 

 

 

یزدان که هنوز تماس لبش از پیشانی او جدا نشده بود ، همانطور متعجب مکثی کرد و با کمی تامل ، در حالی که ابروانش طلبکارانه در هم گره می خورد ، سر عقب کشید و چپ چپ در چشمان او نگاه کرد .

 

 

 

توقع شنیدن نه ای به این صراحت و قاطع نداشت …………. شاید توقع داشت از دهان گندم بشنود که حرف هایش برای او همانند آب بر روی آتش بوده …………. و یا لااقل بشنود که حرف هایش تا حدودی دلش را آرام کرده ……….. اصلاً هر چیزی بشنود ، الا این نه قاطع .

 

 

 

انگشت اشاره اش را خم کرد و ضربه نچندان محکم به پیشانی گندم زد که در آن حال و هوا باعث خنده گندم شد .

 

 

 

کارهای یزدان به هیچ عنوان قابل پیش بینی نبود ………….. یک لحظه پیشانی اش را می بوسید و لحظه دیگر اخم کرده ضربه ای به پیشانی اش می زد .

 

 

 

ـ می دونی چرا حرفام آرومت نمی کنه ؟

 

 

 

گندم هنوز هم لبخند نصفه و نیمه اش را بر روی لبانش داشت …………… و در حالی که خودش را از نگاه سیاه و تاریک و اخم آلود یزدان در آغوش او جمع می نمود ، آرام و زمزمه مانند همانند خودش جواب داد :

 

 

 

ـ نه . چرا ؟

 

#part699

#gladiator

 

 

 

یزدان ضربه دیگری به پیشانی او زد و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ بخاطر اینکه تو این مخت بجای مغز پاره سنگ کار گذاشتن ……………. وگرنه یه آدم عاقل قاعدتاً باید با این همه حرفی که من زدم ، قانع می شد و آروم می گرفت .

 

 

 

لبخند بر روی لبان گندم پر رنگ تر شد که یزدان همانطور ادامه داد :

 

 

 

ـ با این شرایطی که من دارم و با این وضع خطرناک کار و بارم ، به آخرین چیزی که می تونم فکر کنم اینه که با یه دختر وارد یه رابطه جدی بشم یا حتی بخوام پام و فراتر بذارم و به ازدواج فکر کنم ………….. هنوز انقدر عقلم کم نشده که دست یه دختر و بگیرم و وارد این زندگی پر از خطر کنم …………. خیلی بخوام هنر کنم ، از پس سر و سامون دادن تو بر بیام .

 

 

 

گندم ابرو بالا داد ……………. یزدان چه علاقه ای به سر و سامان دادن او داشت که هی حرفش را پیش می کشید ؟؟؟ او که شکایتی از زندگی فعلی اش نداشت .

 

 

 

ـ یعنی می خوای برام شوهر پیدا کنی ؟

 

 

 

یزدان چپ چپ نگاهش کرد :

 

 

 

ـ اگه مورد خوبی پیدا بشه و قابل اطمینان باشه و سرش به تنش بی ارزه شاید روش فکر کردم ………. فعلاً که چنین موردی پیدا نشده .

 

 

 

گندم خواست جوابش را بدهد که با ضربه ای که به در خورد ، نگاه جفتشان به آن سمت کشیده شد .

 

 

 

ـ مثل اینکه امشبم خواب به من حرومه .

 

 

 

گندم بدون آنکه تکانی به خودش دهد و یا قصد بیرون آمدن از آغوش او را داشته باشد ، نگاهش را از در گرفت :

 

 

 

ـ ولش کن ، بذار هر کسی که پشت درِ فکر کنه که خوابی .

 

#part700

#gladiator

 

 

 

یزدان دستانش را از دور تن او باز کرد :

 

 

 

ـ برو در و باز کن . ممکن جلال پشت در باشه و کار مهمی باهام داشته باشه .

 

 

 

با اینکه دستان یزدان از دورش باز شده بود ، اما او خودش را از سینه اش جدا نکرد .

 

 

 

ـ ساعت دوازده شبه …………… الان وقت خوابه ، نه کار .

 

 

 

یزدان دست روی شانه او گذاشت و او را از سینه اش جدا کرد :

 

 

 

ـ با من یکی به دو نکن ، برو در و باز کن .

 

 

 

گندم ناراضی و بالاجبار از سینه او جدا شد و در چشمان او نگاه نمود :

 

 

 

ـ به خدا به جایی بر نمی خوره اگه یه امشب و بی خیال جلال جونت بشی .

 

 

 

یزدان اینبار با جدیت در چشمانش نگاه کرد و هشدار آمیز صدایش زد …………. باید یک شرط و شروط هایی هم برای این زبان گندم می گذاشت :

 

 

 

ـ گندم .

 

 

 

گندم نچی کرد و در حالی که به سمت جعبه دستمال کلینکس بر روی پا تختی کنار تخت خم می شد تا دستمالی بردارد و دستان چربش را پاک کند ، گفت :

 

 

 

ـ خیله خب حالا نمی خواد اون مدلی نگام کنی . الان میرم در و باز می کنم .

 

 

 

و در حالی که روسری اش که به روی شانه هایش افتاده بود را دوباره بالا می کشید تا بر روی سرش بکشد ، به سمت در راه افتاد و در را باز کرد .

 

 

 

با دیدن آدم پشت در اطاق ، بی اختیار ابروانش اندکی بهم نزدیک شدند …………. توقع دیدن هر کسی در پشت در این اطاق را داشت ، الا نسرین …………. آن هم با آن لباس خواب مشکی و سرخابی رنگ نچندان بلندی که درازایش به زور به سر زانوانش می رسید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
9 ماه قبل

میشه لطفا به ترتیب پارت بزارید؟؟۲۸۳ کو پس؟؟

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

ممنون فاطمه جان کاش همیشه همینجوری پارت میدادی😂😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x